٭
:(( الهی بگردم!
حس آدمهای خیانتکار رو دارم!
مامان بزرگم زنگ زده احوال پرسی، بهش می گم برای دو تا امتحان هفته دیگه ام دعا کن. می گه یعنی این امتحانها رو بدی دیگه تموم می شه؟ لازم نیست بری؟
می گم حالا شما دعا کن. دوباره می پرسه: نمی ری دیگه؟ می مونی؟ هیچی نگفتم. لابد سکوتم را به معنی آره گفتن گرفت. با یه خوشحالی ای گفت: "ایشالا خوب می دی امتحانتو مادر. خوب می شه نمره ات، دیگه هیچ جا نمی ری." حتی از پشت تلفن معلوم بود که چشمهاش برق می زنه از خوشحالی.
خدا رو شکر که پشت تلفن بود. ندید که از خوشحالی اون برای موندن من، چجوری اشکهای من گوله گوله داره می ریزه رو صورتم. نفهمید که برای اینکه گریه ام رو نفهمه نتونستم جوابشو بدم و بگم نه! این امتحان کلید رفتن منه.
وقتی بفهمه، حتما منو نمی بخشه . . .
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:59
توسط طره
٭
بعد این همه سال سر و کله اش پیدا شده که چی؟
خواستم بهش بگم عشق سالهای جوانی! خیلی خری!! دیدم حالا باز که چی؟
دیگه هم از من گذشته هم از اون.
به بهای هیچوقت نگفتن یه حرف به اون سادگی . . .
مریم
4 نظر
نوشته شده در ساعت
13:48
توسط طره
٭
همه اش تقصیر تو بود زهرا! با اون پستی که اونطرف در مورد دفترهای قدیمی نوشتی!!
من که هیچ کدوم از اون دفترهام پیشم نیست، تنها گذری که می تونم به گذشته داشته باشم، از خوندن پرت و پلاهای اینجاست، که با این حافظه کوفتی که هیچی رو فراموش نمی کنه و حتی یادشه هر نقطه و ویرگول رو که داشته می گذاشته چه مرگش بوده، خودت می تونی تصور کنی که خوندن پستهای قدیمی چه بلایی سرم آورده . . .
باورت می شه بعد از این همه سال با خوندن بعضی هاش هنوز گریه ام بیاد؟!
نه که از غصه قصه های اون موقع فقط، بلکه از سادگی و بی شیله پیلگی که قدیما داشتم و حالا نمی دونم دفنش کردم یا کنترل!
اما می دونی چیه زهرا؟ حتی از یکی از بلاهایی که سر خودم آوردم و کارهایی که کردم پشیمون نیستم. می دونی، گاهی فکر می کنم که حتی اگه آخر همه چیز رو هم می دونستم، باز هم همین طوری زندگی می کردم و می شدم همین مریمی که هستم.
من باید اون مریم رو زندگی می کردم تا بشم اینی که هستم. که حالا از زندگیم یه چیزهایی بفهمم که 4 تا بیشتر از من پیراهن پاره کرده هاش حالا حالاها شاید خودشون نفهمن!
می خواستم بگم کافیه اعتقاد داشته باشی به اینکه زندگی بی حکمت نیست و اینکه هر کاری می کنی و هر اتفاقی که می افته بی ربط به همون حکمت نیست، اون وقت یه روز می رسه که بر می گردی عقب و می بینی همه اون روزهای گذشته، چه روزهای دلخوشیش چه روزهای پر دردش، برای این بوده که تو رو برای چیزی آماده کنه که پیش رو داشتی و خودت ازش بی خبر بودی.
یه روزی که توش می تونی پاهات رو دراز کنی و دفترهای قدیمی رو بخونی و با هر نوشته دوباره بخندی یا گریه کنی، اما خوشحال باشی از اینکه اون نوشته رو زندگی کردی . . .
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:09
توسط طره
٭
الهام! الان که من دارم اینا رو می نویسم تقریبا 12 ساعت از به کما رفتن تو می گذره. من مثل یه جنازه بی روح، نشستم رو به قبله و زل زدم به دیوار و حتی دیگه اشکی هم برام نمونده.
می دونی امروز چند بار بهم شُک وارد کردی؟ به هوش که بیایی به خاطر این کارت می کشمت دختر!
اولیش صبح بود. من فقط زنگ زده بودم که حالت رو بپرسم. شنیده بودم چند روزه که حال نداری. اول خاله ات گوشی رو برداشت، وقتی با شک و تردید سراغت رو گرفتم با من و مون گوشی رو داد دست زن عموت. اونم یهو گفت الهام اتاق عمله! بممممم! شُک اول!
وقتی دو ساعت بعد زنگ زدم قرار بود بشنوم که دکتر راضیه. می گه به خیر گذشته. می گه خوب می شی. اونوقت منم تندی یه دسته گل بخرم و بیام دیدنت. نه اینکه زن عموت بگه دکتر خیلی راضی نبوده و از اتاق عمل یه سره بردنش آی.سی.یو! حالا بشمر دختر بی انصاف! این تازه دومیش بود!
این دفعه بیشتر صبر کردم برای زنگ زدن. گفتم بذار خوب صبر کنم، خوب بهش وقت بدم، که وقتی زنگ می زنم صدای خودش بیاد پشت خط. نه خاله یا زن عموش. اما باز هم خاله ات بود. یه چیزایی گفت از کبد و کلیه و نبض و فشار و نفس. من انگار اینا رو نمی شنوم، گفتم حالا به هوش که هست؟ اما انگار "نه" گفتن خاله ات رو هم نشنیدم. انگار نخواستم بشنوم. فقط خداحافظی کردم و انگار که هیچی نشده سرگرم شام و کارهای خودم شدم. شُک سوم اونقدر قوی بود که حتی خودم هم نفهمیدم ضربه رو.
یک ساعت یا شاید دو ساعت بعد زنگ زدم به مامانم. به امید اینکه اون خبری داشته باشه که منو مطمئن کنه توهم بوده چیزهایی که از خاله ات شنیدم.
اولش خودش رو زد به اون راه. اما وقتی گفتم خاله اش گفت به هوش نیومده، هیچی نگفت. گفتم مامان! راسته؟ باز هم هیچی نگفت. گفتم مامان! آدم این همه وقت به هوش نیاد یعنی رفته تو کما دیگه، نه؟ ای کاش مامان نمی گفت آره.
مگه تا سه نشه بازی نشه نبود؟ پس چرا کردیش چهار بی انصاف؟
الهام جونم! مفاتیح رو گرفتم دستم و عین دیوونه ها دارم می خونمش. هر چی که فکر می کنم ممکنه دل خدا رو به رحم بیاره دارم می خونم.
نا امیدم نکن دختر! برگرد! به خاطر من نه! به خاطر مامان و بابات برگرد . . .
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:30
توسط طره
٭
غمت چیه تو دختر؟
چی داغونت کرده؟
چی سبکت می کنه؟
چی کار کنم که خوب شی؟....
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:59
توسط طره