٭
دشتها را براي اين آفريدهاند كه انسان آوارگي را تجربه كند؛ رفتن و تنهايي را، وسعت و بيكراني را، نرسيدن را و عشق يعني نرسيدن.
آنچه كه بزرگ است، آنچه كه دريايي است، تنها براي انسان آفريده شدهاست.
چشمان كوچك ما، ناپايانترين سرزمينهاست، و قلب ما، جايي كه انسان در تلفيق انديشهاش با آن، معنا مييابد؛ كهكشانيترين آسمانهاست. و پرستارهترين، كه رخشانترين و نابترين قطرههاي عشق از آن فروميچكد.
حالا كه مينويسم، بيمارم و حال دل خراب است امشب. مگر بادي از گذار پنجره بيايد تا يك لحظه فراموش كنم، تا يك لحظه فراموش شوم.
حالا من دوباره از آن تنهاييام. دوباره همدرد دردها. هرچند كه همواره چنين زيستهام. كسي چه ميداند به سر آدم چه ميآيد.
پايان نزديك است. واژهها گذشتند، مثل زماني كه گذشت.
شب است. باد ميآيد و چيزي به برگها ميگويد و ميرود، من ميشنوم.
چيزي ميگويد، مثل من كه ميگويم:
تو را به خداوند آبها، باغها و سيبها ميسپارم.
مريم
نوشته شده در ساعت
06:24
توسط طره
٭
خدايا! به كجاي اين شب تيره، بياويزم قباي ژنده خود را؟!!:(
مريم
نوشته شده در ساعت
18:11
توسط طره
٭
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو كه روي شاخه نارنج ميشود خاموش
نه اين صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شببوست
نه هيچ چيز
مرا از سكوت خالي اطراف نميرهاند
و فكر ميكنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد!
مريم
نوشته شده در ساعت
12:15
توسط طره
٭
يه چيز عجيب و باحال!
امروز از 50 نفر آدمي كه اينجا هستن، 40 تاشون بلوز كرم مايل به زرد ( رنگ جديده!!!) پوشيدن با شلوار قهوهاي!! عين گروه سرودهاي مدرسه ؛) نميدونم كه اتفاقي هستش يا يه خبريه و من نميدونم! شايد هم يهويي مد شده از پنجشنبه تا امروز!
مريم
نوشته شده در ساعت
11:22
توسط طره
٭
دلم براش سوخت! خيلي منتظر بود كه چيزي كه دلش ميخواست از دهن من بشنوه، اما من چي بايد ميگفتم؟! نميخواستم بهش دروغ بگم و الكي دلش رو خوش كنم! به اندازه كافي عذاب وجدان دارم!
خب نميشه گفت كه خيلي اشتباه كرده بود، اما درست هم نبود! به قول خودش يه تيكهاش درست بود، يه تيكهاش غلط!! حالا كدوم تيكه بماند.
از طرفي هم نميدونم كار درستي كردم كه نظرم رو گفتم يا نه! نميدونم چرا بعضي وقتها به طرز احمقانهاي راستگو ميشم. به خدا بلد نيستم دروغ جدي بگم!
اما فكر كنم كه هانيه راست گفته بود كه دلش ميخواست!
گاهي حقيقت برهنه خيلي ترسناك است!
مريم
نوشته شده در ساعت
11:07
توسط طره
٭
بعضي آدمها چقدر پررو هستن به خدا!!
مريم
نوشته شده در ساعت
18:11
توسط طره
٭
ميخواستم از چند روز پيش بنويسم كه با بچهها بوديم، اما چيزي به فكرم نرسيد. هيچ اتفاق جديدي نيفتاده بود. همه در جريان زندگي روزمره خودشون غرق بودند و طبق معمول يا جاني و هانيه و مرتضوي داشتن درگوشي حرف ميزدند، يا مرتضوي به طور عمومي، تنها سخنگوي مجلس بود، همين.
راستي از دستت خيلي عصبانيام! چون نميتونم دليل حساسيت و پنهان كاري مسخره تو رو بفهمم. بعضي وقتها يه كاراي بيمزهاي ميكني كه...!
اوضاع خودم هم اصلا قشنگ نيست! از يه طرف بهم گفتن كه بايد هفته ديگه كارمو كامل تحويل بدم، از طرفي هم هنوز هيچ غلطي براي مكهام نكردم! نه لباس، نه وسايل، نه ساك، نه معلومات! نه هيچ آمادگي! تازه به اينا هم هنوز نگفتم كه ميخوام برم و دو هفته نيستم و كار عقب ميافته :( !
خلاصه اوضاع خيلي بيريخته!
تازه از بس كه تنهايي اينجا چيز نوشتم و حتي كسي هم نيست كه نظر بده، حوصلهام سر رفت! تو كه فكر كنم وقتي هم كه تهران باشي، لابد حوصله نداري كه چيزي بنويسي! اصلا تو حوصله چي رو داري؟!؟
مريم
نوشته شده در ساعت
10:42
توسط طره