TOREH
About
*Gallery
*
*
*
*
*Links
Email

Sign View

صفحه اصلي

آرشيو

 دنياي يك ايراني

 شاعرانه ها

 سوبان

 عباس حسین نژاد

 

 

 

Welcome

Bar


 

٭

نظرخواهي نصفه موند!!بايد يه چيزي بهم بدي،خسته شدم!yaccs (نظرخواهي)خودش کار نداد،تهش موند!!!

0 نظر

٭

من خيلي مِخوام بنويسما،ولی هر چي اِين template رو عوض ميکنم،بازم خوشم نمياد توش بنوِسم!یه صفحه خوشگل میخوام!

0 نظر

٭


پنجره

براي فلسطين


در انتهاي كوچه شب، زير پنجره
قومي نشسته خيره به تصوير پنجره

اين سوي شيشه، شيون باران و خشم باد
در پشت شيشه بغض گلوگير پنجره

اصرار پشت پنجره گفتگو بس است
دستي برآوريم به تغيير پنجره

تا آنكه طرح پنجره‏اي نو در افكنيم
ديوار ماند و حسرت تصوير پنجره

ما خواب ديده‏ايم كه ديوار شيشه‏اي است
اينك رسيده‏ايم به تعبير پنجره

تا آفتاب را به غنيمت بياوريم
يك ذره مانده به تسخير پنجره

جز با كليد ناخن ما وانمي‏شود
قفل بزرگ بسته به زنجير پنجره
دكتر قيصر امين‏پور
مريم




٭


ديشب ديگه آخرين شب بود. ديگه تموم شد. اينجوري كه مي‏گن، ديگه ديشب، حتماً حتماً وضعيت سال بعد ما رقم خورده و زيرش هم امضا شده. مي‏دوني؟ هم عجيبه، هم نگران كننده. براي اين مي‏گم نگران كننده، كه آدم نمي‏دونه چي در انتظارش هست و اين خاصيت انسان است كه از چيزهاي ناشناخته مي‏ترسه و وحشت داره.‏
اما از طرفي هم وقتي بدوني كه كسي كه داره برات تصميم مي‏گيره، از همه دنيا بزرگتر و عاقلتر است، از همه بيشتر مي‏دونه و بيشتر از هركسي توي دنيا تو رو دوست داره و خير و صلاح تو رو مي‏خواد، ديگه از تصميمش كه نمي‏ترسي، هيچ، تازه خوشحال هم مي‏شي كه اون بالا سر تو هست و مواظبت است و هواتو داره.‏
خدايا! هيچوقت من را به حال خودم رها نكن، من اون بچه‏اي هستم كه اگر تو دستم را نگيري، با سر مي‏خورم زمين. اگر راه را نشونم ندي، از چاه سر درميارم.‏
خدايا! محبت خودت را در دلم زياد كن، محبتي واقعي! محبتي كه قدرش را بدونم و با هيچ چيز توي دنيا عوضش نكنم. با هيچ گناهي و با هيچ لذت گذرايي.‏
ديشب پيش خودم فكر مي‏كردم كه بعد از اين‏همه گناه و توبه و گناه و توبه و باز گناه و گناه و گناه، چه‏جوري ممكنه كه دوباره از خدا طلب عفو و بخشش بكنم؟! نه اينكه اگر من ازش بخواهم، اون نبخشه‏ها! نه! اينو خوب مي‏دونم كه خداي ما كريم است، رحيم است، غفور است، ستارالعيوب است و خلاصه خيلي صبرش و كرمش از اوني كه من و تو فكر مي‏كنيم بيشتر هست. همه اينا رو مي‏دونم. وقتي مي‏گم كه نمي‏دونم چه جوري دوباره ازش بخشش بخواهم، به خاطر كوچيكي و حقارت خودم است. به خاطر اينكه فكر مي‏كنم با اين كار دارم از لطف و احسان بي‏حسابش، سوءاستفاده مي‏كنم. مثل يه بچه كه از علاقه و محبت مادرش اونقدر مطمئن هستش كه مي‏دونه هيچ كار زشتي باعث نمي‏شه كه مادر اونو از خودش برونه و به پشتوانه اين محبت هي كارهاي زشت ازش سر مي‏زنه. و وقتي مادرش ازش بازخواست مي‏كنه، خودش را پرت مي‏كنه تو بغل مامانش و با يه عذرخواهي و يه‏ذره لوس بازي، بخشيده ميشه، و اين نمايش بارها و بارها و بارها تكرار مي‏شه، بي‏اينكه اون بچه دست از كارهاش برداره.‏
پس توبه كردن چه فايده‏اي داره، وقتي نمي‏تونه جلوي گناه رو بگيره؟ مثل اينه كه با يه دستت آجر بچيني روي ديوار و اونو ببري بالا و با دست ديگه، كلنگ به پاي ديوار بزني. معلوم است كه اين ديوار هيچوقت نمي‏ره بالا!‏
براي همين است كه مي‏گم خدايا! محبتت را در دلم زياد كن. چون فقط عشق است كه باعث مي‏شه، كاري را نكني چون محبوبت دوست نداره، حتي اگر اون كار به نظرت مهم و حياتي باشه.‏
پس با همه اين حرفهايي كه زدم، فقط مي‏شه يك نتيجه گرفت، اونم اينه كه عشق ما به خدا واقعي نيست. ما همه‏مون فقط ادعا مي‏كنيم كه اونو دوست داريم، اما تو عمل چي؟ چقدر به اين علاقه‏اي كه ازش دم مي‏زنيم، پايبنديم؟!‏
واي، چقدر روضه خوندم، يكي نيست به من بگه، تو كه لالايي بلدي چرا خودت خوابت نمي‏بره؟!‏
جمعه، 1381/9/7 ساعت 16
مريم




٭


هنگامه


ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
هنگام كه هنگامه آن كار رسيد
چون بوسه ميان دو لبش بود نماز
مريم




٭


چقدر خسته‏ام! انگار كه خستگي همه آدمهاي اين كره خاكي با من و براي من است.‏
چقدر سنگينم! انگار كه بار گناه همه اين انسان‏هاي خاطي، روي شانه‏هاي كوچك و كم‏طاقت من است.‏
چقدر سياهم! به اندازه تمام پليدي‏ها و زشتيها.‏
و چقدر ناتوان! ناتوان، ضعيف، حقير و كوچك و ناچيز، دربرابر اينهمه عظمت و بزرگي.‏
آدم خيلي زود فراموش مي‏كنه، خيلي زود و راحت. همه چيزهاي مهم رو از ياد مي‏بره و غرق مي‏شه تو غروري كاذب و خودساخته.‏
كوچكي و پستي خودش را، عظمت لايتناهي خدايش را، زشتي درونش را، زيبايي بي‏وصف ربش را، ناتواني و ضعفش را، قدرت بي‏همتاي پروردگارش را، اصلاً خود واقعيش را و حقيقت خدايش را، همه و همه اين چيزها و خيلي چيزهاي مهم ديگه رو به راحتي از ياد مي‏بره.‏
منم يادم مي‏ره! همه اينهايي كه گفتم به علاوه هرازتا چيز ديگه. يادم مي‏ره كه من يك گمشده هستم، توي يك صحراي درندشت و بي‏انتها، كه هرلحظه ممكنه به هزار و يك دليل مثل خستگي، تشنگي، بي‏آبي و ... نابود بشم و هيچوقت به مقصد نرسم. و فقط يك نفر هست كه مي‏تونه دست من رو بگيره و از وسط يك دنيا ترس و وحشت و تنهايي نجاتم بده ببره به اوج.‏
يادم مي‏ره كه يك نفر هست، فقط يك نفر، كه من رو به‏خاطر خودم دوست داره، نگران و مضطرب من است و چشم دوخته به قدمهاي من تا اگر من يك قدم، فقط يك قدم به طرفش برداشتم، او ده قدم به طرفم بياد.‏
كسي كه هروقت خوردم زمين، دستم رو گرفته، بلندم كرده، خاك لباسم رو تكونده و اشكهايم رو پاك كرده، زخمهايم رو التيام بخشيده و بهم قوت قلب داده كه دوباره راه بيفتم، محكم‏تر و استوارتر.‏
نمي‏دونم چرا با داشتن پشت و پناهي اينچنين، كه براي ما از مادر دلسوزترو از پدر مهربان‏تر است، باز هم قدمهامون مي‏لرزه، باز هم با كوچكترين مشكلي از پا مي‏افتيم و با يك نسيم سبك يا ساقه‏مون مي‏شكنه و يا از ريشه در مي‏آييم؟!‏
به قدرتش شك داريم يا به حمايتش؟ يا شايد هم به محبت و عشقي كه بي‏دريغ و بي‏حساب نثار ما مي‏كنه؟!‏
خدايا! فراموشكاري من را به حساب ناسپاسي‏ام نگذار و ضعف و ناداني‏ام را به حساب نافرماني. درعوض من را به يقيني برسان كه جز تو نبينم و جز تو نخواهم.‏
آمين
چهارشنبه 1381/9/5 ساعت 4.30 صبح
مريم




Bar

٭

چقدر شعر مینویسی!!من حال ندارم بخونم!یه کم اتفاق تعریف کن!

0 نظر

Bar

٭


كوچه‏هاي كوفه


اين جزر مد چيست كه تا ماه مي‏رود؟
درياي درد كيست كه در چاه مي‏رود؟

اينسان كه چرخ مي‏گذرد بر مدار شوم
بيم خسوف و تيرگي ماه مي‏رود

گويي كه چرخ بوي خطر را شنيده‏است
يك لحظه مكث كرده، به اكراه مي‏رود

آبستن عذاي عظيمي است، كاينچنين
آسيمه سر نسيم سحرگاه مي‏رود

امشب فروفتاده مگر ماه از آسمان
يا آفتاب روي زمين راه مي‏رود؟

در كوچه‏هاي كوفه صداي عبور كيست؟
گويا دلي به مقصد دلخواه مي‏رود
***
دارد سر شكافتن فرق آفتاب
آن سايه‏اي كه در دل شب راه مي‏رود

مريم




٭


آمده‏ام پيدايت كنم. توي همين شلوغي. وسط همين واويلا. در محشري كه همه تو را صدا مي‏زنند. داد مي‏زنند كه آنها را بشنوي و دستشان را بگيري. آمده‏ام تو را پيدا كنم.
هر چند وقت يك بار، تو را كه نه! خودم را گم مي‏كنم. نشاني خودم را گم مي‏كنم. به خودم نمي‏رسم. تو از آن بالا مرا مي‏بيني. مي‏تواني رد مرا نشان خودم بدهي. از مسيرهاي بن‏بست پرهيزم بدهي و مرا به خلوتت برساني.‏

باز امشب شمع يك ميخانه‏ام
باز مي‏ريزد پر پروانه‏ام

من قسم خوردم كه با چشمان تر
مي بنوشم از سر شب تا سحر

خون بريزم از سبوي لاله‏اي
مي بنوشم روبروي لاله‏اي

چون خم خونين بجوش و گريه كن
مي بنوش و مي بنوش و گريه كن

چشم من امشب به جز شبنم نبود
زخمهايم را شمردم كم نبود

امشب هم تموم شد. شب قدر رو مي‏گم. تموم شد. دوباره امشب صداي ناله‏ها بود كه به آسمون مي‏رفت. دوباره امشب خيل آدمها بود كه دست به آسمون بلند كردند براي طلب بخشش، و دوباره امشب باران رحمت بي‏دريغ الهي بود كه بر سر اين بنده‏هاي عاصي و خاطي باريدن گرفت. بنده‏هايي كه امشب اشك ريختند و ضجه زدند و ناليدند، ولي از همين فرداست كه خيلي‏هاشون با كرور كرور خطا و گناه و معصيت، دوباره دفتر مشق زندگيشون رو سياه مي‏كنند تا سالي ديگر و شب قدري ديگر كه كي باشه و كي نباشه، بيان و ناله كنن كه “خدا ما رو ببخش!” واقعا كه خدا عجب صبري داره. ‏
حالا نه اينكه بخوام بگم خود من اينجوري نيستم! چرا،هستم! اتفاقاً يكي از بدترينهاش هم هستم.‏
امشب، اين آقاهه كه دعا مي‏كرد، يه چيزي گفت كه من تو دلم يه آمين بلند گفتم. مي‏دوني چي گفت؟! گفت: “خدا! اگر آدم بشو نيستم، زود منو ببر! ”‏ خيلي حرف درستي بود. دل منو لرزوند. پيش خودم گفتم كه واقعا فايده زندگي چيه، اگر قرار باشه كه هيچوقت آدم نشم؟ فكر كردم نكنه من از اونايي باشم كه زنده بودنشون، مهلتي است براي اضافه شدن بار گناهشون و بيشتر شدن عذابي كه در انتظار اونهاست؟ اگه اينجوري باشه، اونوقت چه جوري مي‏شه آدم آرزوي مرگ نكنه؟
امشب وقت دعاي قرآن كه شد، دلم يه جوري بود، يه حس عجيب و در عين حال مطبوع داشتم. قبل از اينكه قرآن رو بالا ببرم، يه بسم‏ا.. گفتم و بازش كردم. باورت مي‏شه كه چي بود؟ صفحه اول سوره مريم. نمي‏دوني با ديدنش چقدر سرشار از عشق و تواضع شدم، آخه مي‏دوني؟ اين همون نشونه‏اي بود كه منتظرش بودم و بي اينكه حتي از فكرم بگذره، اون لطيف بزرگ ازش خبر داشت.‏
نمي‏خوام بيشتر از اين، درباره شبي كه گذشت، چيزي بگم. حس مي‏كنم كلمه‏ها بيشتر از اون كه بتونن اون حس و حال جاري در فضا رو بيان كنن، با ناتوانيشون، قشنگي اون رو از بين مي‏برن و خرابش مي‏كنن. پس بهتره ديگه چيزي نگم.‏
راستي، امشب هوا پر از عطر بهارنارنج است.
‏3:14 بامداد
مريم




Bar

٭


دوباره بي‏كار شدم افتادم به وقت تلف كردن! نه اينكه وقت اضافي داشته‏باشم، نه! اتفاقا شديدا دنبال وقت خالي مي‏گردم كه دو كلمه درس بخونم. از هفته ديگه سري دوم ميان‏ترم‏هام شروع مي‏شه،...‏!‏
نطقم كور شد! ديگه نمي‏تونم حتي يك كلمه بنويسم! شوكه شدم! خيلي شديد!! يك ميل جديد! حذف ترم كرده، مي‏فهمي؟ حذف ترم!!! باورم نمي‏شه. حالا تو بگو من عذاب وجدان داشته باشم يا نه؟ اون من رو مقصر مي‏دونه، اما من بايد چيكار مي‏كردم؟!‏
واااااااااااااي خدااااااااااااااااااااااااااااا!!!‏
مريم




٭


ديشب تو مهموني كلي چيز تو ورق نوشتم كه برم تايپ كنم براي اينجا، اما بي‏خيال شدم. چون اون حرفها و اون فكرها و حسها همه‏اش مال همون وقتي بود كه مي‏نوشتمشون. وقتي خواستم تايپش كنم ديگه هيچكدومش رو حس نمي‏كردم. براي همين نتونستم هيچيش رو بگذارم اينجا!‏
نمي‏دوني چه دردسري دارم تو اين دانشكده خراب شده! مسخره است. خيلي هم زياد. از دست اين يارو به ستوه اومدم. ديگه به هر زبوني بلد بودم بهش گفتم كه دست از سرم برداره، اما فايده نداره. يه چند وقتي مي‏ره دنبال كار و زندگيش، بعد يهويي دوباره عين اجل معلق از راه مي‏رسه، با يك ميل بلند بالا كه اين دفعه به خاطر 1000 تا دليل كوفتي، مجبور شدم حرفهاي شما رو (منظورش حرفهاي من هست) نديده بگيرم و دوباره برگردم. بعد هم روز از نو ، روزي از نو! خلاصه داستاني شده براي خودش! منم اوايل خيلي سر اين حرص و جوش مي‏خوردم، اما كم‏كم برام شد مايه سرگرمي و خنده! كه اين هم خيلي طول نكشيد و بعد هي دچار عذاب وجدان مي‏شدم كه نكنه دارم الكي الكي، دل يك آدم رو مي‏شكونم؟! اصلا به من چه؟‌مگه تقصير من است؟!‏
مريم




Bar

٭


انگار مدتي است كه احساس مي‏كنم
خاكستري‏تر از دو سه سال گذشته‏ام
احساس مي‏كنم كه كمي دير است
ديگر نمي‏توانم
هروقت خواستم
در بيست سالگي متولد شوم
انگار
فرصت براي حادثه
       از دست رفته‏است
از ما گذشته‏است كه كاري كنيم
كاري كه ديگران نتوانند

فرصت براي حرف زياد است
اما
اما اگر گريسته باشي...‏
آه...‏
مردن چقدر حوصله مي‏خواهد
بي‏آنكه در سراسر عمرت
يك روز، يك نفس
بي‏حس مرگ زيسته باشي!‏


انگار اين سالها كه مي‏گذرد
چندان كه لازم است
       ديوانه نيستم
احساس مي‏كنم كه پس از مرگ
              عاقبت
يك روز
     ديوانه مي‏شوم!‏
شايد براي حادثه بايد
گاهي كمي عجيب‏تر از اين
              باشم

با اين همه تفاوت
احساس مي‏كنم كه كمي بي‏تفاوتي
              بد نيست
حس مي‏كنم كه انگار
نامم كمي كج است
و نام خانوادگي‏ام، نيز
از اين هواي سربي
              خسته‏است
امضاي تازه من
              ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست
اي كاش
آن نام را دوباره
              پيدا كنم

اي كاش
آن كوچه را دوباره ببينم
آنجا كه ناگهان
يك روز نام كوچكم از دستم
              افتاد
و لابه‏لاي خاطره‏ها گم شد
آنجا كه
يك كودك غريبه
با چشمهاي كودكي من نشسته‏است

از دور
لبخند او چقدر شبيه من است!‏

آه، اي شباهت دور!‏
اي چشمهاي مغرور!‏
اين روزها كه جرات ديوانگي كم است
بگذار باز هم به تو برگردم!‏
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم!‏
بگذار در خيال تو باشم!‏

بگذار...‏
      بگذريم!‏

اين روزها
خيلي براي گريه دلم تنگ است!‏


هر حرفي كه داشتم، تواين شعر بود.‏ انگار خيلي پير شدم! يعني اين شعر كه اينو مي‏گه.كاش يه نفر به من مي‏گفت چه جوري اينهمه احساس بد رو از خودم دور كنم و چه‏جوري بريزمشون دور؟؟!!‏
من در اين تاريكي
پي يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي‏ام را بچرد!‏
مريم




Bar

٭


باز هم صدای اذان و بوی بهشت مي‏آيد.
بهشت مرا مي‏خواند.
من از آواز بلال سر خوشم.
قداستی در وجودم نهفته
که صدای آن را مي‏شنوم
زمزمه ای آشناست
زمزمه آبی سرشار از عشق
زمزمه ای بی نظير
باز صدای اذان می آيد
خدا مرا مي‏خواند.
بايد بروم.
سجاده ام را بر روی ابرها گسترانده ام
مهرم از جنس نياز است
چادرم را از خشوع دوخته اند.
بايد بروم
خدا مرا مي‏خواند.
مريم




Bar

٭


واي خدا!‏
فردا اولين كلاسم، زبان است. من خيلي بدم مياد از اين خانومه و كلاسش.خيلي بدم مياد!‏
تازه تكليفهاش رو هم انجام ندادم. هيچي هم درس نخوندم.‏ دوباره دختر بدي شدم.‏
بايد يادم باشه كه فردا اون قضيه رو پيگيري كنم. نمي‏تونم اينجا درباره‏اش توضيح بدم. به‏خاطر همون ديوار و موش و گوش! حالا اگه كنجكاو بودي بعدا از خودم بپرس.‏ يه عالمه هم اتفاق خفن افتاده كه الان حال ندارم بگم، آخه خيلي خوابم مياد.‏
راستي، ديدي شاهين ( مسافركوچولو) بابا شده؟! خيلي باحال بود.‏
خواهرم داره ازم سوال رياضي مي‏پرسه. از اون مساله‏ها كه كران بالا و پايين دنباله رو مي‏خواد. ياد خانم آزوين افتادم. كلي خنديدم. يادته؟ خيلي روحيه‏مون رو خراب مي‏كرد. واقعا احساس خنگي بهمون تزريق مي‏شد.‏
راستي به‏نظر تو، ممكنه ما اون وقتها، واقعا دلش رو شكسته بوده‏باشيم؟
نمي‏دونم چرا الكي دلم مي‏خواد اينجا حرف بزنم! اما از طرفي هم هيچي به فكرم نمي‏رسه.‏
فكر كنم بهتره برم مثل بچه‏هاي خوب، يه ليوان شير بخورم و بخوابم!‏
شب بخير!‏
( راستي من اينارو فردا صبح ميذارم رو وبلاگ. بعدا گير ندي چرا ساعتش فرق داره!‏)
مريم




Bar

 
*