٭
نظرخواهي نصفه موند!!بايد يه چيزي بهم بدي،خسته شدم!yaccs (نظرخواهي)خودش کار نداد،تهش موند!!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:16
توسط طره
٭
پنجره
براي فلسطيندر انتهاي كوچه شب، زير پنجره
قومي نشسته خيره به تصوير پنجره
اين سوي شيشه، شيون باران و خشم باد
در پشت شيشه بغض گلوگير پنجره
اصرار پشت پنجره گفتگو بس است
دستي برآوريم به تغيير پنجره
تا آنكه طرح پنجرهاي نو در افكنيم
ديوار ماند و حسرت تصوير پنجره
ما خواب ديدهايم كه ديوار شيشهاي است
اينك رسيدهايم به تعبير پنجره
تا آفتاب را به غنيمت بياوريم
يك ذره مانده به تسخير پنجره
جز با كليد ناخن ما وانميشود
قفل بزرگ بسته به زنجير پنجره
دكتر قيصر امينپورمريم
نوشته شده در ساعت
09:34
توسط طره
٭
ديشب ديگه آخرين شب بود. ديگه تموم شد. اينجوري كه ميگن، ديگه ديشب، حتماً حتماً وضعيت سال بعد ما رقم خورده و زيرش هم امضا شده. ميدوني؟ هم عجيبه، هم نگران كننده. براي اين ميگم نگران كننده، كه آدم نميدونه چي در انتظارش هست و اين خاصيت انسان است كه از چيزهاي ناشناخته ميترسه و وحشت داره.
اما از طرفي هم وقتي بدوني كه كسي كه داره برات تصميم ميگيره، از همه دنيا بزرگتر و عاقلتر است، از همه بيشتر ميدونه و بيشتر از هركسي توي دنيا تو رو دوست داره و خير و صلاح تو رو ميخواد، ديگه از تصميمش كه نميترسي، هيچ، تازه خوشحال هم ميشي كه اون بالا سر تو هست و مواظبت است و هواتو داره.
خدايا! هيچوقت من را به حال خودم رها نكن، من اون بچهاي هستم كه اگر تو دستم را نگيري، با سر ميخورم زمين. اگر راه را نشونم ندي، از چاه سر درميارم.
خدايا! محبت خودت را در دلم زياد كن، محبتي واقعي! محبتي كه قدرش را بدونم و با هيچ چيز توي دنيا عوضش نكنم. با هيچ گناهي و با هيچ لذت گذرايي.
ديشب پيش خودم فكر ميكردم كه بعد از اينهمه گناه و توبه و گناه و توبه و باز گناه و گناه و گناه، چهجوري ممكنه كه دوباره از خدا طلب عفو و بخشش بكنم؟! نه اينكه اگر من ازش بخواهم، اون نبخشهها! نه! اينو خوب ميدونم كه خداي ما كريم است، رحيم است، غفور است، ستارالعيوب است و خلاصه خيلي صبرش و كرمش از اوني كه من و تو فكر ميكنيم بيشتر هست. همه اينا رو ميدونم. وقتي ميگم كه نميدونم چه جوري دوباره ازش بخشش بخواهم، به خاطر كوچيكي و حقارت خودم است. به خاطر اينكه فكر ميكنم با اين كار دارم از لطف و احسان بيحسابش، سوءاستفاده ميكنم. مثل يه بچه كه از علاقه و محبت مادرش اونقدر مطمئن هستش كه ميدونه هيچ كار زشتي باعث نميشه كه مادر اونو از خودش برونه و به پشتوانه اين محبت هي كارهاي زشت ازش سر ميزنه. و وقتي مادرش ازش بازخواست ميكنه، خودش را پرت ميكنه تو بغل مامانش و با يه عذرخواهي و يهذره لوس بازي، بخشيده ميشه، و اين نمايش بارها و بارها و بارها تكرار ميشه، بياينكه اون بچه دست از كارهاش برداره.
پس توبه كردن چه فايدهاي داره، وقتي نميتونه جلوي گناه رو بگيره؟ مثل اينه كه با يه دستت آجر بچيني روي ديوار و اونو ببري بالا و با دست ديگه، كلنگ به پاي ديوار بزني. معلوم است كه اين ديوار هيچوقت نميره بالا!
براي همين است كه ميگم خدايا! محبتت را در دلم زياد كن. چون فقط عشق است كه باعث ميشه، كاري را نكني چون محبوبت دوست نداره، حتي اگر اون كار به نظرت مهم و حياتي باشه.
پس با همه اين حرفهايي كه زدم، فقط ميشه يك نتيجه گرفت، اونم اينه كه عشق ما به خدا واقعي نيست. ما همهمون فقط ادعا ميكنيم كه اونو دوست داريم، اما تو عمل چي؟ چقدر به اين علاقهاي كه ازش دم ميزنيم، پايبنديم؟!
واي، چقدر روضه خوندم، يكي نيست به من بگه، تو كه لالايي بلدي چرا خودت خوابت نميبره؟!
جمعه، 1381/9/7 ساعت 16
مريم
نوشته شده در ساعت
09:33
توسط طره
٭
هنگامهايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
هنگام كه هنگامه آن كار رسيد
چون بوسه ميان دو لبش بود نماز
مريم
نوشته شده در ساعت
09:32
توسط طره
٭
چقدر خستهام! انگار كه خستگي همه آدمهاي اين كره خاكي با من و براي من است.
چقدر سنگينم! انگار كه بار گناه همه اين انسانهاي خاطي، روي شانههاي كوچك و كمطاقت من است.
چقدر سياهم! به اندازه تمام پليديها و زشتيها.
و چقدر ناتوان! ناتوان، ضعيف، حقير و كوچك و ناچيز، دربرابر اينهمه عظمت و بزرگي.
آدم خيلي زود فراموش ميكنه، خيلي زود و راحت. همه چيزهاي مهم رو از ياد ميبره و غرق ميشه تو غروري كاذب و خودساخته.
كوچكي و پستي خودش را، عظمت لايتناهي خدايش را، زشتي درونش را، زيبايي بيوصف ربش را، ناتواني و ضعفش را، قدرت بيهمتاي پروردگارش را، اصلاً خود واقعيش را و حقيقت خدايش را، همه و همه اين چيزها و خيلي چيزهاي مهم ديگه رو به راحتي از ياد ميبره.
منم يادم ميره! همه اينهايي كه گفتم به علاوه هرازتا چيز ديگه. يادم ميره كه من يك گمشده هستم، توي يك صحراي درندشت و بيانتها، كه هرلحظه ممكنه به هزار و يك دليل مثل خستگي، تشنگي، بيآبي و ... نابود بشم و هيچوقت به مقصد نرسم. و فقط يك نفر هست كه ميتونه دست من رو بگيره و از وسط يك دنيا ترس و وحشت و تنهايي نجاتم بده ببره به اوج.
يادم ميره كه يك نفر هست، فقط يك نفر، كه من رو بهخاطر خودم دوست داره، نگران و مضطرب من است و چشم دوخته به قدمهاي من تا اگر من يك قدم، فقط يك قدم به طرفش برداشتم، او ده قدم به طرفم بياد.
كسي كه هروقت خوردم زمين، دستم رو گرفته، بلندم كرده، خاك لباسم رو تكونده و اشكهايم رو پاك كرده، زخمهايم رو التيام بخشيده و بهم قوت قلب داده كه دوباره راه بيفتم، محكمتر و استوارتر.
نميدونم چرا با داشتن پشت و پناهي اينچنين، كه براي ما از مادر دلسوزترو از پدر مهربانتر است، باز هم قدمهامون ميلرزه، باز هم با كوچكترين مشكلي از پا ميافتيم و با يك نسيم سبك يا ساقهمون ميشكنه و يا از ريشه در ميآييم؟!
به قدرتش شك داريم يا به حمايتش؟ يا شايد هم به محبت و عشقي كه بيدريغ و بيحساب نثار ما ميكنه؟!
خدايا! فراموشكاري من را به حساب ناسپاسيام نگذار و ضعف و نادانيام را به حساب نافرماني. درعوض من را به يقيني برسان كه جز تو نبينم و جز تو نخواهم.
آمين
چهارشنبه 1381/9/5 ساعت 4.30 صبح
مريم
نوشته شده در ساعت
09:32
توسط طره
٭
كوچههاي كوفه
اين جزر مد چيست كه تا ماه ميرود؟
درياي درد كيست كه در چاه ميرود؟
اينسان كه چرخ ميگذرد بر مدار شوم
بيم خسوف و تيرگي ماه ميرود
گويي كه چرخ بوي خطر را شنيدهاست
يك لحظه مكث كرده، به اكراه ميرود
آبستن عذاي عظيمي است، كاينچنين
آسيمه سر نسيم سحرگاه ميرود
امشب فروفتاده مگر ماه از آسمان
يا آفتاب روي زمين راه ميرود؟
در كوچههاي كوفه صداي عبور كيست؟
گويا دلي به مقصد دلخواه ميرود
***
دارد سر شكافتن فرق آفتاب
آن سايهاي كه در دل شب راه ميرود
مريم
نوشته شده در ساعت
12:31
توسط طره
٭
آمدهام پيدايت كنم. توي همين شلوغي. وسط همين واويلا. در محشري كه همه تو را صدا ميزنند. داد ميزنند كه آنها را بشنوي و دستشان را بگيري. آمدهام تو را پيدا كنم.
هر چند وقت يك بار، تو را كه نه! خودم را گم ميكنم. نشاني خودم را گم ميكنم. به خودم نميرسم. تو از آن بالا مرا ميبيني. ميتواني رد مرا نشان خودم بدهي. از مسيرهاي بنبست پرهيزم بدهي و مرا به خلوتت برساني.
باز امشب شمع يك ميخانهام
باز ميريزد پر پروانهام
من قسم خوردم كه با چشمان تر
مي بنوشم از سر شب تا سحر
خون بريزم از سبوي لالهاي
مي بنوشم روبروي لالهاي
چون خم خونين بجوش و گريه كن
مي بنوش و مي بنوش و گريه كن
چشم من امشب به جز شبنم نبود
زخمهايم را شمردم كم نبود
امشب هم تموم شد. شب قدر رو ميگم. تموم شد. دوباره امشب صداي نالهها بود كه به آسمون ميرفت. دوباره امشب خيل آدمها بود كه دست به آسمون بلند كردند براي طلب بخشش، و دوباره امشب باران رحمت بيدريغ الهي بود كه بر سر اين بندههاي عاصي و خاطي باريدن گرفت. بندههايي كه امشب اشك ريختند و ضجه زدند و ناليدند، ولي از همين فرداست كه خيليهاشون با كرور كرور خطا و گناه و معصيت، دوباره دفتر مشق زندگيشون رو سياه ميكنند تا سالي ديگر و شب قدري ديگر كه كي باشه و كي نباشه، بيان و ناله كنن كه “خدا ما رو ببخش!” واقعا كه خدا عجب صبري داره.
حالا نه اينكه بخوام بگم خود من اينجوري نيستم! چرا،هستم! اتفاقاً يكي از بدترينهاش هم هستم.
امشب، اين آقاهه كه دعا ميكرد، يه چيزي گفت كه من تو دلم يه آمين بلند گفتم. ميدوني چي گفت؟! گفت: “خدا! اگر آدم بشو نيستم، زود منو ببر! ” خيلي حرف درستي بود. دل منو لرزوند. پيش خودم گفتم كه واقعا فايده زندگي چيه، اگر قرار باشه كه هيچوقت آدم نشم؟ فكر كردم نكنه من از اونايي باشم كه زنده بودنشون، مهلتي است براي اضافه شدن بار گناهشون و بيشتر شدن عذابي كه در انتظار اونهاست؟ اگه اينجوري باشه، اونوقت چه جوري ميشه آدم آرزوي مرگ نكنه؟
امشب وقت دعاي قرآن كه شد، دلم يه جوري بود، يه حس عجيب و در عين حال مطبوع داشتم. قبل از اينكه قرآن رو بالا ببرم، يه بسما.. گفتم و بازش كردم. باورت ميشه كه چي بود؟ صفحه اول سوره مريم. نميدوني با ديدنش چقدر سرشار از عشق و تواضع شدم، آخه ميدوني؟ اين همون نشونهاي بود كه منتظرش بودم و بي اينكه حتي از فكرم بگذره، اون لطيف بزرگ ازش خبر داشت.
نميخوام بيشتر از اين، درباره شبي كه گذشت، چيزي بگم. حس ميكنم كلمهها بيشتر از اون كه بتونن اون حس و حال جاري در فضا رو بيان كنن، با ناتوانيشون، قشنگي اون رو از بين ميبرن و خرابش ميكنن. پس بهتره ديگه چيزي نگم.
راستي، امشب هوا پر از عطر بهارنارنج است.
3:14 بامداد
مريم
نوشته شده در ساعت
12:26
توسط طره
٭
دوباره بيكار شدم افتادم به وقت تلف كردن! نه اينكه وقت اضافي داشتهباشم، نه! اتفاقا شديدا دنبال وقت خالي ميگردم كه دو كلمه درس بخونم. از هفته ديگه سري دوم ميانترمهام شروع ميشه،...!
نطقم كور شد! ديگه نميتونم حتي يك كلمه بنويسم! شوكه شدم! خيلي شديد!! يك ميل جديد! حذف ترم كرده، ميفهمي؟ حذف ترم!!! باورم نميشه. حالا تو بگو من عذاب وجدان داشته باشم يا نه؟ اون من رو مقصر ميدونه، اما من بايد چيكار ميكردم؟!
واااااااااااااي خدااااااااااااااااااااااااااااا!!!
مريم
نوشته شده در ساعت
16:18
توسط طره
٭
ديشب تو مهموني كلي چيز تو ورق نوشتم كه برم تايپ كنم براي اينجا، اما بيخيال شدم. چون اون حرفها و اون فكرها و حسها همهاش مال همون وقتي بود كه مينوشتمشون. وقتي خواستم تايپش كنم ديگه هيچكدومش رو حس نميكردم. براي همين نتونستم هيچيش رو بگذارم اينجا!
نميدوني چه دردسري دارم تو اين دانشكده خراب شده! مسخره است. خيلي هم زياد. از دست اين يارو به ستوه اومدم. ديگه به هر زبوني بلد بودم بهش گفتم كه دست از سرم برداره، اما فايده نداره. يه چند وقتي ميره دنبال كار و زندگيش، بعد يهويي دوباره عين اجل معلق از راه ميرسه، با يك ميل بلند بالا كه اين دفعه به خاطر 1000 تا دليل كوفتي، مجبور شدم حرفهاي شما رو (منظورش حرفهاي من هست) نديده بگيرم و دوباره برگردم. بعد هم روز از نو ، روزي از نو! خلاصه داستاني شده براي خودش! منم اوايل خيلي سر اين حرص و جوش ميخوردم، اما كمكم برام شد مايه سرگرمي و خنده! كه اين هم خيلي طول نكشيد و بعد هي دچار عذاب وجدان ميشدم كه نكنه دارم الكي الكي، دل يك آدم رو ميشكونم؟! اصلا به من چه؟مگه تقصير من است؟!
مريم
نوشته شده در ساعت
15:52
توسط طره
٭
انگار مدتي است كه احساس ميكنم
خاكستريتر از دو سه سال گذشتهام
احساس ميكنم كه كمي دير است
ديگر نميتوانم
هروقت خواستم
در بيست سالگي متولد شوم
انگار
فرصت براي حادثه
       از دست رفتهاست
از ما گذشتهاست كه كاري كنيم
كاري كه ديگران نتوانند
فرصت براي حرف زياد است
اما
اما اگر گريسته باشي...
آه...
مردن چقدر حوصله ميخواهد
بيآنكه در سراسر عمرت
يك روز، يك نفس
بيحس مرگ زيسته باشي!
انگار اين سالها كه ميگذرد
چندان كه لازم است
       ديوانه نيستم
احساس ميكنم كه پس از مرگ
              عاقبت
يك روز
     ديوانه ميشوم!
شايد براي حادثه بايد
گاهي كمي عجيبتر از اين
              باشم
با اين همه تفاوت
احساس ميكنم كه كمي بيتفاوتي
              بد نيست
حس ميكنم كه انگار
نامم كمي كج است
و نام خانوادگيام، نيز
از اين هواي سربي
              خستهاست
امضاي تازه من
              ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست
اي كاش
آن نام را دوباره
              پيدا كنم
اي كاش
آن كوچه را دوباره ببينم
آنجا كه ناگهان
يك روز نام كوچكم از دستم
              افتاد
و لابهلاي خاطرهها گم شد
آنجا كه
يك كودك غريبه
با چشمهاي كودكي من نشستهاست
از دور
لبخند او چقدر شبيه من است!
آه، اي شباهت دور!
اي چشمهاي مغرور!
اين روزها كه جرات ديوانگي كم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم!
بگذار در خيال تو باشم!
بگذار...
      بگذريم!
اين روزها
خيلي براي گريه دلم تنگ است!
هر حرفي كه داشتم، تواين شعر بود. انگار خيلي پير شدم! يعني اين شعر كه اينو ميگه.كاش يه نفر به من ميگفت چه جوري اينهمه احساس بد رو از خودم دور كنم و چهجوري بريزمشون دور؟؟!!
من در اين تاريكي
پي يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگيام را بچرد!
مريم
نوشته شده در ساعت
09:56
توسط طره
٭
باز هم صدای اذان و بوی بهشت ميآيد.
بهشت مرا ميخواند.
من از آواز بلال سر خوشم.
قداستی در وجودم نهفته
که صدای آن را ميشنوم
زمزمه ای آشناست
زمزمه آبی سرشار از عشق
زمزمه ای بی نظير
باز صدای اذان می آيد
خدا مرا ميخواند.
بايد بروم.
سجاده ام را بر روی ابرها گسترانده ام
مهرم از جنس نياز است
چادرم را از خشوع دوخته اند.
بايد بروم
خدا مرا ميخواند.
مريم
نوشته شده در ساعت
16:02
توسط طره
٭
واي خدا!
فردا اولين كلاسم، زبان است. من خيلي بدم مياد از اين خانومه و كلاسش.خيلي بدم مياد!
تازه تكليفهاش رو هم انجام ندادم. هيچي هم درس نخوندم. دوباره دختر بدي شدم.
بايد يادم باشه كه فردا اون قضيه رو پيگيري كنم. نميتونم اينجا دربارهاش توضيح بدم. بهخاطر همون ديوار و موش و گوش! حالا اگه كنجكاو بودي بعدا از خودم بپرس. يه عالمه هم اتفاق خفن افتاده كه الان حال ندارم بگم، آخه خيلي خوابم مياد.
راستي، ديدي شاهين ( مسافركوچولو) بابا شده؟! خيلي باحال بود.
خواهرم داره ازم سوال رياضي ميپرسه. از اون مسالهها كه كران بالا و پايين دنباله رو ميخواد. ياد خانم آزوين افتادم. كلي خنديدم. يادته؟ خيلي روحيهمون رو خراب ميكرد. واقعا احساس خنگي بهمون تزريق ميشد.
راستي بهنظر تو، ممكنه ما اون وقتها، واقعا دلش رو شكسته بودهباشيم؟
نميدونم چرا الكي دلم ميخواد اينجا حرف بزنم! اما از طرفي هم هيچي به فكرم نميرسه.
فكر كنم بهتره برم مثل بچههاي خوب، يه ليوان شير بخورم و بخوابم!
شب بخير!
( راستي من اينارو فردا صبح ميذارم رو وبلاگ. بعدا گير ندي چرا ساعتش فرق داره!)
مريم
نوشته شده در ساعت
16:03
توسط طره