٭
سلام!
خبري ازت نيست. كم كم دارم نگران ميشم.
مريم
نوشته شده در ساعت
09:43
توسط طره
٭
اگه ماها لولا داشتيم روي كلهمون
اونوقت هيچ كار بدي سر نميزد اَزمون؛
چون ميتونستيم چيزهاي بد رو از توش در بياريم
و چيزهاي خوب رو توي اون باقي بذاريم.
مريم
نوشته شده در ساعت
13:39
توسط طره
٭
امروز اول مهر بود! درسته كه هيچوقت روز اول مدرسه من، اول مهر نبوده و هميشه چند روز زودتر مدرسهام باز ميشد، اما درهرحال منو ياد 12 تا اول مهر مياندازه كه پشت سر گذاشتم. هيچوقت به پشت سرت نگاه كردي؟ نميدونم براي تو چه شكليه، اما براي من فقط شادي هست و قشنگي. نهاينكه واقعاً اينطوري بودهها! خودت كه ميدوني اتفاقاً غصه توش خيلي بوده، اما الان ديگه تلخي اونا خيلي كمرنگتر از اونهمه قشنگي و شيريني هستش كه برام مونده! بهقول بچهها گفتني روزهاي قشنگ با ما بودن رو ميگم، يادته؟;)
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
گرچه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
مريم
نوشته شده در ساعت
13:29
توسط طره
٭
با اينكه فكر ميكردم توي وبلاگ زياد خواهم نوشت، اما اينجوري نشد! شايد به خاطر اينكه تنها خواننده چرت و پرتهام تو هستي كه متاسفانه اصلاً خواننده خوبي نيستي، يعني استعدادش رو نداري. چون نه كنجكاو ميشي، نه خوشحال، نه ناراحت، هيچي هم كه نمينويسي. هميشه ميگن “مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد” حالا بيچاره من كه شدم صاحبسخن توي بيذوق! ميدوني چيه؟ ممكنه تو باطن اينقدرا هم بياحساس نباشي اما از بس كه تظاهر به بيحسي و بيحالي ميكني، اعصاب آدم رو ميريزي بههم! يكي ندونه پيش خودش ميگه آدمي كه يهويي ميره و هر دو هفته يكبار پيداش ميشه و تنها پيغامي كه توي مسنجر يا وبلاگ ميگذاره اينه كه : “ من الان خيلي بيحسم!” چهجور آدمي هستش؟!
اشكال نداره! ما به همين پيغام اندك هم راضي هستيم، هرچي باشه از بيخبري بهتره! هرچند ترجيح ميدادم كه گاهي بهجاي اين، بشيني و از حرفهاي دلت برام بگي و بنويسي. همون حرفهايي كه معلوم نيست توي كدوم گورستوني دفنشون ميكني و بعد حاشا ميكني وجودشون رو.
اما اينم يادت باشه، تنها دوستيهايي پابرجا ميمونن كه فلش رابطهشون دوطرفه باشه نه يكطرفه!
مريم
نوشته شده در ساعت
13:17
توسط طره
٭
چندوقته كه شبها قبل از خواب به جاي كتاب اون دفترخاطرات دبيرستانمون رو ميخونم. همه از دستم ذله شدن. آخه نصفهشب ميشينم اونو ميخونم و هرهر ميخندم. بعضي جاهاش هم اصلاَ نميتونم كنترل كنم ميشه قهقهه!
اما خودمونيم چيز خوبيِ. چون وقتي ميخونمش ميفهمم كه چقدر همه چيز رو فراموش كردهام. راستي يه جايي بود من نوشتهبودمش. كلي عصباني بودهام. قشنگ ميشه از جملهها و حتي فشار خودكار رو كاغذ اينو فهميد. اما ننوشتم از چي بوده فقط نوشتم كه تقصير خانوم قنادي بوده. و 2-3 صفحه به زمين و زمان بدوبيراه گفتهام بياينكه اصلش رو تعريف كنم. ظاهراً تعريفش برام شكنجه بوده، فقط آخرش از تو خواستهبودم كه به جاي من تعريف كني، تو هم طبق معمول حوصله نداشتي بنويسي و فقط كمي منو دلداري دادي.
حالا بعد از همه اين حرفها، ميخواستم ببينم تو يادته چي بوده اون ماجرا؟
راستي از اون ماجراهاي قشنگ كامپيوتري كه توي خونه شما هست، تو خونه ما هم داره راه ميافته. شايد لازم بشه كه يه كلاس آموزشي در اين زمينهها برام بذاري ;)
مريم
نوشته شده در ساعت
09:16
توسط طره
٭
با سلام خدمت فرشتههاي خوب
بيمقدمه
دلم گرفتهاست
ميشود كمي براي من دعا كنيد؟
يا اگر خدا اجازه ميدهد
يك كمي به جاي من خدا خدا كنيد
راستي فرشتهها سلامتيد؟
حال من كه هيچ خوب نيست
جانماز سبز من دوباره گم شده
شب رسيده توي آسمان دل، ولي
ردپاي روشن ستاره گم شده
خوش به حالتان فرشتهها
هركجا كه خواستيد ميپريد
روي باد
روي ابر
روي شانههاي ماه
آسمان هم از شما هميشه راضي است
ميرويد بيگناه بيگناه بيگناه
راستي به من نگفتهايد
آن طرف لحظههاي دوردست
روزهاي آسمان چه شكلي است؟
كاش ميشد فرشتهها
راه خانه ستاره را به من نشان دهيد
يا كه از فراز قلههاي نور
دستي از دعا براي من تكان دهيد
راستش دلم
مثل يك نماز بين راه
خسته و شكسته است
او مسافر است
ميرود به شهر آفتاب
گرچه راه آفتاب بستهاست
كاشكي نمازهاي صبح من قضا نميشدند
دستهاي من
هيچوقت از آسمان جدا نميشدند
اي فرشتهها به دستهاي من كمك كنيد
دستهاي كوچكي كه اشتباه ميكنند
يا به قول مادرم گناه ميكنند
بگذريم
پيچك كنار پنجره
نور ماه را
مثل نردبان گرفت و رفت
آخرش به آسمان رسيد
يك سبد ستاره چيد
من ولي هنوز هم چقدر كوچكم
ماه مثل سيب روشني
روي شاخههاي دور آرزو نشستهاست
حيف كه براي چيدنش
نردبان من شكستهاست
ديگر اينكه ديوها
چراغهاي كوچه را شكستهاند
هركجا كه ميروم
فكر ميكنم در كمين رفتوآمدم نشتهاند
اي فرشتهها كه تا هميشه روشنيد
يك چراغ هم براي من بياوريد
اي فرشتهها
اي كه دل به حجرههاي نور بستهايد
اي كه پاي غصههاي من نشستهايد
حرفهاي من هنوز ناتمام ماندهاست
هيچكس ولي
شعرهاي دفتر دل مرا نخواندهاست
با وجود اين بيش از اين مزاحم شما نميشوم
پس خدا هميشه حافظ شما
اي فرشتهها فرشتهها فرشتهها!
عرفان نظرآهاري
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
09:15
توسط طره
٭
خيلي خاليام، خيلي. نه حرفي، نه حسي، هيچ هيچ. پوچ پوچ! شايد هم علتش كمخوابي باشهها! نميدونم. البته يه چيزي هم بگم كه اين از اون هيچ و پوچهاي حاصل از نااميدي نيست كه تا چند ماه پيش خيلي دچارش ميشدم. فقط براي نوشتن كم ميارم. ديگه مثل قديمها نيستم كه تا يه كاغذ و مداد ميدادن دستم پر از حرفهاي جديد باشم براي نوشتن. حالا فقط زل ميزنم به سفيدي كاغذ و توش غرق ميشم. شايد چون اونقدر دور و برم سياهي ميبينم كه دلم نميآد حتي يه كاغذ رو سياه كنم. اَه اَه! بدم اومد از جملههام! قبلاً بهتر مينوشتم. در واقع بهتر چرت و پرت مينوشتم ;)
ميدوني، با اينكه شايد روزي هزارتا آدم بياخلاق و بيوجدان ميبينم، اما نميدونم چرا برام عادي نميشه. چرا نميتونم مثل خيليها از ريختن آبروي كسي براي پر كردن اوقات بيكاريم لذت ببرم؟
حالا كه توي كلهام پر حرف شد، خوابم گرفت. آخه نصف شبِ. اگه يادم بود بعداً ميگم. فعلاً شب به خير!
م
0 نظر
نوشته شده در ساعت
09:11
توسط طره
٭
سلام
نميدونم چرا اينجوري ميشه. اصلاً انگار صلاح نيست من مثل آدم يه چيزي اينجا بنويسم. اين دومين شب پياپي هستش كه من نوشتههامو تو خونه جا ميذارم. اينجوري نميشه. بايد دوباره رو بيارم به شبزندهداري و شبكاري تو خونه و يكسره از همونجا نوشتههامو بذارم اينجا. اَه حسش نيست!
مريم
نوشته شده در ساعت
09:40
توسط طره
٭
بابا دوباره تو به اين تمپليت دست زدي؟! چرا خراب شده؟:(
مريم
نوشته شده در ساعت
11:13
توسط طره
٭
آنگونه باش كه بتواني به هركس بگويي: مثل من رفتار كن!
امانوئل كانت
مريم
نوشته شده در ساعت
11:09
توسط طره
٭
سلام
نميدونم كه از مكه اومدي يا نه؟ اما زيارت قبول.
لطفا كتاب منو زود زود بهم برسون، چون خيلي تاخير خورده و تمديد هم نميكنن. آقاهه پوستم را ميكنه، چون كلي سفارش كردهبود.
خلاصه منتظرم!
مريم
نوشته شده در ساعت
17:08
توسط طره
٭
سلام!
عوضي! حيف كه دلم برات خيلي تنگ شده وگرنه هرچي بلد بودم بارت ميكردم!
آخه بچهبازي تا كي؟ تا كي ميخواي با اين فكرها و حرفهاي مسخره هم حال منو بگيري هم اعصاب خودت رو خورد كني؟ هان؟ تا كي؟
كي ميخواي بفهمي ارزش يه دوستي پايدار بيشتر از اونيه كه بخواهيم با اين چيزاي پوچ و تهي و بيارزش، اونو كمرنگ كنيم؟!
يعني هنوز اينقدر بزرگ نشدي كه اينا رو خودت بفهمي؟
دست مريزاد!! خيلي قشنگ بهم زيارت قبولي گفتي. خوب خستگي راه رو از تنم در آوردي و من رو شرمنده محبت و اعتماد قلبيت كردي. از حالا به بعد پشتم به دوستي تو گرمتر خواهدبود.
واقعا نگفتن اينكه هانيه داره ميره مكه اينقدر مهم بود كه به خاطرش حرمتهاي بين ما، هر چند اندك، بيشتر از قبل ريخته بشه؟!
هرچند كه من يادمه كه بهت گفته بودم.
بعد هم، تو هيچوقت احتمال نميدي كه ممكنه اشتباه كني؟! هانيه روزي ميرسيد اونجا كه ما ميخواستيم بريم، حالا هنوز هم فكر ميكني كه ما وقت با هم بودن را داشتيم؟! هرچند كه به نظر من اصل مساله مسخره است و گناهي توش نيست كه توبيخ لازم باشه!
ميدوني با اين كارت تمام ذوق نوشتن حرفهاي تو دل موندهام رو كه از سفر برات آورده بودم، كور كردي؟!!
آبي زلال دلم را كدر كردي و خدا ميدونه كه كي دوباره مثل اولش ميشه:(
فقط ميتونم متاسف باشم براي خودم و تو، كه اجازه ميديم حضور سايههايي كاذب و خيالي، اينطوري بينمون فاصله بندازه و دوستيمون رو ...!!
بيخيال!! سعي ميكنم اميدوار باشم!!
مريم
نوشته شده در ساعت
12:11
توسط طره