٭
ميخوام اينجا رو پر از آفتاب غروب كنم، تا هر وقت كه دلم گرفت بتونم بيام اينجا و يه عالمه آفتاب غروب تماشا كنم. شايد حتي روزي 43 بار!
مريم
نوشته شده در ساعت
17:27
توسط طره
٭
چقدر سخت است خواستن و نتوانستن! چقدر طاقت فرساست كه از ته دل چيزي يا كسي رو بخواي، اما مجبور باشي كه پا روي دلت بگذاري و صداش رو خفه كني. مخصوصا اينكه خودت هم مطمئن نباشي كه اين همه خودداري اصلا لازم هست يا نه؟
همه چيز خيلي مسخره هستش.
اينجوري زندگي كردن رو دوست ندارم.
مريم
نوشته شده در ساعت
17:57
توسط طره
٭
ترانه ای برای سالگرد تولد عيسی
زمين به ولوله بنشست
زمان به هلهله
               برخاست
پرند سبز درختان باغ را آراست
شکوفه ها بشکفت
-شکوفه های شکوفان-
و با صدای رسا آسمان پهناور
رساترين طنين را
       به چرخ چارم خواند
و اين شگون مظفر را
از اين من آلوده اين من خاکی
به آن فرشته
    -سرشته ز خوی افلاکی
به آن نشانه خوبی
به آن يگانه ترين کسان درودی گفت
به وسعت همه آبهای درياها
                  -به وسعت پاکی
حميد مصدق
مريم
نوشته شده در ساعت
12:18
توسط طره
٭
ديشب توي اخبار، با يكي از مهندسهاي جامعه مهندسين، مصاحبه كردند، درباره زلزله تهران و خرابيهاي ناشي از اون و ...! حالا اينا مهم نيست. اين آقا توي حرفهاش يه جمله گفت دقيقاً به اين مضمون: “صعوبت كار اجرايي در اين زمينه، خيلي بيشتر از صعوبت كار فنياش است”! كه بعد از چند دقيقه تجزيه و تحليل فهميدم منظورش از صعوبت، احتمالاً همون سختي هستش! واقعاً شاخ درآورده بودم. نميدونم اون آقاهه براي اينكه كلاسش بره بالا اينجوري حرف ميزد، يا اينكه مثلاً بگه من خيلي دارم علمي و قلنبه سلنبه حرف ميزنم، يا اينكه واقعا فارسي رو اينقدر بد ياد گرفته؟!!
تازه هرچي هم فكر كردم، سواد عربي من قد نداد كه اصلاً اين صعوبت از نظر ساختاري و قواعدي، وجود خارجي داره يا نه؟!
خلاصه اينكه كلي مغرمون درگير شد و كلي دلمون به حال اين زبان مادري سوخت!
مريم
نوشته شده در ساعت
12:17
توسط طره
٭
صداي سنگين سكوت
در ذهن خستهام ميشكند؛
از خويش دور افتادهام، ليك
چراغي در دوردست وجودم
سوسو ميزند؛
كسي فرياد ميزند
با صداي بيصدا،
آري! اين صداي سكوت است كه ميشنوي!!
مريم
نوشته شده در ساعت
17:11
توسط طره
٭
عجب شانسي داريم ما! حالا كه يكي ميخواست اينجا رو بخونه و نظر بده، اين نظرخواهي بايد خراب بشه!
نميدونم چرا دوشنبههاي من اينقدر نحس شدن! شايد هم به خودم تلقين ميكنم. نميدونم! آخه دقيقاً از همون دوشنبه 14 شعبان، كه من و تو چهارشنبهاش رفتيم پارك ساعي، من ديگه دوشنبه خوش به خودم نديدم! دوشنبه كه ميشه، انگار تمام غم عالم ميريزه تو دلم، نه! هوار ميشه رو سرم.
دوشبه! دوستت ندارم! چون خيلي بد و خستهكننده و افسردهاي! دوشنبه! ازت خوشم نميياد!
تازه از دست خودم هم عصباني هستم! نوشتههام پر شده از غم و غصه و خستگي و ...! خلاصه پر از چيزهاي منفي. بايد سعي كنم كه زيباييها رو بيشتر و روشنتر از زشتيها ببينم.
مريم
نوشته شده در ساعت
17:05
توسط طره
٭
سلام
نميدونم چرا آرشيو خرابه؟ فقط نوشتههاي اولين ماه و آخرين ماه رو نشون ميده. من setting رو عوض كردم كه فعلا همه چيزهايي كه از اول تا الان نوشتيم بشه توي همين صفحه ديد،تا بريم آرشيو را درت كنيم.
راستي اين نظرخواهي رو توي تمپليت آرشيو هم بذار ديگه!
مريم
نوشته شده در ساعت
13:07
توسط طره
٭
سلام خدا بگم چی کارت نکنه! همه بدبختيهای من از دست تو است! اصلا اين رفيق ناباب که ميگن خود تو بودی. حالا جون من بهت برنخوره بعد عمری که با ما مهربون شدیا! اما آخه از بس تحريکم کردی مجبور شدم بيام اينجا بنويسم. تازه حوب است که اين همه هم تلفنی حرف زديم.
چون حوصله نداشتم بشينم پشت کامپيوتر عين ... کيبورد را برداشتم آوردم اين پايين. از فاصله 2 کيلومتری مانيتور دارم تايپ ميکنم. اگه 2 خط ديگه اينجوری تايپ کنم حتما کور ميشم! تازه دوباره اين صفحه ياس سفيد باز است و آهنگش اينجا رو پر کرده. خيلی لطيف است. کلی بهم آرامش ميده و سبکم ميکنه و فقط خدا ميدونه که من چقدر به آرامش احتياج دارم.
راستی داشتم ميگفتم که چرا تو رفيق تاباب شناختهشدی. چون با تحريک من برای نوشتن باعث شدی که درس نخونم. قبل از تو هم اين خواهرم شدهبود رفيق تاباب! خير سرش کنکور داره. تمام فيلمهای تلويزيون رو ميبينه! اونم منو تحريک کرد که برم پاورچين و سفر سبز ببينم! خلاصه اينکه امشب هم درس تعطيل بود.
راستی امشب شب يلدا بود. هرچی فکر کردم شعر شب يلدايی يادم نيومد. اما از فلسفه و تاريخچه اش يه چيزکی يادمه که ميگم. قديميا اعتقاد داشتن که در شب يلدا خدای خوبيها و خدای بديها که همون اهريمن باشه با هم ميجنگن و طی اين جنگ هولناک و طولانی بالاخره خدای خوبيها موفق می شه که اهريمن رو شکست بده و دوره طولانی شب تموم ميشه و روز از راه میرسه و مردم هم واسه همين الان شب يلدا جشن میگيرن.
اين اجدادمون هم خيلی باحال بودنا! من که خيلی خوشم مياد از اين اسطورهها و افسانههاشون. به اين نتيجه رسيدم که توی اين دو سال خيلی از زندگی عاديم و از من واقعيم دور شدم. خيلی از چيزهايی که بهشون علاقه داشتم و از اهداف واقعی زندگيم دور شدم. يکی از چيزهايی که ازش عقب موندم کتاب بوده. من قبلا يعنی دو سال پيش چيزهايی که خونده بودم خيلی بيشتر از همسنهای خودم بود. اما تو اين دو سال اصلا خودم رو به روز نکردم! وقت میبره اما بايد برگردم به جايی که بودم! نه اينکه پسرفت کنم اما چيزهای خوبی که از دست دادم دوباره به دست بيارم.
خب ديگه شب به خير!
مريم
نوشته شده در ساعت
00:01
توسط طره
٭
نه! ما غار حرا نرفتيم! فقط از اون پايين بهمون نشون دادن. تازه كلي هم سر اينكه غرغر ميكرديم كه بريم بالا، خيط شديم. اينم ماجرايي داره كه حسش نيست اينجا بنويسم.
من كه هيچي نفهميدم! بابا زهرا كوچيكه ديگه كيه؟ كلاس عكاسي ديگه چيه؟ به خدا اگر دستم بهت برسه، اگر برسه، پوستت رو ميكنم! ديگه داري كفرم رو درمياري. مسخره! يعني تو كلاس عكاسي هم ميرفتي و هيچي به من نگفتي؟ خيلي نامردي! خيلي! (اينا رو با فرياد بخون! چون لحن من الان اينجوريه!)
خب! دوست خيلي خيلي بامرام و عزيز! مطمئني كه چيز جديد ديگهاي نمونده كه مثل بقيه چيزها به من نگفتي؟
آره. من هيچي نميفهمم! خوبه اقلاً اينو ميفهمي كه با اين همه اطلاعات وسيعي كه در اختيار من ميذاري، نميتونم چيزي بفهمم.
تو اگه ميخواي با من مهربون باشي، بايد لطف كني و خودت مثل بچه آدم همه چيز رو به موقع به من بگي، نه اين كه من بيچاره هميشه آخرين نفر باشم كه از چيزي با خبر ميشم، اونم از زبون كس ديگهاي. ببينم اگر تو آخرين نفري باشي كه خبر عروسي من بهش ميرسه، اونم مثلاً ضحي بهت بگه، چه احساسي بهت دست ميده؟! خيلي قشنگ ميشه نه؟
من سعي ميكنم ظرفيت اين همه لطف و محبت رو پيدا كنم. قول ميدم!
مريم
نوشته شده در ساعت
16:22
توسط طره
٭
اين روزها
خيلي براي گريه دلم تنگ است.
اين روزها، اين روزها، اين روزها...!
معلوم هست كجايي؟ يه اسباب كشي كه اين همه طول نداره! نميتونم بهت زنگ بزنم، بايد خودت پيدا بشي، چون هنوز ازت دلخورم!
مريم
نوشته شده در ساعت
17:09
توسط طره
٭
زمستانسلامت را نميخواهند پاسخ گفت،
            سرها در گريبان است.
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد، نتواند،
كه ره تاريك و لغزان است.
وگر دست محبت سوي كز يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه ميآيد برون، ابري شود تاريك.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...
آي...دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي، دربگشاي!
منم من، ميهمان هر شبت، لوليوش مغموم.
منم من، سنگ تيپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم.
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم.حريفا! ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج ميلرزد.
تگرگي نيست، مرگي نيست.
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدهستم وام بگزارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه ميگويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت ميدهد، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش سرما بردهاست اين، يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود، پنهان است.
حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است.
سلامت را نميخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلتهاي بلورآجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است.
ميشنوي؟ بوي زمستون ميآيد! بوي برف و سرما و هواي هميشه ابري. بوي شب يلدا و كرسي خونه مامانبزرگ. و باز هم بوي سرما و سرما و سرما! با اينكه سرما زود منو از پا مياندازه و با اينكه از دوتا زمستون قبلي خاطرههاي خيلي بدي دارم، اما الان از اومدنش ذوق ميكنم! شعر زمستان اخوان را هم براي همين نوشتم. با اينكه اين شعر هميشه من رو ياد غم و غصهها و بدبختيهاي زندگي ميندازه(شايد به خاطر فضاي تيرهاي كه داره) و تقريبا هربار كه ميخونمش منو تا پاي گريه ميبره، اما از خوندنش عجيب لذت ميبرم.
مسيحاي من! كجايي؟!
بيا،بگشاي در، بگشاي بگشاي بگشاي بگشاي بگشاي بگشاي...!
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم
دلتنگم
مريم
نوشته شده در ساعت
16:57
توسط طره
٭
ميبيني؟!
دريغ از يك نفس گرم كه من رو از اين بند رها كنه و بگذاره با سبكي بپرم!
عشق گاهي وقتها به جاي اينكه بشه پر پرواز، بند ميشه و بالت رو ميبنده. اونوقت...!
ميدوني چيه؟! در دنيا بايد مواظب هر چيزي بود تا خطرناك نشود. حتي يك گل! آري حتي گلي كوچك هم گاهي ميتواند خيلي خطرناك باشد. و آن هنگامي است كه او مثل درخت بائوباب در قلب آدم ريشه زده باشد. و آن گاه است كه ميتواند همه وجود آدم را فرابگيرد.
مريم
نوشته شده در ساعت
09:52
توسط طره
٭
مدتهاست كه قاصدك بودن رو از ياد بردهام.
مدتهاست كه به سبكي قاصدك تو آبي آسمون پرواز نكردهام.
شايد هم هنوز قاصدك باشم، اما به ساقهام گير كردم و نميتونم بپرم.
ميشه يك نفر منو فوت كنه و بفرسته تو آسمون؟ دلم هواي پريدن داره!
مريم
نوشته شده در ساعت
19:29
توسط طره
٭
كامپيوتر من دوباره ويروسي شده، اصلا نميتونم cuteFTP نصب كنم، چه برسه به اينكه بخوام استفاده هم بكنم.
مريم
نوشته شده در ساعت
15:47
توسط طره
٭
ديروز جاني و فاطمه مرتضوي و هانيه زدهبود به سرشون و اومدن دانشگاه ما! به قول خودشون هيچ كاري نداشتن و الكي اومدهبودن. البته بگم خيلي هم الكي نبود، چون كمترين كاري كه كردن اين بود كه ته مونده آبروي منو هم بردن !
جاني هم پولدار شدهبود، ناهار مهمونمون كرد! يه اتفاقايي هم به نظرم افتاد ديروز كه ميخواستم اينجا برات بنويسم، اما هرچي فكر ميكنم يادم نيست چي بودند.
عروسي هم جات خالي، خوش گذشت. عروس و داماد خيلي به هم ميومدن و عين بچههاي شيطون همش نيششون باز بود. اون سه تا هم كه طبق معمول همش كلههاشون تو هم بود داشتن پچ پچ ميكردن! آخرش من مجبور شدم دعواشون كنم كه ادب بشن، هرچند ميدونم فايده نداره. اما جاني كلي خورد تو ذوقش.
راستي ديروز اينا مغز منو خوردن از بس آدرس اينجا رو پرسيدن. منم گفتم بايد با تو مشورت كنم. اما فعلاً بهشون نديم. هنوز آمادگيش رو ندارم.
برو اينجا رو ببين. ياس سفيد
مريم
نوشته شده در ساعت
15:36
توسط طره
٭
بهخدا گاهي وقتها، نميدونم چي بايد بهت بگم كه دست از اين رفتار مسخره و آزاردهنده برداري.
ديروز اين همه با من حرف زدي و اين همه من ازت پرسيدم كه اونجا چه خبر هست، ميمردي اگر يك كلمه به من ميگفتي كه خونهتون اسبابكشي دارين؟ مگه كار خلاف ميكردين كه نگفتي؟! يا اينكه من اينقدر غريبه و نامحرم شدم كه چيز به اين پيش پا افتادهاي رو نميشد بهم بگي؟
يادته سر فوت پدربزرگت هم چقدر خواهش و التماس كردم تا بهم بگي چي شده؟ هنوز تلخيش رو حس ميكنم. مزه تلخ غريبه بودن براي نزديكترين دوست. آخه اين كارا براي چيه؟ من ميخوام دليلش را بدونم. و اينبار نميذارم طفره بري. فهميدي؟
ميدوني ديشب چقدر منتظرت بودم؟ چقدر چشم به اون در دوختم كه پيدات بشه؟ و و قتي كلي داشتم از نگراني غرغر ميكردم، دري بايد با آرامش برگرده و به من بگه كه شايد براي اسباب كشي نتونستي بيايي، به خيال اينكه من از اين مساله بديهي مطلع هستم. نميدوني چه احساس بد و زنندهاي به من دست داد از اينكه ...!
ميشه جاي منو پيش خودت و در لايههاي آدمهاي اطرافت مشخص كني و به منم بگي كه جاي من كجاست؟!
من شديداً افسرده هستم و شديداً ازت جواب ميخوام.
مريم
نوشته شده در ساعت
15:25
توسط طره
٭
الان صبح پنجشنبه است و من توي خونه هستم. فعلاً تبم فروكش كرده و اين طور كه ميگن آنفولانزا گرفتم. چه ميشه كرد؟ ما اگر شانس داشتيم كه اسممون ميشد “شانسعلي”!
دو شب پيش، شبكه تهران، صحنههايي از تشييع پيكر يك شهيد شيميايي رو نشون داد به اسم شهيد محبوب. عكسي كه روي تابوت اين شهيد بود، عكس يك آدم نسبتاً جوان و قوي و سالم بود. بعد از روي صحنههاي تشييع رفت روي فيلمي كه چند هفته قبل از شهادتش ازش گرفته بودن، من خيلي شوكه شدم. من چند هفته پيش كه اينا رو نشون داده بود ديدهبودم. اون موقع فكر كرده بودم اين آدمي كه داره نشون ميده 50-60 سالش است. يك آدم فرسوده و فرتوت كه تمام صورتش زير باندها پنهان بود و فقط دهانش بيرون بود و وقتي هم تلاش ميكرد كه حرف بزنه تنها صداهايي بيمفهوم از دهانش خارج ميشد. صحنههاي غريب و دردناكي بود و دل سنگ هم با ديدنش آب ميشد. آدم بياختيار اشكش مياومد. نميدونم كلاً چندتا بچه داشت، اما دوتا دختر كوچيك هم داشت. توي مصاحبه قبل از شهادت، گزارشگر از يكيشون پرسيد: چه آرزويي داري؟ دخترك جواب داد: ميخوام بابام خوب بشه، ديگه اينقدر درد نكشه، اونوقت من رو با خودش ببره بيرون. و همزمان تصويري را پخش ميكردن كه بچه خودش را انداخته روي تابوت پدر و مثل ابر بهار اشك ميريزه. نميدونم! شايد دعاي بچههاش يه جورايي برآورده شده، آخه حالا ديگه باباشون درد نميكشه، حالا حتماً حالش خوب شده.
راستي ميدوني زير عكس اين شهيد چي نوشتهبود؟ نوشتهبود: “شهيد جانباز آزاده محبوب”. فكرش را بكن! يه آدم بيشتر از اين به چه درجاتي ممكنه برسه؟ شهيد و جانباز و آزاده!
خوش به حال اونا، و بد به حال ما! اونا با سبكي پرواز ميكنند و ميرن به اوج و ما را با بار مسئوليتي سنگينتر جا ميذارن توي اين دنياي پر از آشوب و بدي و پستي.
ما ميمونيم و راه نيمه تموم اونها و بار به زمين موندهاي كه بايد برداريم و به دست صاحب اصليش برسونيم. و اونوقت ما چي كار ميكنيم غير از اينكه هر روز سر هيچ و پوچ ميافتيم به جون هم، و خودمون رو ميكنيم مضحكه دست دشمنايي كه اين همه خون ريختن تو اين مملكت و هنوز هم كه هنوزه، باقيمونده قافله اون جوونهاي عاشق دارن بار سفر ميبندن و ميرن، اما...!
كاش همه ما از خواب بيدار ميشديم. كاش همه دوباره با هم متحد ميشديم. كاش هدفهامون رو يكي ميكرديم. كاش بازيچه دست بقيه نميشديم. كاش به جاي دشمني با هم، و به جاي جنگيدن با هم، با دشمنهاي واقعي ميجنگيديم. كاش چشمهامون رو به روي واقعيت نميبستيم. كاش به جاي شعار دادن كمي هم عمل ميكرديم. كاش...! كاش...!
مريم
نوشته شده در ساعت
10:19
توسط طره
٭
حال کردي نظرخواهي رو؟؟جاش خوب نيست ولي حس ندارم!تو اين ماه رمضون اين سومين باره که من سرما ميخورم!!مصونيت و اين حرفها کشکه!!
مامان اينا دارن ميرن مشهد!!من ميشم مامان با دو تا بچه غير آدميزاد!اعصابم خيلي خورده،تو نميتوني جاي من باَشي،تازه اگه بدوني 2 ماه ديگه....
آآآآآآآآآآآآآی ی ی ی ی ی ی ی ی خدا!!!داری چی کار ميکنی؟
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:25
توسط طره
٭
من حالم اصلا خوب نيست! دارم از تب ميسوزم. باور كن. به زور نشستم روي اين صندلي و دارم تايپ ميكنم. فقط براي اينكه كمي سرم گرم بشه و بتونم تا موقع كلاس طاقت بيارم. فكر كنم به نظرت من خيلي ديوونه هستم كه با اين حالم اومدم دانشگاه؟ خودم كه اينطور فكر ميكنم! اما چارهاي نداشتم، مجبور بودم. چون هفته ديگه امتحان اين درس را دارم و امروز استاد ميخواست نمونه سوال حل كنه، و ميدونستم اگر نيام ديگه تا موقع امتحان نميتونم اينا رو بخونم. تازه اگر ميموندم خونه، بيشتر مريض ميشدم! چون اصلا طاقت 3 روز پشت سر هم تو خونه بودن رو نداشتم!
تو رو خدا دعا كن امتحاناي هفته بعد را خوب بدم. بابا 3 تا امتحان داشتهباشي و اينجوري مريض بشي، خيلي زور داره!!
مريم
نوشته شده در ساعت
14:11
توسط طره
٭
من امروز خودمو تعطيل کردم تو خونه موندم!!دانشگاه زياديشم خوب نيست!!خيلي وقت بودکه ميرفتم!
من کلي برات آف زدم،گرفتي؟؟يه زنگ بزني نميميري،مطمـعن باش!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:13
توسط طره
٭
من هنوز سرم درد ميكنه! دارم ميميرم. فكر كنم يه سرماي درست و حسابي خوردم. آآآآآآآآييييي!!!
راستي خيلي حال كردم كه يادت بود شعر بارون مال دوشنبهها و خانم صفاري بوده. تو هم هنوز كتابهات رو داري؟ من كه همش رو دارم. هر چند وقت يكبار كه دلم براي خودمون تنگ ميشه، ميرم سراغشون و چيزهايي كه هرجاي سفيدي گيرآورديم نوشتيم رو ميخونم.
بيا يه كاري بكنيم. نوبتي هر روز يكي از نوشتههاي گوشه كتابها رو با تاريخش و ماجرايي كه به خاطرش اونو نوشتيم، اينجا تعريف كنيم. موافقي؟
و يك چيز ديگه. به هيچ كدوم از بچههاي مدرسه، آدرس اينجا رو نده. فعلا دوست ندارم كه بدونن. خب؟! ممنون
مريم
نوشته شده در ساعت
11:36
توسط طره
٭
واي! سرم خيلي درد ميكنه! خيلي! :(اصلا هم حال ندارم از خودم حرف بزنم. چند روز پيش داشتم وبلاگ روزبه را ميخوندم، درباره قانون بود و دست و پاگيري اون براي آدمها. حرفهاش همينطوري توي مغزم موندهبود تا چند ساعت پيش كه داشتم پيامبرجبران خليل جبران را ورق ميزدم ديدم يه قسمت درباره قانون داره، منم گفتم بنويسم اينجا.
----درباره قانون----
آنگاه قانونگري گفت درباره قانونهاي ما چه ميگويي، اي استاد؟
و او پاسخ داد:
شما به قانونگذاري دل خوشيد،
اما از قانون شكني دلخوشتريد.
مانند كودكاني كه در كنار دريا با جد و جهد از ريگ تر برج ميسازند و با خنده آن را ويران ميكنند.
اما هنگامي كه شما آن برجهاي ريگي خود را ميسازيد، دريا باز هم ريگ به ساحل ميآورد، و هنگامي كه شما آن برجها را ويران ميكنيد، دريا با شما ميخندد.
به راستي، دريا هميشه با بيگناهان ميخندد.
اما چه بايد گفت درباره كساني كه از براي آنها نه زندگي درياست و نه قانون انساني برج ريگ،
كساني كه زندگي از برايشان خرسنگيست و قانون تيشهاي تا با آن سنگ را به هيئت خود درآورند؟
و درباره لنگاني كه از رقاصان بيزارند؟
و درباره وَرزاوي كه يوغ خود را دوست ميدارد و آهوان دشت و گوزنان جنگل را جانوراني سرگشته و سرگردان ميبيند؟
و درباره مار پيري كه نميتواند پوست بيندازد و ماران ديگر رابرهنه و بيشرم مينامد؟
و درباره آنكس كه زود به بزم عروسي ميآيد و چون پرخورد و خسته شد به راه خود ميرود و ميگويد هر بزمي بزهيست و هر بزم نشيني بزهكاري؟
چه بگويم درباره اين كسان، جز اين كه آنها هم در آفتاب ايستادهاند، اما پشت به خورشيد دارند؟
اين كسان فقط سايههاي خود را ميبينندو سايه آنها قانون آنهاست.
و از براي آنها خورشيد چيست، مگر چيزي كه سايه مياندازد؟
و به جا آوردن قانون چيست، مگر خم شدن و كشيدن خط سايه بر روي خاك؟
اما اي شما كه رو به خورشيد گام برميداريد، با كدام خطي كه روي خاك كشيده شود از رفتن باز ميمانيد؟
و اي شما كه همراه باد ميرويد، كدام بادنما راهبرتان خواهدشد؟
كدام قانون انساني راهتان را خواهد بست، اگر يوغتان را بر در زندان كسي نكوبيد؟
از كدام قانون خواهيد ترسيد، اگر برقصيد ولي بر غل و زنجير كسي پا نگذاريد؟
و كيست كه شما را به داوري بكشاند، اگر جامه خود را پاره كنيد اما بر سر راه كسي نيفكنيد؟
اي مردمان ارفالس، شما ميتوانيد دهل را در پلاس بپيچيد و سيمهاي ساز را باز كنيد، اما كيست كه بتواند چكاوك را از خواندن بازدارد؟
توضيح:
- ورزاو يا ورزآب گاو نر زورمندي است كه با نيروي او از چاه آب ميكشيدند.
-ريگ به جاي شن و ماسه به كار رفتهاست.
-----
ديگه دارم بيهوش ميشم. براي همين نميتونم ديگه حرف بزنم.
مريم
نوشته شده در ساعت
09:39
توسط طره
٭
بابا حالا چرا داغ ميكني؟! مگه دفعه اولت بوده كه دروغ به اين گندگي شنيدي كه اينجوري قاط ميزني؟ خونسرد باش! ;)
مريم
نوشته شده در ساعت
09:38
توسط طره
٭
فيلم Green Miles روديدي؟؟
اين مسيرهاي دوچرخه سواري ما(Green Miles) رو بالاخره جمع کردن!!بس که اين طرح موفق بود!!!حالا که با چند نفر مصاحبه کردن و مردم گفتن اين پول بيت المال چي ميشه؟؟؟اين مرده مسؤلش ميگه فقط 400هزار تومن خرجش بوده!!جون عمت!نصف طرحها تو تهران همينه،10 بار ميسازن 10 بار همونارو خراب ميکنن!بعد 10 بار ديگه ميسازن، بعد....
خوب هم سازندگيه،هم اشتغالزايي،هم حروم کردن سرمايه ها،هم نون خوردن مسؤلين!!اما اين خالي بند حسابي لج منو در آورد!!نميگه ببخشيد،ميگه مطالعه کم بود،درخواست مردم بود...........دروغ ميگه مثل "سگ"!!کجا مطالعه بوده که اِين دوميش باشه؟؟مردم بيچاره همه مشکلاتشون حل بود مونده بود جاي دوچرخه سواريشون!!!!!!!
آخـــــيش!! داشتم خـفه ميشدم!
TVيه گزارش از يه خانوم ميداد که دست نداشت،با پاش مينوشت،خطش عالي بود!!بعد اين مصاحبه چي بعد کلي سؤال در پيت ازش پرسيد: به گذشته فکر ميکني يا آينده؟گفت :من به حال فکر ميکنم!!خيلي توپ گفت!
ديگه هيچي جالب نبود،من بايد برم "آناليز "بخونم و "توچه داني که آناليز چيست"!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:40
توسط طره
٭
فکر نميکردم خوشت بیاد،گفتم امروز عوضش ميکني!!ايني که گفتي خيلي غم انگيز بود،چند وقته مرگ آدمهای دورم برام نزدیک و قابل حس شده،اونايي که با آدم کوچکترين رابطه حسي دارن!!
اون شعره بارون واسه 2 شنبه ها بود که هميشه بارون ميباريد،تو کتاب گسسته من نوشتی فکر کنم!!من از بارون متنفرم،مخصوصا رگبار!!اصلا اگه هوا ابري باشه اعصابم خورده،کلافه ام!!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:29
توسط طره
٭
سلام!
دستت درد نكنه، خيلي از اين مدل جديد خوشم اومد :)
گفتي شعر ننويسم، به جاش اتفاقها رو بنويسم. اين حرفت برام عجيب بود، چون فكر ميكردم خوب ميدوني كه من هميشه شعري رو مينويسم كه حكايت از حال درونم داره، و حرفهاي توي دلم رو با زبون اون شعر ميريزم بيرون. گفتن اتفاقات فقط تكرار دوباره روزمرگياي هست كه ما ازش فرار ميكنيم. خب، حالا بيخيال اين حرفها، چون من درهرحال از اتفاقات هم ميگم.
ديروز طبق معمول به كلاس ساعت 7.30 نرسيدم. چون كه تا ساعت 7.15 خواب بودم، تازه هوا هم باروني بود و خيابونها غلغله. آخ راستي يادم افتاد! بارون!! نميدونم اين بارون چه خاصيتي داره كه منو مست ميكنه! جدي ميگم! وقتي بارون مياد ديگه تو اين دنيا نيستم، فقط دلم ميخواد بشينم زير بارون و صورتم را بگيرم رو به آسمون. واي كه چه لذتي داره. ببين، مجبورم يه شعر باروني بنويسم، وگرنه خفه ميشم! البته از اونجايي كه متاسفانه خيلي وقته كه مثل آدم شعر نخوندم و درصد شعر خونم هم به طرز خطرناكي كاهش پيدا كرده، هيچي يادم نمياد به جز همين شعر آشنا:
....
واي، باران؛
     باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
-چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
ميپرد مرغ نگاهم تا دور،
واي، باران،
        باران،
پر مرغان نگاهم را شست.
راستي اين شعر تو رو ياد چي ميندازه؟
خب، ميگفتم! ديروز هم كلي هوا باروني بود، تازه نميدونم انگار مه هم بود. من كه همه چيز رو از پشت يه لايه سفيد ميديدم. اما خب چه فايده؟! همه اين چيزهاي باحال ديروز خراب شد. بهخاطر امتحاني كه داشتم. وقتي آدم دلش شور درس نخونده را داشته باشه، ديگه حس و حال اين احساسات شاعرانه براش نميمونه. منم به اندازهاي خل هستم كه بتونم برم زير بارون درس بخونم، اما چون تازه مريضيم خوب شده، و هفته ديگه هم 3 تا امتحان خفن دارم، ديدم بهتره به همون كتابخونه قانع بشم. ديگه بعدش هم كه امتحان داديم و بعدش هم كلاس آخر تشكيل نشد و من ساعت 4.30 اومدم خونه! اين بود وقايع ديروز!
راستي يه چيز ديگه هم بودكه چند روزه هي ميخوام بگم اما وقت نميشد. دو هفته پيش، با بچهها وايساده و بوديم و اونا هم از زور بيكاري داشتن درباره مدل موي من بحث ميكردن كه يهدفعه، عاطفه اومد گفت بچهها، ميدونين كه آقاي الياسي سوخته؟؟! اولش همه گيج شدن و شوكه، اما كمكم آثار بهت و حيرت ناشي از ناباوري، تو قيافهها ظاهر شد. آخه آقاي الياسي، يكي از كارمندهاي دانشكده بود كه اقلاً روزي 20 بار ميديديمش و بچهها هم رابطه خوبي باهاش داشتن. بعد عاطفه گفت كه خونهشون آتيش گرفته و خودش و خانمش سوختن، درصد سوختگي هم خيلي زياده و فعلا تو بيمارستان هستن. اين ماجرا اون روز كلي حال همه ما روگرفت، و خود من همش يادش بودم و گاهي هم پيش خودم فكر ميكردم كه يعني وقتي برگرده، قيافش خيلي عوض ميشه؟
اين گذشت تا شنبه اين هفته، كه من داشتم با عجله از در دانشكده ميرفتم تو، يه چيزي روي در توجه من رو جلب كرد، نگاه كردم ديدم آگهي ترحيم براي كسي به اسم فرزاد الياسي هستش. اولش نفهميدم بعد هم باورم نشد، اما وقتي نگاه گيج بقيه بچهها رو ديدم، و جو دانشكده كه برعكس هميشه خيلي ساكت و غمزده بود، فهميدم كه بايد باور كنم. نميدونم شايد اين احساس برات عجيب باشه، اما وقتي دو سال روزت رو با يه آدمهايي شب كني و اونها مستقيم يا غير مستقيم توي زندگيت تاثير بذارن، خودبخود ميشين يه خانواده كه نبودن هر كسي، زود توش احساس ميشه و جاي خاليش به چشم مياد. من اونروز گريه خيلي از پسرهاي دانشكده و كارمندهايي كه باهاش دوست بودن رو ديدم، و اين جو براي ما سابقه نداشت. بعد از كلاس اولمون، ساعت تقريبا 1.30 بود، با بچهها دم در دانشكده داشتيم حرف ميزديم، ديديم از طرف در اصلي صداي فريادهايي مياد كه نزديك ميشه بعد يه حلقه گل پيدا شد و پشتش هم دركمال ناباوري جمعيت زيادي كه جنازهاي رو روي دست ميآوردن طرف ما! نميدوني چقدر سخت و دردناك و غيرقابل هضم بود اين صحنه! همه اونايي كه ميشناختم گريه ميكردن، بدون خجالت از بقيه. خانوادهاش هم بودن كه خيلي ناله و شيون ميكردن و ميزدن تو سر و صورتشون، دو تا بچه هم داشت، كه يكيش تازه يكسال و نيمش بود. خيلي بد بود، خيلي. من واقعا حالم بد شد. بعد از اينكه جنازه رو بردن، فضاي دانشكده رو آنچنان سكوتي پر كرده بود كه اگر چشمهامون رو ميبستيم فكر ميكرديم تنهاييم. اون روز ديگه هيچكس نخنديد.
تازه اين ماجرا تاثير خيلي بدي هم روي همكاراش گذاشته. با اينكه خيلي آدمهاي خوشخلق و خندهرويي هستن اين دو روزه، لبخند به لبشون نيومده و همش گيج و كلافه دارن قدم ميزنن. ديروز يكيشون، سراغ افطاري دانشكده رو از ما ميگرفت و اينكه كي ميخواد براي غذا كمك كنه، يهويي برگشت گفت چه فايده، الياسي كه مرده! و خنده رو لب همه خشكيد. ميگفت زنش توي كما هستش و معلوم نيست كه بمونه و وقتي از حال بچههاش پرسيديم، با افسردگي گفت وقتي بچه يتيم بشه و قرار باشه كه بي مامان و بابا بزرگ بشه، ديگه چه اهميتي داره كه زنده بمونه يا نه؟ و سرش رو انداخت زير و رفت!
اگه حوصله كردي و تا اينجا رو خوندي، يه فاتحه براش بخون. ممنون. منم قول ميدم دفعه اول و آخرم باشه كه اينهمه يكجا و پشت هم حرف زدم و سرت رو بردم.
براي الان ديگه بسه!
مريم
نوشته شده در ساعت
14:10
توسط طره