TOREH
About
*Gallery
*
*
*
*
*Links
Email

Sign View

صفحه اصلي

آرشيو

 دنياي يك ايراني

 شاعرانه ها

 سوبان

 عباس حسین نژاد

 

 

 

Welcome

Bar


 

Bar

٭

Salam
inja farsie unicod nadare ,manam kheili asabam khoorde hatman bayad benevisam!!hala ke kasi joz to inja nist toam tahamol kon pinglish bekhoon!!!
sharmande ke nayoomadam khonatoon,ma ro ke mishanasi??ta saat 8 shab ye rob darmioon tasmim migereftan ke berim ghom narim ghom!!!akharesham naraftim
mikhastam behet pishnehad bedam ma ham asbab keshi konim blogsky ,inam hack shod!!!ye safeye deraz darim ke ta sobh bala nemiad,hadeaghal arshivi haro bardar pak ke nemishe!!
in joonevar dobare rafte safheye mano pak karde ,nemidooni alan cheghadr hersiam!!delam mikhast mikoshtamesh!!nemidooni che ba zogh safamo dorost karde boodam,in XP chera injoorie ke har ki har ghalati....aslan be darde khanevadeye ma nemikhore,be darde khanevadehaye mehrabano samimio eshgho ina mikhore!!!
kkheili cherto pert daram vase neveshtan vali hesesh nist,dar zemn khoshhalam ke dige sherkat nemiri!
Zahra

0 نظر

Bar

٭


سلام!‏
ببخشيد كه اين چند وقته كم نوشتم! به جاش الان كلي چرت و پرت مي‏نويسم كه تلافي‏اش دربياد!‏
خب حالا نمي‏دونم از كجا شروع كنم؟!‏
مي‏دوني چيه؟ هرچي بيشتر مي‏گذره، بيشتر اعتقاد پيدا مي‏كنم كه دوستهاي فوق‏العاده فوق‏العاده بي‏خاصيتي دارم. جدي مي‏گم. البته تو نه! اما بقيه چرا! همه‏شون از دم بي‏خاصيت و بي‏معرفت و بي‏مرام و ...! مدتهاست كه دارم امتحانشون مي‏كنم. هي رد مي‏شن. از ديشب هم ديگه به كل مي‏خوام با همه‏شون قهر كنم! شايد بگي بچه شدم! اما مهم نيست. نمي‏دوني ديشب چقدر منتظر بودم كه يكي‏شون از اين در بياد تو! اما ....! هي هي! چي بگم آخه؟ راستي بابات بهت گفت كه من زنگ زدم؟ البته منتظر تو نبودم، چون بابات بهم گفت كه نمي‏آييد، اما بقيه ...! مي‏دوني خواهرم فقط به دو تا از دوستاش گفته‏بود كه اونا هم اومدن، اما من به 10 نفر حداقل گفته‏بودم كه هيچ‏كس نيومد! گريه‏ام مي‏گيره جدي!!‏ اصلا ولش كن!‏
خودم هم دختر بدي شدم! اول ارديبهشت تولد خواهرم بود، من با اينكه كلي وقت بود منتظر تولدش بودم، نمي‏دونم چرا يادم رفت. تازه وقتي يادم افتاد كه ديدم روي ميزش كلي چيز جديد ريخته، بهش گفتم اينا چيه؟ با كمي سرزنش گفت: هديه تولد! من فقط تونستم بهت ناشي از فراموشي مسخره رو قورت بدم كه اون نفهمه! ‏
اَه! عجب غلطي كردم كه جلوي مامانم گفتم دوشنبه امتحان دارم! حالا تا خود دوشنبه نمي‏تونم از پاي كتاب تكون بخورم. خداااااااا!!! آخه مجبور شدم بگم، يكشنبه يه مهموني دعوت داشتيم كه دوست نداشتم برم. منم امتحان دوشنبه رو بهونه كردم! حالا فكر كنم علاوه بر اينكه تا دوشنبه نبايد از پاي كتاب تكون بخورم، بايد مهموني هم برم! به اين مي‏گن خسرالدنيا و الآخره!! مخصوصا كه از اين هفته تا اول تابستون، پنجشنبه‏ها منزل خواهم‏بود! آخه ديگه تا اول تابستون نمي‏خوام برم شركت. اين ترم درسهام خيلي سنگين است، برنامه‏ام هم خيلي به هم ريخته‏است. اينه كه شركت رفتن فقط يه قوز بالا قوز بود! منم تا آخر خرداد تعطيلش كردم!‏
اينم از بابام! چون دلم نخواست بهش نشون بدم كه چي دارم مي‏نويسم، يه نتيجه‏گيري قشنگ كرد و رفت. بهتره نگم چي! همين كه خودم شنيدم كافي بود. راستي چرا آدمها مسئوليت‏هاي اصلي خودشون رو فراموش مي‏كنن و به جاش در ازاي هر چيزي كه كوچكترين ربطي بهشون نداره، احساس مسئوليت مي‏كنن؟ نمي‏دونم! اگر فهميدي به من هم بگو!‏
الان يكي از اون وقتهايي است كه سخت دارم با دلم مي‏جنگم. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت سخت سخت. سخت. سخت. سخت....‏
مي‏دوني چيه؟ شدم مثل موج سينوسي! گاهي در اوج و گاهي در ...! لجظه‏اي خوب و لحظه‏اي بد! يه روز خندون و يه روز گريون! اصلا تعادل ندارم انگار! ‏
الان يه چيزي از اين فسقلي ياد گرفتم. داره برام به علمي‏ترين زباني كه بلده توضيح مي‏ده كه وقتي آب بياد بالا سيل است!! ‏
راستي يه چيز ديگه! اين بچه‏ها اصلا لياقت اينو نداشتن كه آدرس اينجا رو بهشون بديم. موافق نيستي؟‏
امروز عصر خواب ديدم كه سارس گرفتم. خيلي بد بود. خدا كنه نياد تو ايران. ما كه شانس نداريم.‏‏
ديگه نمي‏شه بيشتر بنويسم. مي‏ترسم طولاني بشه نخوني. دوباره خواهم نوشت. چون تو خونه حوصله‏ام زود سر مي‏ره. پس فعلا.‏
مريم




Bar

٭

امروز فهمیدم این فاطمه خیلی قاتله!!
نمیدونی چه جوری مورچه میکشت!!یه صف مورچه پیدا کرده بود،هی از سر صف برشون میداشت میذاشتشون ته صف که زود برسن!!اونقدر فشارشون میداد که له له میشدن!!کلی هم باهاشون بحث میکرد که توچرا تنها راه میری ،خونت کجاست؟؟وای اگه یه چیزی تو دهنشون بود که بدبخت بودن!!!غذای ما رو میبری؟؟هر چیم دعواش میکردم تهدید میکرد میارمشون اینجاها...!!
خوب چی کار کنم یه خرده میترسم!!ترس که نه بدم میاد!!دستاشو پر مورچه له شده میکرد میاورد به من نشون میداد!!حالمو به هم زد!!
امتحان فردا روبگو!! بلدم ولی نمیخوام بدم.........
خداحافظ
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭

سلام
من خیلی بی حسم،حتی حوصله ندارم واسه "ی" شیفت وط بگیرم!!حال نوشتنم ندارم،از همه بدتر دوشنبه یه امتحان اساسی دارم!!
بعضی وقتا دیگه نمیشه ساخت،انگار همه تلخی ها و سیاهیا میان رو !! هر قدرم اون زیر میرا قایمشون میکنی باز میبینی هر لحظه جلو چشمتن....!!
آهای تلخیها باز خودتون خسته میشین دور میشین! دور دور!!

"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


امروز يه چيزي ديدم، خيلي دلم گرفت.‏
تو چهارراه پاسداران يه دختربچه، از اينها كه مثل كولي‏ها لباس مي‏پوشند، نشسته‏بود رو زمين و يه كاسه حلبي هم جلوي پاش بود كه مردم پول مي‏ريختن توش. يه شيشه‏اي هم دستش بود از اين شيشه نوشابه‏هاي نيم ليتري يه بار مصرف كه سبز است. توش آب بود. همونجوري كه من داشتم نگاهش مي‏كردم، كاسة جلوش را برداشت و پولهاي توش رو خالي كرد و ريخت تو دامنش. بعد در شيشه رو باز كرد و آب توش را ريخت توي كاسه. اولش فكر كردم مي‏خواد بخوره، داشتم غصه مي‏خوردم كه بيچاره عجب آب كثيفي بايد بخوره. بعد ديدم نه! در شيشه رو بر داشت و كرد توي كاسه، بعد شيشه رو آورد جلو و با دقت سعي كرد آب رو بريزه توي شيشه. دلم كباب شد! اون طفلكي داشت بازي مي‏كرد. فارغ از دنياي اطراف. فراموش كرده‏بود كه داره گدايي مي‏كنه و بايد حواسش به اين باشه كه به آدمهايي كه رد مي‏شن التماس كنه براي دو زار پول. با خيال راحت نشسته‏بود و داشت با تنها چيزي كه داشت بازي مي‏كرد. مطمئنم كه اگر 2-3 بار ديگه اون كارو مي‏كرد، آب توي شيشه تموم مي‏شد. و خدا مي‏دونه توي اين گرما، حتي اگر از تشنگي هم مي‏مرد، كسي نبود كه بخواد بهش آب بده. كاش يه عروسك...!‏
مريم




Bar

٭

سلام
"سال نوهمه مبارك"
يه كم وسوسه شدم بنويسم،يه كوچولو!!اين چند روز،خيلي سرحال نيستم،امروز يه دوست قديمي رو ديدم،الان حالم خوبه!زهرا كيايي رو ميشناسي كه؟باورم نميشد!!هيچي تغيير نكرده!!كلي از خاطراتم ( دوران دبستان از كلاس دوم تاسوم راهنمايي) دوره شد،مامانمم همش يادش بود!!همه كارامون عين هم بود!ميگم مامان يادته انگشتاي اونم عين من نرم بود كلي تا ميشد؟مامانم ميگه آره انگشت وسطي دوتاتونم از بس مداد رو فشار ميدادين قلنبه شده بود!! بيشترين مكالمه تلفني اون دوران با زهرا بودالان من0 1/1اون وقتا هم تلفني حرف نميزنم!واي خدا چقدر بچه بوديم!!فكر كنم دوتامون بدمون نياد دوباره بزنيم به دنياي بچگي!!راستي مريم اينو ببين،اينجا نظر نديا!!
"زهرا"

0 نظر

Bar

٭


اينا رو آخر هفته پيش نوشته بودم اما يادم رفت بگذارم اينجا. ‏
------------------------------------
واااي!! خيلي وقته كه هيچي ننوشتم. خيلي وقت.‏ كلي چيز داشتم كه گذاشته‏بودم تو عيد بنويسم اما نشد. الان هم كه ديگه آخر تعطيلات است و از پس فردا دوباره شروع بدبختي است!! دوباره درس و كلاس و دانشگاه و شركت و كار و ...! خلاصه كنم، دوباره برگشتن به دنيايي سرشار از آدم بزرگها! وااااي! نمي‏خوام! من حتي وقت نكردم كه بشينم و به سالي كه گذشت فكر كنم. سال 81. عجيب سالي بود. عجيب و ...! نمي‏دونم چه توصيفي براش مناسب است. اما هرچي بود گذشت، با همه تلخي‏ها و شيريني‏هاش، كه الان وقتي بهشون فكر مي‏كنم، تلخي‏هاش برام پررنگ‏تر است.‏
خوب يادمه كه موقع تحويل سال چه دعايي كردم، انگار همين ديروز بود، چقدر احساسات و آرزوهاي آدم مي‏تواند زود رنگ عوض كند و حتي گاهي 180 درجه عوض بشه. درست مثل خود من! موقع تحويل سال، داشتن چيزي را از خدا خواستم كه تنها 4 ماه بعد مثل آشغال انداختمش دور! آره! فقط 4 ماه! تمام عيد فكرم مشغول بود. سرخوش از ا حساسي ماليخوليايي!!!! احساسي كه هرچند تغيير كرد، اما واقعاً پاك بود و بي‏آلايش. آخرين 5شنبه تعطيلات هم ...! و بعد جنگي كه مدتها بود بين عقل و احساس درگرفته‏بود دوباره شروع شد. اينبار اما خيلي شديدتر. فكر كردم وفكر كردم وفكر كردم و در برزخي وحشتناك دست و پا زدم. هزار بار مردم و زنده‏شدم. و اين تازه شروع كار بود. 2 ماه سرسختي، 2 ماه پايبندي به قولي كه به خودم داده‏بودم، 2 ماه عملي كردن تصميم براي آزمايش درستي اون، و عجبا كه بعد از 2 ماه شكستم و فروريختم. حتما برات گفتم كه اون موقع تصميمم را احمقانه دونستم و مثل ... پشيمون شدم و هزاران بار توبه كردم از تصميمي كه گرفته‏بودم. و با پايي لرزان قدم در راهي گذاشتم كه درصدد تركش بودم. تاب نمي‏آرم يادآوري بقية ماجرا را.‏
يادمه كه تقريبا همون موقع‏ها، يعني توي خرداد، خيلي ناگهاني و تقريبا در عرض 1 ساعت، جور شد كه من برم مكه. واي كه هنوز هم باورم نمي‏شه. اين بهترين اتفاق سال قبل و حتي تمام عمرم بود. نصف بيشتر شيرينيش مال غيرمنتظره بودنش بود. يكشنبه 20 مرداد، ساعت 4:50 بامداد عازم بوديم. هنوز باورم نمي‏شه. همش مثل يك خواب بود. خوابي شيرين و پر از آرامش. آرامشي عميق كه در تمام عمرم، هيچ‏گاه تجربه‏اش نكردم.‏
اونجا مي‏شد عظمت را در همه چيز حس كرد، آدم تو عظمتي غرق مي‏شد كه پيش از اين نديده و حس نكرده‏بود. شايد براي همين بود وجودم سرشار از يقيني بي‏شائبه شده‏بود. يقيني كه به من احساس قدرت مي‏داد و مي‏تونستم به راحتي ...! آه! باز هم ولش كن!‏
توي سال 81 من دوستهاي جديد و خوبي پيدا كردم.‏ و البته خيلي زياد از تو دور شدم! نمي‏خوام ديگه دربارة دلايلش باهات بحث كنم يا اونو بندازم گردن تو! فكر مي‏كنم هر دو به يك اندازه مقصر باشيم. بيا نذاريم امسال هم اينجوري بشه. ما دوستهاي خوبي هستيم.‏
ديگه اينكه از اتفاقات باورنكردني سال 81 پريدن ضحي و زهره و فاطمه بود!!‏
آهان! يادم اومد. فوت خانم كاوه‏منش يكي از تلخ‏ترين‏هاي سال پيش براي من بود. عجيبه اگر بگم هنوز نتونستم باور و هضمش كنم و هنوز هم از فكرش گريه‏ام مي‏گيره. الان كه اينو مي‏خوني يه فاتحه براش بخون. خدا بيامرزدش.‏
چيز براي گفتن زياد است اما ديگه مجالي نيست! فقط اينم بگم كه حسن ختام پارسال براي من گردهمايي مسافران كوچك بود و ديدن بچه‏ها! ‏
راستي تو نمي‏خواي بنويسي؟
مريم




Bar

 
*