٭
Salam
inja farsie unicod nadare ,manam kheili asabam khoorde hatman bayad benevisam!!hala ke kasi joz to inja nist toam tahamol kon pinglish bekhoon!!!
sharmande ke nayoomadam khonatoon,ma ro ke mishanasi??ta saat 8 shab ye rob darmioon tasmim migereftan ke berim ghom narim ghom!!!akharesham naraftim
mikhastam behet pishnehad bedam ma ham asbab keshi konim blogsky ,inam hack shod!!!ye safeye deraz darim ke ta sobh bala nemiad,hadeaghal arshivi haro bardar pak ke nemishe!!
in joonevar dobare rafte safheye mano pak karde ,nemidooni alan cheghadr hersiam!!delam mikhast mikoshtamesh!!nemidooni che ba zogh safamo dorost karde boodam,in XP chera injoorie ke har ki har ghalati....aslan be darde khanevadeye ma nemikhore,be darde khanevadehaye mehrabano samimio eshgho ina mikhore!!!
kkheili cherto pert daram vase neveshtan vali hesesh nist,dar zemn khoshhalam ke dige sherkat nemiri!
Zahra
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:46
توسط طره
٭
سلام!
ببخشيد كه اين چند وقته كم نوشتم! به جاش الان كلي چرت و پرت مينويسم كه تلافياش دربياد!
خب حالا نميدونم از كجا شروع كنم؟!
ميدوني چيه؟ هرچي بيشتر ميگذره، بيشتر اعتقاد پيدا ميكنم كه دوستهاي فوقالعاده فوقالعاده بيخاصيتي دارم. جدي ميگم. البته تو نه! اما بقيه چرا! همهشون از دم بيخاصيت و بيمعرفت و بيمرام و ...! مدتهاست كه دارم امتحانشون ميكنم. هي رد ميشن. از ديشب هم ديگه به كل ميخوام با همهشون قهر كنم! شايد بگي بچه شدم! اما مهم نيست. نميدوني ديشب چقدر منتظر بودم كه يكيشون از اين در بياد تو! اما ....! هي هي! چي بگم آخه؟ راستي بابات بهت گفت كه من زنگ زدم؟ البته منتظر تو نبودم، چون بابات بهم گفت كه نميآييد، اما بقيه ...! ميدوني خواهرم فقط به دو تا از دوستاش گفتهبود كه اونا هم اومدن، اما من به 10 نفر حداقل گفتهبودم كه هيچكس نيومد! گريهام ميگيره جدي!! اصلا ولش كن!
خودم هم دختر بدي شدم! اول ارديبهشت تولد خواهرم بود، من با اينكه كلي وقت بود منتظر تولدش بودم، نميدونم چرا يادم رفت. تازه وقتي يادم افتاد كه ديدم روي ميزش كلي چيز جديد ريخته، بهش گفتم اينا چيه؟ با كمي سرزنش گفت: هديه تولد! من فقط تونستم بهت ناشي از فراموشي مسخره رو قورت بدم كه اون نفهمه!
اَه! عجب غلطي كردم كه جلوي مامانم گفتم دوشنبه امتحان دارم! حالا تا خود دوشنبه نميتونم از پاي كتاب تكون بخورم. خداااااااا!!! آخه مجبور شدم بگم، يكشنبه يه مهموني دعوت داشتيم كه دوست نداشتم برم. منم امتحان دوشنبه رو بهونه كردم! حالا فكر كنم علاوه بر اينكه تا دوشنبه نبايد از پاي كتاب تكون بخورم، بايد مهموني هم برم! به اين ميگن خسرالدنيا و الآخره!! مخصوصا كه از اين هفته تا اول تابستون، پنجشنبهها منزل خواهمبود! آخه ديگه تا اول تابستون نميخوام برم شركت. اين ترم درسهام خيلي سنگين است، برنامهام هم خيلي به هم ريختهاست. اينه كه شركت رفتن فقط يه قوز بالا قوز بود! منم تا آخر خرداد تعطيلش كردم!
اينم از بابام! چون دلم نخواست بهش نشون بدم كه چي دارم مينويسم، يه نتيجهگيري قشنگ كرد و رفت. بهتره نگم چي! همين كه خودم شنيدم كافي بود. راستي چرا آدمها مسئوليتهاي اصلي خودشون رو فراموش ميكنن و به جاش در ازاي هر چيزي كه كوچكترين ربطي بهشون نداره، احساس مسئوليت ميكنن؟ نميدونم! اگر فهميدي به من هم بگو!
الان يكي از اون وقتهايي است كه سخت دارم با دلم ميجنگم. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت. سخت سخت سخت. سخت. سخت. سخت....
ميدوني چيه؟ شدم مثل موج سينوسي! گاهي در اوج و گاهي در ...! لجظهاي خوب و لحظهاي بد! يه روز خندون و يه روز گريون! اصلا تعادل ندارم انگار!
الان يه چيزي از اين فسقلي ياد گرفتم. داره برام به علميترين زباني كه بلده توضيح ميده كه وقتي آب بياد بالا سيل است!!
راستي يه چيز ديگه! اين بچهها اصلا لياقت اينو نداشتن كه آدرس اينجا رو بهشون بديم. موافق نيستي؟
امروز عصر خواب ديدم كه سارس گرفتم. خيلي بد بود. خدا كنه نياد تو ايران. ما كه شانس نداريم.
ديگه نميشه بيشتر بنويسم. ميترسم طولاني بشه نخوني. دوباره خواهم نوشت. چون تو خونه حوصلهام زود سر ميره. پس فعلا.
مريم
نوشته شده در ساعت
22:53
توسط طره
٭
امروز فهمیدم این فاطمه خیلی قاتله!!
نمیدونی چه جوری مورچه میکشت!!یه صف مورچه پیدا کرده بود،هی از سر صف برشون میداشت میذاشتشون ته صف که زود برسن!!اونقدر فشارشون میداد که له له میشدن!!کلی هم باهاشون بحث میکرد که توچرا تنها راه میری ،خونت کجاست؟؟وای اگه یه چیزی تو دهنشون بود که بدبخت بودن!!!غذای ما رو میبری؟؟هر چیم دعواش میکردم تهدید میکرد میارمشون اینجاها...!!
خوب چی کار کنم یه خرده میترسم!!ترس که نه بدم میاد!!دستاشو پر مورچه له شده میکرد میاورد به من نشون میداد!!حالمو به هم زد!!
امتحان فردا روبگو!! بلدم ولی نمیخوام بدم.........
خداحافظ
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:43
توسط طره
٭
سلام
من خیلی بی حسم،حتی حوصله ندارم واسه "ی" شیفت وط بگیرم!!حال نوشتنم ندارم،از همه بدتر دوشنبه یه امتحان اساسی دارم!!
بعضی وقتا دیگه نمیشه ساخت،انگار همه تلخی ها و سیاهیا میان رو !! هر قدرم اون زیر میرا قایمشون میکنی باز میبینی هر لحظه جلو چشمتن....!!
آهای تلخیها باز خودتون خسته میشین دور میشین! دور دور!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:51
توسط طره
٭
امروز يه چيزي ديدم، خيلي دلم گرفت.
تو چهارراه پاسداران يه دختربچه، از اينها كه مثل كوليها لباس ميپوشند، نشستهبود رو زمين و يه كاسه حلبي هم جلوي پاش بود كه مردم پول ميريختن توش. يه شيشهاي هم دستش بود از اين شيشه نوشابههاي نيم ليتري يه بار مصرف كه سبز است. توش آب بود. همونجوري كه من داشتم نگاهش ميكردم، كاسة جلوش را برداشت و پولهاي توش رو خالي كرد و ريخت تو دامنش. بعد در شيشه رو باز كرد و آب توش را ريخت توي كاسه. اولش فكر كردم ميخواد بخوره، داشتم غصه ميخوردم كه بيچاره عجب آب كثيفي بايد بخوره. بعد ديدم نه! در شيشه رو بر داشت و كرد توي كاسه، بعد شيشه رو آورد جلو و با دقت سعي كرد آب رو بريزه توي شيشه. دلم كباب شد! اون طفلكي داشت بازي ميكرد. فارغ از دنياي اطراف. فراموش كردهبود كه داره گدايي ميكنه و بايد حواسش به اين باشه كه به آدمهايي كه رد ميشن التماس كنه براي دو زار پول. با خيال راحت نشستهبود و داشت با تنها چيزي كه داشت بازي ميكرد. مطمئنم كه اگر 2-3 بار ديگه اون كارو ميكرد، آب توي شيشه تموم ميشد. و خدا ميدونه توي اين گرما، حتي اگر از تشنگي هم ميمرد، كسي نبود كه بخواد بهش آب بده. كاش يه عروسك...!
مريم
نوشته شده در ساعت
00:13
توسط طره
٭
سلام
"سال نوهمه مبارك"
يه كم وسوسه شدم بنويسم،يه كوچولو!!اين چند روز،خيلي سرحال نيستم،امروز يه دوست قديمي رو ديدم،الان حالم خوبه!زهرا كيايي رو ميشناسي كه؟باورم نميشد!!هيچي تغيير نكرده!!كلي از خاطراتم ( دوران دبستان از كلاس دوم تاسوم راهنمايي) دوره شد،مامانمم همش يادش بود!!همه كارامون عين هم بود!ميگم مامان يادته انگشتاي اونم عين من نرم بود كلي تا ميشد؟مامانم ميگه آره انگشت وسطي دوتاتونم از بس مداد رو فشار ميدادين قلنبه شده بود!! بيشترين مكالمه تلفني اون دوران با زهرا بودالان من0 1/1اون وقتا هم تلفني حرف نميزنم!واي خدا چقدر بچه بوديم!!فكر كنم دوتامون بدمون نياد دوباره بزنيم به دنياي بچگي!!راستي مريم
اينو ببين،اينجا نظر نديا!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
21:35
توسط طره
٭
اينا رو آخر هفته پيش نوشته بودم اما يادم رفت بگذارم اينجا.
------------------------------------
واااي!! خيلي وقته كه هيچي ننوشتم. خيلي وقت. كلي چيز داشتم كه گذاشتهبودم تو عيد بنويسم اما نشد. الان هم كه ديگه آخر تعطيلات است و از پس فردا دوباره شروع بدبختي است!! دوباره درس و كلاس و دانشگاه و شركت و كار و ...! خلاصه كنم، دوباره برگشتن به دنيايي سرشار از آدم بزرگها! وااااي! نميخوام! من حتي وقت نكردم كه بشينم و به سالي كه گذشت فكر كنم. سال 81. عجيب سالي بود. عجيب و ...! نميدونم چه توصيفي براش مناسب است. اما هرچي بود گذشت، با همه تلخيها و شيرينيهاش، كه الان وقتي بهشون فكر ميكنم، تلخيهاش برام پررنگتر است.
خوب يادمه كه موقع تحويل سال چه دعايي كردم، انگار همين ديروز بود، چقدر احساسات و آرزوهاي آدم ميتواند زود رنگ عوض كند و حتي گاهي 180 درجه عوض بشه. درست مثل خود من! موقع تحويل سال، داشتن چيزي را از خدا خواستم كه تنها 4 ماه بعد مثل آشغال انداختمش دور! آره! فقط 4 ماه! تمام عيد فكرم مشغول بود. سرخوش از ا حساسي ماليخوليايي!!!! احساسي كه هرچند تغيير كرد، اما واقعاً پاك بود و بيآلايش. آخرين 5شنبه تعطيلات هم ...! و بعد جنگي كه مدتها بود بين عقل و احساس درگرفتهبود دوباره شروع شد. اينبار اما خيلي شديدتر. فكر كردم وفكر كردم وفكر كردم و در برزخي وحشتناك دست و پا زدم. هزار بار مردم و زندهشدم. و اين تازه شروع كار بود. 2 ماه سرسختي، 2 ماه پايبندي به قولي كه به خودم دادهبودم، 2 ماه عملي كردن تصميم براي آزمايش درستي اون، و عجبا كه بعد از 2 ماه شكستم و فروريختم. حتما برات گفتم كه اون موقع تصميمم را احمقانه دونستم و مثل ... پشيمون شدم و هزاران بار توبه كردم از تصميمي كه گرفتهبودم. و با پايي لرزان قدم در راهي گذاشتم كه درصدد تركش بودم. تاب نميآرم يادآوري بقية ماجرا را.
يادمه كه تقريبا همون موقعها، يعني توي خرداد، خيلي ناگهاني و تقريبا در عرض 1 ساعت، جور شد كه من برم مكه. واي كه هنوز هم باورم نميشه. اين بهترين اتفاق سال قبل و حتي تمام عمرم بود. نصف بيشتر شيرينيش مال غيرمنتظره بودنش بود. يكشنبه 20 مرداد، ساعت 4:50 بامداد عازم بوديم. هنوز باورم نميشه. همش مثل يك خواب بود. خوابي شيرين و پر از آرامش. آرامشي عميق كه در تمام عمرم، هيچگاه تجربهاش نكردم.
اونجا ميشد عظمت را در همه چيز حس كرد، آدم تو عظمتي غرق ميشد كه پيش از اين نديده و حس نكردهبود. شايد براي همين بود وجودم سرشار از يقيني بيشائبه شدهبود. يقيني كه به من احساس قدرت ميداد و ميتونستم به راحتي ...! آه! باز هم ولش كن!
توي سال 81 من دوستهاي جديد و خوبي پيدا كردم. و البته خيلي زياد از تو دور شدم! نميخوام ديگه دربارة دلايلش باهات بحث كنم يا اونو بندازم گردن تو! فكر ميكنم هر دو به يك اندازه مقصر باشيم. بيا نذاريم امسال هم اينجوري بشه. ما دوستهاي خوبي هستيم.
ديگه اينكه از اتفاقات باورنكردني سال 81 پريدن ضحي و زهره و فاطمه بود!!
آهان! يادم اومد. فوت خانم كاوهمنش يكي از تلخترينهاي سال پيش براي من بود. عجيبه اگر بگم هنوز نتونستم باور و هضمش كنم و هنوز هم از فكرش گريهام ميگيره. الان كه اينو ميخوني يه فاتحه براش بخون. خدا بيامرزدش.
چيز براي گفتن زياد است اما ديگه مجالي نيست! فقط اينم بگم كه حسن ختام پارسال براي من گردهمايي مسافران كوچك بود و ديدن بچهها!
راستي تو نميخواي بنويسي؟
مريم
نوشته شده در ساعت
23:11
توسط طره