٭
واااااايييي!!! نميدوني چه برفي داره ئياد اينجا! البته شايد هم بدوني. اما راستش تجربه ميگه كه گاهي ممكنه يه طرف تهران هوا برفي باشه و طرف ديگه آفتابي! حالا به من مربوط نيست! مهم اينه كه پشت ديوارها و پنجرههاي خونه ما، دنيا سفيد سفيد است! پشت ديوارها، پشت ديوارها، پشت ديوارها!! هيچ فكر كردي ديوارها چقدر ما رو از قشنگيهاي دنياي بيرون محروم ميكنن؟! چقدر فاصله ميندازن بين ما و دنيا، بين ما و آدمها، بين ما و واقعيتها؟ قديمها آدمها ميتونستن هر چقدر كه ميخوان آفتاب غروب تماشا كنن و لذت ببرن، حتي روزي 43 بار! اما حالا چي؟ حالا سال تا سال، هرچقدر هم كه دلت گرفته باشه، حتي اگر تمام دلتنگيهاي دنيا فقط و فقط تو دل تو جمع شدهباشه، دريغ از يك آفتاب غروب براي اين دل تنگت! هرچي سر بلند ميكني فقط ديوار ميبيني. ديوار، ديوار، ديوار،...!
كاش لااقل اين ديوارها، فقط مرز خونهها بودند. اگر خوب نگاه كني ميبيني كه ديوارها شدن مرز دلهامون، مرز روابط، مرز ...!
دلم يه شهر بيديوار ميخواد، دلم دلهاي بيمرز ميخواد! دلم...! گفتني بيفايده!
مريم
نوشته شده در ساعت
22:17
توسط طره
٭
راستي بابت ديشب شرمنده! آخه ديشب تولد محمدحسين بود، كلي مهمون داشتيم. تلفن هم حسابي مشغول بود. همش چشمم به ساعت بود كه كي بشه اينا برن، اما راستش از بس تا ديروقت هنوز بودن من خستهشدم، رفتم خوابيدم! اينه كه نشد زنگ بزنم! البته ميدونستم اينجوري ميشه براي همين گفتم كه تضمين نميكنم. تازه تو هم كه از بس آدم رو تحويل ميگيري، شرمنده ميكني!البته من ديگه عادت كردم اما گاهي بايد بهت يادآوري كرد كه پررو نشي و ..!
راستي مامان ايناي هانيه هم دارن ميرن. اونم قراره مامان بشه! ديشب سر اين كلي بحث كردم تو خونه. آخه ببين انصاف است؟ اون چند روزي كه تعطيلي پشت سر هم هست، اينا ميخوان برن مسافرت كه اين بچه كنكوريمون كلهاش باد بخوره و يه كله تا دم كنكور خر بزنه. از اون طرف من هم دوشنبه و هم پنجشنبه اون تعطيلات عقد و نامزدي دعوت دارم كه اصلا هم نميشه نرم! حتما بايد برم. اونوقت تقريبا زوركي ميخوان منو بكشن ببرن مسافرت. ميگن تو خونه تنهايي امنيت نداره. راست ميگن خب. اما وقتي اين حرف رو ميزنن من ياد يه چيز باحال ميافتم. يادته اون سال تو مشهد مدرسه سفارش كردهبود سوار تاكسي نشيم كه ندزدن ما رو؟!! يادمه تو اون دفتره نوشته بوديم كه انگار همه تاكسيهاي مشهد منتظر نشستن تا ما موجودات شديدا زيبا را بدزدند!! و كلي هم سر اين ميخنديديم! ديشب هم كلي فيلم بود تو خونه. من ميگفتم آخه اگر بخواد دزد بياد چه فرقي ميكنه كه مثلا مامان خونه باشه يا نه؟ بالاخره دزد زورش بيشتر است! مامان هم ميخنديد ميگفت نه ديگه! دوتايي كه باشيم بلندتر جيغ ميزنيم ميان نجاتمون ميدن. اينم اندر فوايد تنها نبودن تو خونه. خلاصه اينكه بحثهاي ما بينتيجه بود.الان هم همه دلخوشيم فقط اينه كه تا حالا بليط گير نيومده، منم گفتم كه عمراً با ماشين نميام جايي. چون احساس خفگي بهم دست ميده.
تازه وقتي هم گفتم كه بعضي شبها ميخوام برم خونه هانيه يا زهرا هيچكس حرفم رو جدي نگرفت. ديشب به اين نتيجه رسيدم كه اعضاي خانواده، بگي نگي پررو شدن! از بس اين چند وقته بچه خوبي بودم و چون حال و حوصله نداشتم حرف گوش كن شدهبودم، بد براشون جا افتاده!! ;)
خب ديگه بسه! دوباره من بيكار شدم، افتادم به چرندنويسي.
راستي يه چيز ديگه هم بگم بعد برم. من فهميدم كه چرا خوانندگان اينجا اصلا نظر نميدن. ديشب كه با هانيه حرف ميزدم بهش گفتم تو خجالت نميكشي اونجا نظر نميدي؟ هانيه هم گفت آخه دفعه اولي كه اومدم اونجا رو خوندم ديدم زهرا كلي قانون و تبصره خشونتآميز نوشته اونجا، منم ديدم نظر دادن براي شما دردسر داره، براي همين بيخيال شدم!! كلي خنديدم. آخه فكر نميكردم اونا رو جدي بگيرن! خلاصه اينم از علت بينظر بودن خوانندگان.
ديگه جدي بسه!
مريم
نوشته شده در ساعت
18:21
توسط طره
٭
خداوند بلندمرتبه فرمايد:
”در هر كاري كه انجامش تنها به دست من است، مردد نشدم مگر در مرگ بنده مؤمنم. من ديدار او را دوست دارم و او مرگ را نميخواهد. پس مرگ را از او ميگردانم. مؤمن به درگاهم دعا ميكند و من در چيزي كه خير اوست، اجابتش ميكنم.
و اگر در دنيا هيچكس نباشد جز يك بنده مؤمنم، از همه مخلوقاتم بينيازي جويم و از ايمانش براي او همه چيز سازم تا به هيچكس محتاج نباشد كه از ترس به او پناه برد.”
برگرفته از كتاب صداي او( مجموعه احاديث قدسي)
عشقي كه توي اين كلام جاريه، حس ميكني؟ گرماش تا ته وجودت رو ميسوزونه و زلاليش دلت رو آبي آبي ميكنه، واقعيتر از اين عشق، محاله كه بتوني پيدا كني، عشقي فراتر از عشق خالق به مخلوقش، ................!!!!! (اينا يعني من كم آوردم!)
از خودم خجالت ميكشم! نه! يعني از تو خجالت ميكشم، از كوچيكي خودم و از وجود بيمقدار خودم شرمندهام! نميدونم چرا اينقدر فراموشت ميكنم؟ چرا ازت غافل ميشم؟ چرا اجازه ميدم يادت تو دلم كمرنگ بشه؟ درحاليكه حضورت تو زندگيم اونقدر پررنگ است كه انكار شدني نيست. به هر جاي زندگيم كه نگاه ميكنم ردپاي تو رو ميبينم، تو در لحظه لحظه نفسهام جاري هستي. اصلا بدون تو من چي هستم؟ كي هستم؟ پس چرا گاهي اجازه ميدم ضعف و ترس و ... اينطور بر من چيره بشه؟ يا اونقدر تو رو فراموش كنم كه براي حل مشكلم، اميدم به غير تو باشه؟
حرفهاي دلم زياد و مجال براي گفتن اندك است. فقط خودم رو و دلم رو ميسپرم به دست تو! ميدونم كه خوب امانتداري هستي!
مريم
نوشته شده در ساعت
18:21
توسط طره
٭
سلام!
الان يك هفته است كه امتحاناي من تموم شده. اما به دلايلي نتونستم چيزي بنويسم. الان هم خيلي خيلي خوابم مياومد، اما ديگه عذاب وجدان گرفتم اومدم بنويسم. و دارم offline هم مينويسم!
به نظرم يكشنبه هفته پيش بود و من از امتحان تحليل اومدهبودم بيرون. شديداً حوصلهام سررفتهبود. داشتم تو سايت دنبال نرگس ميگشتم كه بريم خونه، گفتم بعد از دو هفته يه سر به اينجا بزنم ببينم اين هموبلاگيمون چيزي نوشته يا نه؟! ديدم يه قصه نوشته درباره يه شتر خوابالو! با كلي ذوق و شوق شروع كردم به خوندن، و هر چي جلوتر ميرفت بيشتر شكم برميداشت و نيشم باز ميشد! چون فهميدهبودم كه اين دختر بدجنس داره پته يكي رو ميريزه رو آب! اما راستش فكر نميكردم كه اينقدر زياد بدجنس باشه. وقتي يه جملهاي كه نوشتهبود “حالا اين شتر دم خونه اين هم وبلاگي ما خوابيده” رو خوندم، يه ذره خنده رو لبم خشك شد. پيش خودم گفتم عجب اشتباه تايپي خفني كرده اين دختر! اما وقتي ديدم تهش به من تبريك گفته، فهميدم كه اي دل غافل!! عجب رو دستي خوردم! تركيدم از خنده و اونقدر خنديدم كه نفسم بند اومد! آخه يه جورايي خيلي باحال بود! فعلا هم هنوز تو خماريش هستم. چون طبق آخرين خط اون نوشته، تا حالا كه جوابگو نبوده!
فقط به نظر من، اگر تو اين خلاقيت رو براي حل مسائل آناليز به كار ميبردي، آخر ترم اينقدر بدبخت نميشدي!
راستي ديدي جاني توي يكي از نظرخواهيها تولد خودشو تبريك گفته و كلي شاكي شده كه چرا يادمون رفته؟ اولش كه خوندم، چون پايينش نوشتهبود فاطمه، من فكر كردم فاطمه مرتضوي بوده! تا 5-6 دقيقه گيج بودم كه مگه الان توي مهر هستيم كه تولدش باشه؟ خلاصه كلي IQ خرج كردم كه به فكرم رسيد اِاِاِاِ!! حتما جاني بوده!;) تازه خوبه من تلفني بهش تبريك گفتهبودم! ما رو كه دعوت نكرده هيچ، لابد انتظار داشته كه كيك و كادو هم ببريم در خونه تقديمش كنيم!
راستي امشب مامانت اينا رفتن، آره؟ خوش به حالشون! منم خيلي دلم ميخواست برم.برات خوبه كه چند وقتي مامان باشي، براي همون مساله شتر و قضاياش!!
خب فعلا خداحافظ.
مريم
نوشته شده در ساعت
16:12
توسط طره
٭
فکر نمی کنم هیچ وبلاگی تو دنيا خوانندگانی به باذوقی خواننده های اینجا داشته باشه. شرمنده می کنن از بس نظر می دن. می گم خوبه برای تشکر یه مهمونی بديم براشون! موافقی؟
مريم
نوشته شده در ساعت
23:31
توسط طره
٭
آه كه چقدر سرانگشت خسته
بر بخار اين شيشه كشيدم
چقدر كوچه را تا باور آسمان و كبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسين و پروانه پاييدم و تو نيامدي!
ديگر سراغت را از نارنج رها شده
در پياله ي آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه ماه درشت گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدان شكسته
بر ايوان آذر ماه نخواهم گرفت
ديگر نه خواب گريه تا سحر
نه ترس گمشدن از نشاني ماه
ديگر نه بن بست باد و
نه بلنداي ديوار بي سوال...!
من همين من ساده... باور كن
براي يك بار بر خواستن
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
هزار هزار بار فرو افتاده ام.
...
مريم
نوشته شده در ساعت
23:03
توسط طره
٭
آشغال عوضي! منو ببخش که دارم اينجا این جوری حرف می زنم، اما خيلی عصبانی هستم. خيلی! از دست يه آدم پست و بی ارزش که الکی اهميت زيادی براش قائل بودم. واقعا هیچوقت نمی شه آدمها رو همونجوری که هستن شناخت. برای خودم متاسفم که باید وسط این لجنزار زندگی کنم. توی دنيايی که همه مثل گرگهای گرسنه هستن، بره بودن خيلی سخته. منم می خوام عوض بشم. می خوام بشم یه گرگ وحشی و درنده؟ کسی حرفی داره؟
مريم
نوشته شده در ساعت
18:54
توسط طره
٭
هديه
اينم كلي هديه براي تو
خوشت اومد؟
آخري را ميدونم خيلي دوست داري
مريم
نوشته شده در ساعت
17:56
توسط طره