٭
يعني خودش بود؟ واقعا خودش بود؟ باورم نميشد. فكر ميكردم دارم اشتباه ميبينم. نكنه اشتباه ديده باشم؟ نه! اونم مثل من خشك شدهبود. حتما خودش بود. اما آخه چطور؟ هنوز باورم نميشه. چقدر عوض شدهبود. لاغر شدهبود. خيلي زياد. فقط داشت رد ميشد. با دوستاش بود اما من تنها ديدمش. اولش نميفهميدم. فقط ناخودآگاه چشمم رفت دنبالش. يكدفعه ايستاد و سرش رو برگردوند طرف من. هيچي نميفهميدم. هيچي نميديدم. فقط او بود و يك دنيا ناباوري و حيرتزدگي. همينطور عقب عقب ميرفت. حتي وقتي از در رد شد هنوز ايستادهبود و ...! و من هنوز هيچ نميفهميدم. بعد انگار كه كسي تكونم بده، يا يه چيزي محكم بخوره تو سرم، تمام تنم لرزيد. صورتم را برگردوندم و در را بستم. ديگه هيچي نميفهميدم. فقط اين سوال دائم آزارم ميداد كه واقعا خودش بود؟
مريم
نوشته شده در ساعت
16:18
توسط طره
٭
الان عين آدمي هستم كه لقمه بزرگتر از دهنش برداشته و توش مونده! يعني من كه خودم لقمهاي برنداشتم، فقط انگار به زور چيزي را به خوردم دادهباشن، دل درد گرفتم. از اون دل دردهايي كه با هيچ مسكني دوا نميشه. دارم بالا ميآرم! جدي ميگم. حالم از همه چيز به هم ميخوره. عجب حس غريبي است! دل درد، دل پيچه، حالت تهوع، دل آشوبه، لقمه هضم نشده، تهوع، تهوع، ...! عجيبه؟! آره! خودم هم ميدونم.
هميشه موقعي كه منتظر چيزي نيستي، از زمين و زمان برايت ميريزه، وقتي سيراب هستي، همهجا را سيل برميداره، اما وقتي داري از تشنگي لهله ميزني، حتي سرابي هم محض دلخوشي نميبيني. هيچ هيچ. آره، هميشه، هميشه همينطور بوده. همه چيز! وقتي حرفي براي گفتن نداري، همه گوشهاي دور و برت آماده شنيدن هستند و وقتي يه انبار حرف نگفته تو دلت جمع ميشه، وقتي فشار اون حرفها داره خفهات ميكنه، دور و برت خالي ميشه. انگار ديگه همه شنيدن يادشون ميره. دنيا رو سكوت پر ميكنه. هميشه چيزي را بهت هديه ميدن كه لازمش نداري و حتي از گرفتنش اكراه داري و در عوض دريغ ميكنن آرزوهايت را!! عجيب است، عجيب، خيلي عجيب!
نماز آدم چند تا قبله ميتونه داشتهباشه؟! چند محراب؟! عشق هم مثل نماز است، دل مثل محراب!
كاش ميشد چشمهام رو ببندم و بخوابم. تا هروقت كه دلم ميخواد! يك خواب طولاني و بيدغدغه. حتي خواب نبينم. فارغ از زندگي و زندهها. آخه مغزم، حتي دلم خسته است، خسته! از بس كه بايد به همه چيز فكر كنه!! براي همه چيز نگران باشه! پر از دغدغه. پر از اضطراب.
دوباره شدم يه قاصدك بيبال و پر! يا نه! از اون قاصدكهايي كه وصلاند به يك ساقه كت و كلفت! آخه قاصدك كه زميني نميشه. قاصدك بايد بپره. بالا، بالا، خيلي بالاتر! قاصدك يكجا نميمونه، سر جايش بند نميشه. مگر اينكه گير كنه توي تار عنكبوت. قاصدك حتي دربند نسيم هم نيست. آزاد و سبك، رها، رها، رها!!...! دلم چركين است و كدر. كثيف و آلوده.
شدم مثل پادشاه قصه الناز! همون كه آدمهاي كشورش زهر جادوگر را خوردند و ديوونه شدند و پادشاه هم براي اينكه بشه مثل اونا و بتونه بهشون حكومت كنه، اون زهر را سركشيد! با اين تفاوت كه من هنوز زهر را نخوردم و تو خوردنش هم خيلي دودل هستم. يعني نميخوام بشم مثل اونا. پس بايد...! مشكل توي همين 3 تا نقطه كوچولو هست! چون با هيچي پر نميشه. از اون تست كنكورها هستش كه جوابش ميشه گزينة د : هيچكدام11ف
جديدا ديگه از آرزو كردن و حتي دلتنگ شدن هم ميترسم. خدا هم كه منتظر نيست ببينه من هر دقيقه دلم چي ميخواد، همون كار را بكنه. من گير ميدم كه اِلّا و بِلّا (!!) من فلان چيز را ميخوام. خدا جونم يهويي از آسمون، بيهوا، مياندازدش تو دامنم! بعد من ميفهمم كه اي واي! نه تنها آش دهنسوزي نيست، بلكه خيلي هم بدمزه بوده. حالا اگر خدا اونو به من ندادهبود، اونقدر ازش ميخواستم كه خودم از رو برم. آخرش هم اگه نميداد، طلبكار ميشدم. وقتي هم كه ميده، من از خواستنش پشيمون ميشم و ميگم خداجون! نخواستم! پسش بگير. ديگه صبر خدا هم اندازهاي داره آخه!
اي كاش فردا امتحان نداشتم! خوابم ميآد. همش دو هفته از ترم گذشته خير سرم! واااي!!
-----------------------------
اين نوشته مال يكشنبه هفته پيش بود. همون روزي كه اومدهبودم خونه شما!
مريم
نوشته شده در ساعت
16:17
توسط طره
٭
تمام تنم داره ميلرزه! اين خيلي بيانصافي است. خيلي. مگه من چه گناهي كردم؟ كاش الان ميتونستم بيام پيشت و باهات حرف بزنم. دلم داره ميتركه. اما مجبورم تا يكشنبه كه قراره بيام اونجا صبر كنم. دارم ديوونه ميشم. دقيقا 1 ساعت است كه نشستم اينجا و دارم از وحشت ميلرزم. تمام تنم يخ كرده. توروخدا دعا كن كه زودتر تموم بشه. من ديگه نميتونم. من ديگه طاقت شروع يه بازي جديد رو ندارم. ديگه خسته شدم. خسته، خسته، خسته، خسته، ...!
مريم
نوشته شده در ساعت
09:04
توسط طره
٭
1)tarikhe farsi ro gozashtam too template ba az ina < ! - - boro dorostesh kon,ye function bade yaccs be esme :"dateshamsi" ba ye khate span too "blogdateheader" ke jasho motmaen nistam,dige hese n bar publisho nadaram !!
2)in karaye khoobo ro kardam errore shakhdar dad pak kardam,bikhial!!
3)toam in neveshteye ghablie mano fonte ghoorbaghe mibini???chi kar konam??
Zahra
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:38
توسط طره
٭
نميدونم چرا يهو اينهمه مينويسي!!خوب يه كم تعادل داشته باش،اينا رو فقط تو دو روز نوشتي هي به من ميگي بنويس،وقت ندارم بابا!
امروز با فاطمه كيك پختيم،اونقدر ذوق كرده بود كه در طول هم زدن من يه سره دست ميزد!ولي الان داره ديوونم ميكنه بعضي وقتا يه جوري گير ميده كه ميخوام از دستش جيغ بزنم!!
همه چيز عاديه يعني عادت دارم،ولي در مورد يه موضوع نميتونم تصميم بگيرم ، يكي رو ميشناسي از راه اينترنت بتونه كامپيوتر يه دختر شاسكول دهاتي رو يه مدت طولاني از كار بندازه؟؟
ديگه ميخواستم بگم اين مجنون كي امتحاناش تموم ميشه؟؟؟و اون مجنون كي مياد تهران؟؟
زهرا
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:13
توسط طره
٭
من خيلي احمق هستم! خيلييييييييييي!
از دست اين ديوونگيها و كله شقيهاي خودم خسته شدم. آدم بشو هم نيستم.
يه احمق تمام عيار!
خدايا! اينجوري نشونهاي كه ميخواستم بهم نشون دادي؟! اينجوري؟! خب اگه ميخواي منو خوار و خفيف كني، يا اگر ميخواي حماقتم رو به رخم بكشي، راههاي بهتري هم هست كه مثل اين زجردهنده نباشه. از چهارشنبه كه بهت گفتم نشونه ميخوام، فقط داري منو زجر ميدي. ديگه نميتونم به هيچ چيز فكر كنم. نميتونم هيچ كاري انجام بدم. فلج كردي زندگي منو. دارم ديوونه ميشم. دارم خرد ميشم. ديگه نميتونم. ديگه نميخوام. بسه. بسه. بسه!!
مريم
نوشته شده در ساعت
14:12
توسط طره
٭
سلام!
از امروز دهه فجر شروع ميشه!! فكر كنم خيلي غيب گفتم، اما خب مجبور بودم حرفم رو يه جوري شروع كنم ديگه!
هميشه دهه فجر رو دوست داشتم. آخه به نظرم تو اين دهه همه چيز حال و هواش عوض ميشه. خيابونا، مردم، مدرسهها و ...! مخصوصا مدرسهها. تو عالم بچگي كلي ذوق داشتيم كه وقتي دهه فجر ميشه كلاسها تق و لق ميشه و همش جشن است. حالا اگر هم مدرسه فقط يه روز برنامه داشت، بقيه روزها خودمون قاچاقي سر كلاس برنامه داشتيم. از وقتي معلم مياومد سر كلاس، اونقدر ميگفتيم و مخش رو ميخورديم و اونقدر از برنامههاي تدارك ديده تعريف ميكرديم كه يا دلش ميسوخت و يا به ستوه مياومد و اجازه ميداد برنامه اجرا كنيم سر كلاس. تازه زنگهاي تفريح هم به جاي صداي مدير و ناظم، همش سرود ميذاشتن پشت بلندگو. من از اين سرودهاي انقلابي خيلي خوشم مياد. به نظرم توي همش يه جور هيجان خاص هست كه آدم رو جذب ميكنه.
اما تو دانشگاه نميدونم چه خبر بشه. آخه اين دو سال كه توي دهه فجر تعطيل بوديم و امسال اولين سالي هست كه تو اين ايام ما كلاس داريم. هرچند قابل پيشبيني هست كه خبري نخواهد بود.
راستي اگر جديدا ياس سفيد رو نديدي، برو بخون.
كلي حرف دارم براي گفتن و كلي ماجرا براي تعريف كردن. اما فعلا حال ندارم. لطفا تو هم يه ذره بنويس. خيلي هم دلم ميخواد بهت زنگ بزنم، اما بذار رك بگم كه از بس پشت تلفن تحويل ميگيري و از بس ...، من روحيهام شديدا خراب ميشه. به خدا راست ميگم. همش ميترسم كه دوباره بهت زنگ بزنم و ...! اونوقت ممكنه يه جوري بشكنم كه برم براي چند وقت گم و گور بشم. حتي برم بميرم! هرچند ممكنه اينا خيلي هم تو رو ناراحت نكنه. آره؟!
مريم
نوشته شده در ساعت
10:01
توسط طره
٭
خلاصة خوبيها
براي امام خميني
لبخند تو خلاصه خوبيهاست
لختي بخند، خنده گل زيباست
پيشانيت تنفس يك صبح است
صبحي كه انتهاي شب يلداست
در چشمت از حضور كبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگين كمان عشق اهورايي
از پشت شيشه دل تو پيداست
فرياد تو تلاطم يك طوفان
آرامشت تلاوت يك درياست
با ما بدون فاصله صحبت كن
اي آنكه ارتفاع تو دور از ماست
دكتر قيصر امينپور
مريم
نوشته شده در ساعت
10:01
توسط طره