٭
ديدي آيتالله حكيم را هم شهيد كردن؟ خيلي پست و نامردند، خيلي.
من وقتي شنيدم كلي گريهام گرفت. نميدونم گريه دقيقا مال چي بود. آخه من آيتالله حكيم را فقط در حد چند بار ديدن و شنيدن تو اخبار ميشناختم. گريهام شايد مال اين بود كه يادم افتاد چه آسون شده كشتن آدمها تو اين دوره و زمونه. چه بيارزش است جون آدمها توي اين دنياي وحشي. از همه بدتر حس حقارتي است كه پشتش نهفته است. شايد خندهدار باشه. اما هست. حس حقارت از اينكه هر كس و نا كسي توي اين كره خاكي خراب شده، سرش رو مياره بالا، اولين كاري كه ميكنه، تو سري زدن و زور گفتن و كشت و كشتار مسلمونهاست. عين ... آدم ميكشن. اونم ترجيحا از نوع مسلمونش. آخه انگار كيفش بيشتر است يا اعتبار بيشتري داره، نميدونم من!
اونوقت اين مسلمونها، يا شايد هم ما مسلمونها، نشستيم و سرمون رو كرديم تو لاك خودمون. ميگذاريم اينا هر غلطي خواستن بكنن، همه جوره به ما و مقدساتمون توهين كنن، ما رو، اسلاممون رو، زير چكمههاشون له كنن، ...! خودت ميدوني كه بخوام بگم، تا خود صبح هم هست. اما دلم ميسوزه از اين بيرگي كه ...!
الا به جاده خورشيد تكسوار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
تو اي مسافر سرچشمههاي روشن عشق
نشسته بر دل آيينهها غبار، بيا
غريب ميشود اي دوست عاشقي بيتو
به كوي غربت ياران بيقرار بيا
بيا و دست دعا را پر از اجابت كن
هزار چله نشستيم اي بهار بيا
زبانه ميكشد آتش به سينه دور از تو
به غمگساري دلهاي داغدار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
بيا
بيا
بيا، بيا، بيا، ...!
مريم
نوشته شده در ساعت
22:50
توسط طره
٭
«سلام»
من الان فول شارژم!! توپ!!بذار بگم از صبح ساعت 8 کجا بودم و کجاها رفتم،مبدا حرکتم که امير آباد جلوي کوي بود،بعد با اتوبوس رفتم ولي عصر،بعد با تاکسي رفتم هفت تير ،بعد با مترو رفتيم ميرداماد،(چون زياد از کلمه "بعد" استفاده کردم بقيشو از سايرحروف ربط استفاده ميکنم!!)سپس پياده رفتيم اداره دارايي(انجام ماموريت شماره 1) چون پياده نفسمون بند اومد با تاکسي برگشتيم مترو،لذابا مترو رفتيم هفت تير،ودر ادامه با تاکسي رفتيم انقلاب،و همانطور که ميدونيد از انقلاب ميشه با تاکسي رفت راه آهن و ما رفتيم،و از را ه آهن به خيابان شهيد جلالي؟؟ همانطور با تاکسي!!بعد اونجا دفتر يه چيزي که نميدونم بود ماموريت دوم هم انجام شد!!خوب حالا ما کجاييم؟؟ميدآن شوش!! بايد بر گرديم ،کجا؟؟(چون از تاکسي هم زياد استفاده کردم ديگه بدون که
همش تاکسي بوده!!)دوباره از جلالي به راه آهن،که در اينجا از تاکسي اشتباه پياده شديم يعني نرسيده به راه آهن،البته کم مونده بودا ولي ما با کمال پررويي دوباره سوار وسيله مذکور شده به طوري که راننده پوزخندکي زد و آخرشم به زور پول گرفت!! آهان يه جا ديگه هم يه هزاري دام به تاکسيبعد راننده شوت هزار تومن خورد پس داد ،دويست تومن کرايه پريد از دستش،خوب تا ما فهميديم رفته بود ديگه !!!
خوب کجا بوديم؟؟راه آهن!!از راه آهن به.....بعد نميدوني ....چقدر حال داد،وااااااا ي ي ي،خيلي خوب بود،خستگيم به کل پريد!!احساس ميکردم هر لحظه ممکنه غش کنم از خستگي وتشنگي و گشنگي و...ولي با يه چايي همش حل شد!! بعد بقيش ديگه کمه، ... به وليعصر،وليعصر به ....،.....به خونه!!الان تا يادم نرفته بود اومدم بنويسم!!الانم يه بستني قيفي خوردم خنک شدم!!سپس ميرم بخوابم!!***يه چيزي،من هفته پيش گير داده بودم که هر کي به من سوت زدن ياد بده 1000 تومن بهش بدم، آخه خيلي بده من بلد نيستم،مامانمم بلده!!!!بعد اينا همه خودشونو کشتن من هي نتونستم،يعني ميدوني هي من که سوت ميزدم همه خيس ميشدن:))خلاصه نشد اينا پولدار شن،آخر سرم بابام يه دونه از اين سوتهاي پلاستيکي داد بهم گفت توفعلا با اين بزن،قبوله!!!!!
حالا تو بلدي؟؟ جهنم به توام هزار ميدم،چي کار کنم ديگه دوستمي!!فعلا!
"زهرا"
p.sالان يه بستنيِ ديگه هم خوردم! دلت آب!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:33
توسط طره
٭
اینا مال جمعه بود نتونستم بگذارم اینجا:
مرد آسماني
ميآيد آن مردي كه با خود آسمان دارد
در دستهايش دانههاي كهكشان دارد
او را هزاران نام شفاف و درخشان است
هر بيكران روشني از او نشان دارد
خورشيد، اين آيينه نوراني فردا
نام بهار آيين او را بر زبان دارد
بر زخمهاي كهنه ما مينهد مرهم
او كه نگاهي از حرير و پرنيان دارد
آيينهاي از مخمل و ململ به دوش اوست
پيراهني از نازكاي ارغوان دارد
از متن روياگون اين راه پر از ابهام
ميآيد آن مردي كه با خود آسمان دارد
مريم
نوشته شده در ساعت
23:49
توسط طره
٭
بالاخره پيشبينيهاي مامانم درست از آب دراومد و من از پا افتادم!!! از اول تابستون كه من اين برنامه فشرده را براي خودم درست كردم، مامانم هي ميگفت كه اينجوري زنده و سالم به آخر تابستون نميرسي. از اون روزي كه تو عروسي زهره منو ديدي، هي حالم بدتر شد، دو روز نرفتم شركت كه استراحت كنم، اما باز هم بدتر شدم. دوباره عفونت ريه و تنگي نفس و بيخوابي شبانه و دل درد و بيحسي دست و پا!! انگار جون تو بدنم نبود. تقلا براي نفس كشيدن اونقدر سخت و زجرآور بود كه يك شب تا صبح آرزو ميكردم كه براي هميشه نفسم قطع بشه. الان هم خوب نشدم، اما خدا رو شكر نفس كشيدن كمي برام راحتتر شده.
خلاصه اينكه شانس نداشتي وگرنه يه حلوا و نهار ختم ميافتادي!!
خب ديگه، من برم، وگرنه مامان شاكي ميشه كه ميخوام خودم رو به كشتن بدم.
دعا كن خوب بشم.
مريم
نوشته شده در ساعت
23:47
توسط طره
٭
سلام!
اول از همه عيد شما مبارك!
دوم هم تولد تو مبارك! البته ميدونم كه ديروز بود، اما خودت كه ديدي ديشب كي رسيدم
خوش به حالت كه تولدت شب به اين عزيزي بود. حتما كادوي تولد خوبي از اون بالاها برات ميرسه.
در ضمن يه كيك طلب من. تا بچهها رو ننداختم سرت، به خودم بده، قالش رو بكن!!
مريم
نوشته شده در ساعت
23:37
توسط طره
٭
دوباره شدم مثل چند وقت قبل! به محض اينكه به چيزي فكر ميكنم، حتي اگر به اندازه يك لحظه باشه، اون فكرم اتفاق ميافته. بدون هيچ فاصلهاي. مثلا دارم از يه جايي رد ميشم، فكر ميكنم كه فلاني هم ممكنه از اينجا بگذره؟ يه دفعه اون آدم انگار كه از آسمون افتادهباشه اونجا، مياد از جلوي چشم من رد ميشه!! يا مثلا يكي زنگ در شركت رو ميزنه، من تو دلم ميگم ممكنه فلاني باشه؟ در كه باز ميشه اون آدم مياد تو!! حالا اين آدم كيه؟ يكي كه توي تمام اين 2 سال كه من اينجا بودم، حتي يكبار هم از شعاع 2 كيلومتري اينجا رد نشده و هيچ ارتباطي هم با آدمهاي اينجا نداره! تازه اينايي كه مثال زدم موارد خيلي خيلي پيش پا افتادهاي بودن. چيزهاي خيلي خفنتر هم بوده.
حالا ديگه دارم ميترسم! خيلي وحشتناكه كه آدم حتي تو دل خودش نتونه به چيزي فكر كنه! بدي ماجرا اينجاست كه اگر از قصد به چيزي كه دلم ميخواد اتفاق بيفته، فكر كنم، ديگه اين قانون دربارهاش صدق نميكنه.
ميترسم، خيلي ميترسم
مريم
نوشته شده در ساعت
17:45
توسط طره
٭
سلام! ببخشيد كه من خيلي كم مينويسم. چند وقته كه همش خونه پر مهمون هستش. منم خيلي دير ميرم خونه، براي همين ديگه نميتونم بشينم چيزي بنويسم. بايد ساعات نبودنم رو توي خونه جبران كنم! وقتي هم كه مهمون نيست، تا ميرم طرف كامپيوتر، با نگاه سرزنشآميز اعضاي خانواده مواجه ميشم. آخه يه ويروس جديد خفن اومده كه xp ميتركونه انگار. براي همين كار كردن من با كامپوتر و خراب كردن اون، از نظر بقيه يه جور بيملاحظگي هست.
الان هم دارم تو شركت مينويسم. تا حالا به خاطر چگالي زياد آدمهاي فضول در اينجا، من دندون رو جيگر گذاشتهبودم و از اينجا چيزي نمينوشتم، اما حالا ديگه نميتونم جلوي خودم را بگيرم. الان دارم توي word با فونت 6 تايپ ميكنم. برو امتحان كن ببين چقدر ريزه. در واقع چيز قابل خوندني روي مانيتور ديده نميشه. تازه ميخوام بعد از كارم برم دانشكده و از اونجا نوشتههام رو بگذارم اينجا! آخه تو شركت يك هفتهاي ميشه كه شبكه قطع شده.خودشون ميگن كه از بيرون قطع شده، اما به نظر من كه خودشون اين كار رو كردن تا اين ويروس خطرش رفع بشه و اينا ويروسي نشن. آخه پارسال به خاطر ويروس Nimda چند وقت اينجا كار تعطيل بود!!
اه!! الان وسط نوشتن اينا رييسم اومد اينجا بالاسرم! همين جوري هم چند وقته شاخ تو شاخ هستم باهاش. حالا دوباره سر چيزهاي الكي بهم گير ميده و بداخلاقي ميكنه! حوصلهاش رو ندارم اصلا.
اين چند وقتي كه اينجا نمينوشتم، دوباره به روش سنتي نوشتن روي كاغذ رو آوردم!
امروز يه سمينار داشتم درباره يكي از مولفههاي پروژه. تازه ديشب ساعت 10 يادم افتاد، اونوقع هم اونقدر خوابم ميومد كه با وجود نگراني شديد، ترجيح دادم بخوابم. صبح تازه ساعت 9 شروع كردم به آماده كردن مطلب، ساعت 12 هم سمينارم شروع ميشد. خلاصه وقتي رفتم پاي تخته كه حرف بزنم، نصف بيشتر مطلبم آماده نبود و اصلا نميدونستم كه چه جوري ميخوام حرفم رو شروع كنم. تجربه خوبي نبود، هرچند كه به هر بدبختي بود، يه جوري سر و تهش را هم آوردم و سعي كردم خيلي گند نزنم، اما خب، رييس بدجنس چند تا سوال غافلگير كننده پرسيد كه سر دوتاش بدجوري به تته پته افتادم.
تا من باشم اينقدر گيج نباشم كه 10 شب ياد سمينار بيفتم!
فعلا، تا اخراج نشدم، برم.
مريم
نوشته شده در ساعت
17:24
توسط طره
٭
پنجشنبهها، يك كلاس دارم، استادش خيلي آدم جالب و باحاليه! اين استاد ما جوون است و اينطور كه معلوم است تازه ازدواج كرده. ما خانومش رو ديديم. چند بار اومده دم در كلاس دنبالش!
امروز بعد كلاس، ما رفتيم توي اتاقش كه سوال بپرسيم ازش، تلفنش زنگ زد. مدل حرف زدنش با آدم پشت تلفن، مشخص ميكرد كه بايد خانومش باشه. اما يهو ديديم برگشت به اون آدم خيلي جدي گفت : ”ازدواج مجدد!“ بعد هم بهش گفت كه باور كن فكر بدي نيست! اگر از من ميپرسي كه چي كار كني، من بهت ميگم ازدواج مجدد بهترين راه است. تا اينجاي حرفهاش ديگه ما به اين نتيجه رسيده بوديم كه داره با دوستي، كسي، حرف ميزنه. اما يهو نيششون تا بناگوش باز شد و به اون آدم پشت خط گفت كه اصلا صبر كن الان خودم درستش ميكنم. بعد رو كرد به ما كه اونجا بوديم، گفت خانمها! شما يه پسر خوب سراغ ندارين؟ ما با چشمهاي گرد شده زل زدهبوديم بهش كه بفهميم چي داره ميگه؟ خودش فهميد و گفت: منظورم اينه كه يه شوهر خوب براي خانوم بنده سراغ ندارين؟!!!!
بقيه ماجرا مهم نيست! مهم قيافه غيرقابل تصور ماست، در اون لحظه!!!
مريم
نوشته شده در ساعت
22:45
توسط طره
٭
نميدونم چرا بعضي آدمها به خودشون اجازه ميدن كه اين همه، اين همه، اين همه، پاشون رو از گليمشون درازتر كنن؟ نميدوني چه حالي دارم الان. واقعا بعضيها لياقت احترام ندارن. بايد همون اول زد تو گوششون تا آدم بشن.
كاش از همون اول حتي به اندازه يك پشه هم حسابش نميكردم، تا يه روزي مثل امروز نرسه كه با پررويي تمام وايسته تو روي من و تمام تمام كارهاي خودش رو به من نسبت بده.
اما خب! مهم نيست!! تجربهاي ميشه براي آيندهام. هرچند كه از هيچ تجربهاي پند نميگيرم. اما اين بار سعي ميكنم كه هميشه اين ماجرا به يادم بمونه.
چقدر سخت است كه دلت بخواد كسي رو گوشمالي بدي، اما مجبور باشي دندون رو جيگر بگذاري و چشمهايت رو روي همه چيز ببندي.
چقدر سخت است بزرگواري و بخشش هميشگي!! ظرفيت زيادي ميخواد. چيزي كه من در خودم نميبينم، و مجبورم در خودم ايجادش كنم.
خدا به من صبر ايوب بده، براي تحمل اين همه آدم بي منطق كه به هيچ صراطي مستقيم نيستن، و هيچوقت من رو مثل اونا بار نياره!! آمين!!!
مريم
نوشته شده در ساعت
22:11
توسط طره
٭
اين شعر را ميخواستم ديروز بگذارم اينجا، اما وقت نشد.
بيا كه بشكفد آيينه از قدمهايت
چه دور و دير شد اين وعدههاي فردايت!
چه لحظهها كه نمردند در تمنايت!
شبي نشد كه به يادم بيايي و از شوق
چو قطره گم نشوم در حضور دريايت
كنار پنجرههاي جهان منم آن چشم
كه تا ابد نشود سير از تماشايت
ببار بر شب سنگين اين تمدن كور
ستاره و سحرت، چشمهاي زيبايت
بيا كه بشكند آخر طلسم اين شب پير
بيا كه بشكفد آيينه از قدمهايت
براي آمدنت روز و شب غزل گفتم
كنار شب ننشستم مگر به نجوايت
زبان شعر و تغزل چقدر كوتاه است
براي پنجرههاي بلند بالايت.
مريم
نوشته شده در ساعت
16:18
توسط طره