٭
شمع مى خندد و شوق رخ جانان دارد
اشكها بين كه از اين خنده به دامان دارد
شمع از اشك و گل از ژاله شود زيباتر
خنده با ديده تر جلوه دو چندان دارد
شمع مى خندد و مى گريد وشاد است وغمين
اين چه حالى است كه در محفل خوبان دارد
نور شادى همه آميخته با هاله غم
كه به لبخند عيان غصّه پنهان دارد
شمع نور ازلى قلب همايون نبى است
كه دل هر بشرى نور خود از آن دارد
اين چه رازى است خدايا كه محمد(ص) امشب
لب پر خنده ولى ديده گريان دارد
دانى از چيست كه احمد شب ميلاد حسين
غم و شادى به هم از ديدن جانان دارد
بيند آينده او را چو در آئينه غيب
زينجهت سوز نهان اشرف انسان دارد
شاد از اين است كه آخر ثمر عشق رسيد
آمد آن فرد كه بر جامعه رجحان دارد
آمد آن سايه رحمت كه پناه همه اوست
هركجا روى كند, ميل به احسان دارد
آمد آن يكه سوارى كه بوقت جولان
عرصه روز جزا تنگى ميدان دارد
آمد آن لاله خونين رخ صحراى بلا
كه بدل داغ ز هفتاد و دو قربان دارد
ميزبان دو جهان فاطمه را مهمان است
نازم آن بخت كه اين كوكب رخشان دارد
نور سيناست كه مدهوش از او موسى شد
پور زهراست كه عشّاق فراوان دارد
دم عيسى همه در خاك شفا خانه اوست
كه بهر درد غمى چاره و درمان دارد
اين حسين است كه با اينهمه آيات جمال
روى دامان نبى جلوه قرآن دارد
اين حسين است كه از حشمت ثار اللهى
خاتم دولت صد ملك سليمان دارد
اين حسين است كه از پيرهنى خون آلود
صد چو يعقوب اسير غم هجران دارد
اين حسين است كه گيسوى على اكبر او
رشته انس به دلهاى پريشان دارد
اين حسين است كه سر لشگر پر همّت او
تشنه لب، دست فشان، مشگ به دندان دارد
اين حسين است كه از خرمن گلگون كفنان
گلشنى تازهتر از روضه رضوان دارد
قهرمان است حسين و زده بر سينه نشان
ز لب اصغر خود لعل بدخشان دارد
پر هياهو كند از مقدم خود محشر را
او كه از جانب حقّ اذن به غفران دارد
بىنظير است (حسان) سفره احسان حسين
كه به خوان كرمش اينهمه مهمان دارد
تولد امام حسین(ع) را تنریک می گم. عجب ماهی است ماه شعبان. همه اش نور و نور و نور. جشن و سرور. برای من خیلی دعا کن.خیلی.
مريم
نوشته شده در ساعت
22:07
توسط طره
٭
چقدر خوبه كه دوباره ترم شروع شده. برعكس دوران دانشآموزي كه هميشه روزشماري ميكردم براي تابستون، الان اصلا تابستون را دوست ندارم. بدجوري به دانشگاه و دانشكده و بچهها و خلاصه همه چيزش عادت كردم. نديدن بچهها، حتي كساني كه به اندازه يك سلام هم كاري به كارشون ندارم، دلتنگم ميكنه. وقتي فكر ميكنم كه امسال ديگه سال آخر هست و سال ديگه اين موقع هر كدوم اين هم كلاسيهام يه طرف دنيا دنبال زندگيشون هستن و ديگه ممكنه هيچوقت هيچوقت اونا رو نبينم و حتي خبري هم ازشون نداشتهباشم، دلم ميگيره. يه جوريم ميشه. مثل بچههاي 78اي. با اينكه از اكثرشون خيلي خوشم نمياومد و دل خوشي ازشون نداشتم، اما الان كه ميدونم ديگه نميان و همهشون پخش و پلا شدن و هر كدومشون توي يه كشوري رفتن براي ادامه تحصيل يا زندگي يا ... ، دلم تنگ ميشه براشون. دلم نميخواد كه ما هم سال ديگه بشيم مثل اونا. پس اين 4 سالي كه با هم بوديم چي ميشه؟ دود ميشه و ميره هوا؟ خيلي از دوستهاي من، الان دنبال كارهاي رفتنشون هستن. دنبال دادن امتحانهايي كه دانشگاههاي كشورهاي ديگه، ازشون ميخوان. مريم و مهدي كه ميرن. نرگس كه چند وقت بود عاقل شدهبود و ميگفت نميرم، دوباره افتاده تو خط رفتن. معصومه كه الان هم چند روز يك بار ميبينمش ديگه. چه ميدونم. اگر بخوام اسم ببرم، احتمالا بايد همه كلاس به جز خودم را اسم ببرم. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههه!!! چه بد. دلم براي اين روزها خيلي خيلي خيلي تنگ ميشه. بايد قدر اين روزهاي آخر را خيلي بدونم. بايد از لحظه لحظههاش استفاده كنم. هر كدوم اين روزها كه ميرن، ديگه بر نميگردن. به قول شاعر، آب اين رود به سرچشمه نميگردد باز.
خلاصه اينكه هنوز اول اين ترم است، اما من دارم دلتنگي آخر ترم بعد را ميكنم. خوب هركي يه جور خله، منم اينجوري خلم!! چه ميشه كرد؟
مريم
نوشته شده در ساعت
22:07
توسط طره
٭
غير منتظره باران ... غير منتظره ... آن طور که هر وقت دلش خواست بيايد و هر وقت خواست هم برود .. هر وقت ...آزاد آزاد ... مثل گنجشک هاي روي تير چراغ برق ، آزاد ... هيچ کس نبايد اهلي شود ... هيچ چيز نبايد اهلي شود ... آن روباه نا جنس اين ها را به من نگفته بود ...
***اين متن واقعا منو کشت از قشنگي .......نميدونستم کجاش رو بنويسم،بقيشو حتما بخون!!
نامه هاي عاشقانه يک پيامبر!!
***
يه عروسي افتاديم،البته نه به اين زوديها ولي خوب ميدونم که هست!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:19
توسط طره
٭
بعضي وقتها آدم بعضي آدمهاي ديگه رو اصلا اصلا اصلا نميتونه حتي براي يك دقيقه بيشتر هم تحمل كنه!! نه! حتي يك ثانيه. حتي اگر اون آدم دوستت باشه و تو هم خيلي در مورد دوست ادعايت بشه. يعني بعضي وقتها ديگه حتي دوستي هم نميتونه انگيزهاي بشه براي تحمل بعضي آدمها!! حالا من چرا باز هم تحمل ميكنم؟ حتما به خاطر منافعش! پس ببين چي شده كه حتي منافع هم به من انگيزه لازم و كافي براي تحمل نميده. ديگه حالم به هم ميخوره از اينكه بعضي آدمها رو با قيافههاي عبوسي ببينم كه با 100 من، 1000 من، 100000 من، اصلا با من و تو و او، با هيچ كوفتي نشه خوردشون!! از اين آدمهايي كه فكر ميكنن تمام مشكلات دنيا مال اوناست و هميشه هم بايد قيافهشون تابلو باشه كه الان يه مرگيشون هست!!!!!!!!!!! ببخشيد مودب نمينويسم. حالم داره به هم ميخوره. اصلا كسي اينا رو نخونه. چون احتمالا تا يك ساعت ديگه پشيمون ميشم!!
آخه من نميدونم چه فايدهاي داره كه زندگي را اينهمه سخت ميگيرن و همش دارن غصه و حرص و جوش اين دنيا و اين زندگي و هزار و يك چيز نه چندان مهم رو ميخورن؟ بابا! به خدا غلطه! غ ل ط!!!!!
قاطيام الان اصلا! بيخيال!
مريم
نوشته شده در ساعت
14:19
توسط طره
٭
دل من مال تو باد
اول شعبان بود،
آه...
و سراپای وجودم ،
پر از احساس غريبی .
من نمیدانم
که اشارت به چه چيزی میکرد؟
پنجره : لايش باز،
و هنوز در مهريم که چنين باد لطيف و خنکی
باز به احساس ترک خوردهی من ور میرفت.
سخت به خود لرزيدم. نه که از سردی باد، و نه احساس غريب
بلکه اين پنجره و اين احساس
بلکه شايد شعبان
همگی جمع شدند
تا که من باز
بگويم سخن از حال خراب
شايد از مستی و بیپروايی
شايد از گيسوی يار
شايد از عشق به بوی گلها
شايد از فکر به دنيای دگر
شايد اين ذهن پريشان شدهام راه ندارد به فراسوی زمان.
نکند هرزه سخن میگويم؟
نکند می خواهم ، زير فرمان فشار احساس
راز نا گفتهی خود فاش کنم؟
نکند من دارم سخن از عشق کسی میگويم ، که همه از من و او بیخبرند؟
نکند در خوابم؟!
و هزاران شايد، و هزاران نکند
لعنتی فکر خراب
لعنتی بدبينی
لعنتی حس غريب
لعنتی باد لطيف
لعنتی ابر سياه...
گريه خواهم کرد
تا مگر ابر سياه ، دست ز من بردارد
چه گناهی
کردهبودم که چنين تلخ ، شرابم دادی؟
گريه خواهم کرد
تا همان قطره آخر، همهاش مال خودت
تو و آن سرو بلند
تو و آن زلف پريشان
تو و آن "عشق" که پيش تو عزيز است،
دست ز حالم بردار...
من که میدانم
سر اين رشته دراز است
من خبر دارم از عشق تو با خون جگر
عيب ندارد: از تو هی باد لطيف، و شکايت از من.
صد هزاران شايد ، صد هزاران نکند
صد هزاران گريه ، صد هزاران تو و آن !
همه اش تقديمت.
دل من مال تو باد!
شعبان هم رسيد. دوباره روزشماري ما شروع ميشه. فقط 14 روز مونده.
مريم
نوشته شده در ساعت
13:25
توسط طره
٭
بدبخت شدم رفت!!!!
جاني، سال آخري پا شده اومده دانشگاه ما!
فكر نميكنم توضيح بيشتري لازم باشه! همين خودش عمق فاجعه را ميرسونه!
ميدونم كه الان اينا رو ميخونه و فردا ميآد فحشم ميده! اما خب تو هم بايد خبر داشتهباشي. منم ديگه بهتر از اين نميتونم خبر مصيبت بدم! البته همه اين حرفها رو به خودش هم گفتم.
ديروز كه با جاني نشسته بوديم تو همكف دانشكده ما و حرف ميزديم، از بس با هم اين جوري حرف ميزديم( يعني خشن)، دور و بريها چشمشون داشت درمياومد. يكي از بچهها برگشت گفت بابا شما چقدر هم ديگه رو تحويل ميگيرين، مثلا دوستين؟ منم بهش گفتم ما دوستهاي مدرسهاي هرچي با هم خشنتر حرف ميزنيم، نشونه علاقه بيشتر است!!!!!!! طفلي هاج و واج موندهبود. كامپايل نميكرد حرفمو! من كلي تو دلم خنديدم كه اگر حرف زدن من و تو را ميديد چي ميگفت؟!!
راستي اين چيزهايي كه درباره عهد و اينا نوشتي،شان نزول داشت يا همين جوري بود؟ بعضي وقتها يه جيزهايي ميگي آدم نگرانت ميشه!
مريم
نوشته شده در ساعت
13:20
توسط طره
٭
با من بخوان
در آن ايام خاك فتنهخيز مكه يعني مهد بدكاران
درون ظلمت جهل و تباهي دست و پا ميزد
توانگر آتش حسرت به جان بينوا ميزد
ستمكش بر در هر خانه دست التجا ميزد
به هركس ميرسيدي، حربه الحاد در كف داشت
رهي گر پيش پايي بود، راه ننگ و پستي بود
وگر رنگي به رويي بود، رنگ بتپرستي بود
در اين هنگامهها مردي غمين با چشم تر هر شب
به كوه نور در غار حرا ميرفت
همه شب با غمي سنگين به بال مرغ انديشه
ز كوه نور تا عرش خدا ميرفت.
شبي حيرتفزا دست خداي آسمانها بر سر كعبه
گل مهتاب ميپاشيد
در آن شب حال مهمان حرا نقشي دگرگون داشت
شراري بود از دنياي غيبي در سراپايش
دل غار حرا شد گرم
گمان كردي كه نبضش بيامان ميزد
به ناگه برق زد در پشت چشمش، ديده را وا كرد
زپشت ديدگان تا عرش، نوري را تماشا كرد
صدايي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد، ندا آمد:
بخوان، هان اي محمد ، گفت من خواندن نميدانم
ندا آمد: بخوان، با من بخوان اي امي مكه!
به ناگه چشمه نوري به جان پاك او تابيد ...
×××
بدان، اين مرد برتر، آشناي راز سرمد بود
مهين پيغمبر عالم
همان عرش پرواز خدا، سير فلك پيما
ابر مرد جهان، آموزگار ما محمد بود.
عيدتون مبارك
مريم
نوشته شده در ساعت
22:27
توسط طره
٭
امروز خيلي افسرده هستم. خيلي! خيلي مسخره است كه كاري رو دوست داشته باشي، اما بهت اجازه انجامش رو ندن! نه اينكه كار بدي باشهها! اما اينكه بگن نميخواهيم كه اين كار بشه، چون به دردت نميخوره و درس داري و ...، خيلي زور داره. من اين سه سال كه اومدم دانشگاه، غير از درس و كار درسي،هيچ كار ديگهاي نكردم. حتي از كتاب خوندن و ورزش و اين چيزهايي كه قبلا هميشه توي برنامهام بود، افتادم. حالا بعد از 3 سال، يه كار فوق برنامه گير آوردم كه خيلي خيلي بهم ميچسبه و دوست دارم كه دنبالش رو بگيرم، ميگن به دردت نميخوره. به رشتهات مربوط نميشه. به درست كمك نميكنه و هزارتا بهونه ديگه! منم هر كاري ميكنم، نه ميتونم بفهمم، نه ميتونم باهاش كنار بيام. حرفي كه به نظرم زور بياد، اصلا برام قابل هضم و قابل اجرا نميشه. مخصوصا اينكه بدونم الان براي پيگيري اين كار موقعيتي رو دارم، كه ممكنه ديگه هيچوقت نداشتهباشم. از اون موقعيتهايي كه فقط يك بار تو زندگي هر كسي به وجودمياد و اگر از دست بره ديگه نميآد!! براي همين خيلي غصه دارم الان! دست و دلم به هيچي نميره.
يه چيز ديگه هم هست كه خيلي بد است! اينكه يه نفر كه مجبوري روزي چند بار باهاش برخورد داشته باشي، تو چشمت نگاه كنه و رك و راست بهت بگه كه بهت اعتماد نداره و همه حرفهات به نظرش دروغ مياد!! بگه كه به نظرش تو آدم صادقي نيستي و ...!!!!!!! ممكنه تو دلت بهش بگي كه به درك! هرجوري دلت ميخواد فكر كن. مهم اينه كه من وجدانم پيش خودم راحت است كه هيچوقت اينجوري نبودم، بالاخره يه خدايي هم هست كه يه روز بهت بفهمونه سخت اشتباه ميكردي و ...! اما اينكه تو دلت اينا رو به خودت بگي، هيچ دردي رو دوا نميكنه و حتي ذرهاي باعث تسلاي دلت نميشه. دلت سخت ميشكنه و همش پيش خودت ميگي كه آخه مگه من با اون آدم چي كار كردهبودم كه اون اينطوري درباره من فكر ميكنه؟ اينجوري دلت نميخواد ديگه حتي يكبار ديگه ...! هيچي! من الان ديگه نميتونم جلوي اشكهام رو بگيرم. خودشون ميان. خدا كنه رييسم، فعلا نياد سراغم.
دعا كن كه درست بشه! خيلي دعا كن.
مريم
نوشته شده در ساعت
14:25
توسط طره
٭
بالاخره رفتم مشهد! باورم نميشد. موقع رفتن دقيقا همون حسي را داشتم كه وقت مكه رفتن. مثل اون موقع همش به خودم ميگفتم كه تا وقتي چشمم به گنبد نيفته، باورم نميشه كه اين طلسم شكسته شده باشه. اونقدر ذوقزده بودم كه از خوشحالي تو پوستم نميگنجيدم. رو هوا راه ميرفتم! تا يادم ميافتاد كه راستي راستي تو مشهدم، يه خنده تابلو مياومد رو لبم، كه دور و بريها رو به شك ميانداخت. راستي ببخشيد كه خداحافظي نكرده رفتم، خيلي حول حولكي شد. نتونستم. هي ميخوام بگم جاي شما خالي، اما خب نميشه! آخه اونقدر شلوغ بود، اونقدر شلوغ بود، اونقدر شلوغ بود، كه جاي خودمون هم نبود اونجا، چه برسه به كسايي كه نبودن. من كه نتونستم يه زيارت دلچسب بكنم. البته خدا رو شكر، همينشم از سرم زياد بود. اما كاش كمي خلوتتر بود. من همهاش داشتم حرص و جوش ميخوردم. از بيفرهنگي مردم، از بيحرمتيهايي كه ميديدم، از حرص و ولعشون، از خيلي چيزها. سعي ميكردم كه نبينم، اما نميشد. از بس زياد بود. نميشد چشم را بست و نديد.
چه ميدونم! خدا همه را، مخصوصا خودم را، هدايت كنه!
راستي، يه سر هم رفتم پيش آقا جواد! خواستم سلام تو رو هم برسونم، اما متاسفانه تشريف نداشتن. با دانشگاهشون رفتهبودن ايتاليا و فرانسه و ...! به جاش داييش رو ديدم!
طبق معمول همه چيزهايي كه به خاطر سپردهبودم براي تعريف كردن، يادم رفته! حافظه نيست كه! گچ است!! شايد هم خاك اره!!
امروز(دوشنبه) روز اول كلاسهاي ما بوده، من چون تازه رسيدهبودم و خيلي خستهبودم، نرفتم. يعني فكر نميكردم كه تشكيل بشه، اما انگار اين بچههاي ما آدم بشو نيستن. اينجور كه نرگس ميگفت، كلاسهاي من همهاش تشكيل شده. آخه من اين درد رو كجا ببرم؟ روز اول، اونم تو شهريور، بايد كلاس تشكيل بشه؟ حتي كلاسي كه ساعت 7:30 صبح بوده!!!! واقعا خجالت داره!!
مريم
نوشته شده در ساعت
08:09
توسط طره
٭
علی, شاهكار آفرينش
اي على, اى شاهكار اوستاى آفرينش
اى جمالت جلوه گاه ذات پاك كبريايى
اى على, اى دست تو دست تواناى الهى
اى على, اى حكم عالمگير تو حكم خدايى
...
شب نخفتى تا يتيم بىامان آرام گيرد
گرسنه ماندى كه خوان بىنوا, بىنان نماند
خون دل خوردى كه خون مردمى بىجا نريزد
خون خود را ريختى تا ظلم را بنيان نماند
قصه هاى زورمندان ديدم و بسيار ديدم
چون على در عرصه عالم هماوردى نديدم
از بزرگان داستانها خواندم و بسيار خواندم
راستى در آفرينش چون على مردى نديدم
هرچه خواندم از على سرمايه توحيد من شد
من به نور شاه مردان يافتم راه خدا را
مكتب پيغمبران را او معلم بود و من هم
در جمال پاك او ديدم جمال انبيا را
هيچگه در آفرينش, بى على سيرى نكردم
من به نور صبحگاهى, ديده ام نور على را
از خدا هرگز ندانستم جدا او را كه ديدم
روز و شب در گردش چرخ زمان دست ولى را
قصه ها از پهلوانان خوانده ام, اما چه گويم
پهلوان هرگز نريزد اشك پيش مستمندان
ليكن اى آگهدلان, تاريخ مي داند كه هردم
ديده اند اشك على را پيش روى دردمندان
....
داستان پهلوانان را بسى خواندم وليكن
زورمندان را نباشد رسم و راه مهربانى
جز على شير خدا كس را نديدم كز سر مهر
اشك ريزد بر يتيمان در شكوه پهلوانى
روزها شير خدا بود و دل مردم نوازش
شامها اندوه مردم بود و چشم اشكبارش
در جوانمردى فريد دهر بود آن بى همانند
لافتى الا على, لا سيف الا ذوالفقارش
اى على, اى تك سوار پهن دشت آفرينش
من چه گويم, قطره وصف پهن دريا كى تواند
تو ابر مردى, يگانه گوهر بحر وجودى
بى قرينى در جهان, وين نكته را تاريخ داند
آيه “اليوم اكملت لك دين” فاش گويد
تو اميد امتى, شاهنشه خم غديرى
اى على, بر شانه پاك محمد(ص) پا نهادى
تا بداند عالمى, در آفرينش بى نظيرى
گر بشر گويم تو را, از گفته خود شرمگينم
ور خدا خوانم تو را, زانديشه خود بيمناكم
فاش گويم, در تو ديدم جلوه ذات خدا را
وين سخن حق است و از آن نيست نه شرمم نه باكم
چشم در راه تو دارم, اي شه آزاد مردان
تا بتابى نورى از ملك ولايت در ضميرم
راه حق پويم اگر نور تو گردد راهبانم
فيض حق يابم اگر دست تو باشد دستگيرم
ميلاد حضرت على(ع), مولود كعبه رو به همه تبريك ميگم.
مريم
نوشته شده در ساعت
08:07
توسط طره
٭
من خداي ضايع كاري هستم اصلا!!! لنگه ندارم!
امروز تو شركت، من و نرگس پشت دو تا دستگاه بغل هم نشستهبوديم و وسط كار با هم حرف ميزديم. نميدونم چي شد كه يهو ياد مهندس روحاني، استاد DB افتادم و دلم براش تنگ شد، همين كه اين فكر از ذهنم گذشت، با صداي خيلي بلند، كه تا كلي اونطرف تر هم شنيده ميشد، به نرگس گفتم : دلم خيلي براي آقاي روحاني تنگ شده!! روي اسمش تاكيد هم كردم. وقتي برگشتم، برق از سرم پريد! آخه يكي از پسرهاي شركت كه اونم آقاي روحاني هست، اون طرفم ايستاده بود! مردم از خجالت!
مريم
نوشته شده در ساعت
19:00
توسط طره
٭
امروز كلي غافلگير شدم، آخه دوتا سوغاتي مكه گرفتم، از مهران و هادي. اصلا انتطار نداشتم كه ياد من بودهباشن. آدم خيلي خوشحال ميشه وقتي ميبينه كه تو مكه يادش بودن.
من هنوزم منتظرم كه امسال هم برم. همش به خودم ميگم كه تا آخر ماه رمضان خيلي مونده، شايد مثل پارسال يهويي جور بشه و برم. همش ميگم اگر خدا بخواد، حتما ميرم. اما نميدونم كه خدا ميخواد؟!
مريم
نوشته شده در ساعت
19:00
توسط طره
٭
مامانم اينا جمعه رفتن شمال، با عمو اينا و عمه اينا. اما من نرفتم. آخه شنبه هم كلاس داشتم، هم ثبتنام دانشگاه و انتخاب واحد بود، هم شبش عروسي معصومه بود. هر كدوم اينها هم به تنهايي نميگذاشت من برم، چه برسه به همهاش با هم. امروز كه داشتم با خواهرم حرف ميزدم، ميگفت كه اونجا داره شديدا بارون مياد و كمكم سيل راه ميافته!! آخ بارون! بارون! بارون! كي ميشه اينجا هم بارون بباره؟!
اين ياهو مسنجر هم حسابي قاط زده اين چند وقته. براي من كه خيلي مشكل درست كرده. چون نصف بيشتر پيغامهايي كه به اين و اون ميدم، براشون نميره. پيغامهاي اونا هم براي من نميآد. كلي سر اين، دلخوري پيش اومده. مثلا يكيش روزبه. اينطور كه فهميدم يه 10-20 روزي هست كه خونه خوابيده. مثل اينكه عمل داشته! اما به خاطر اين مسخره بازي ياهو، من خبردار نشده بودم. از طرفي هم، اون ميديده كه من جواب نميدم و خبري ازم نيست، ميذاره به پاي بيخيالي من و اينكه براي من مهم نيست. جمعه كه آنلاين شدم و باهاش حرف زدم، كلي شاكي بود. من خيلي بهش گفتم كه هيچي از طرفش به من نرسيده، اما اون هنوز هم دلخوره انگار. حالا امروز كه دوباره رفتم سراغ مسنجر، ديدم تازه چند تا پيغام از روزبه كه مال دوشنبه هفته پيش بوده، براي من اومده!!!!
يا مثلا من با سارا و آيدا كار داشتم، هزار بار براشون پيغام گذاشتم، اما جواب نميدادن. منم ناراحت ميشدم. حالا فهميدم كه اون بيچارهها هم چيزي از طرف من نميگرفتن.
خلاصه، ماجراهاي شبيه اين، توي چند هفته اخير براي من زياد پيش اومده. تو هم سعي كن بيشتر mail بزني تا اينكه پيغام بگذاري.
شاهين هم كه رفت مكه. خوش به حالش . من نميتونم صبر كنم تا نميدانم چه وقت كه دوباره بخوام برم. من تشنهام. تشنه.
حالم خوب نيست هنوز. دلم خيلي گرفته. پر اشكم. اما ...!
مريم
نوشته شده در ساعت
23:18
توسط طره