٭
چه عجب نوشتنت اومد! ميدوني وقتهايي كه به قول خودت نوشتنت نميآد، من همش به چي فكر ميكنم؟ به اينكه حتما دفترت تند و تند پر ميشه از نوشته! هي!هي!هي! هرجور راحتي!!
منم رفتم بازار گلها. آخرين بار دو روز مونده به نيمه شعبان با مامان و بابا رفتم. اما يه فرق اساسي با رفتن تو داشت، اونم اينكه مامان و باباي من با گلدون خريدن بيشتر حال ميكنن تا گل. من هي دلم ميرفت براي اين گلها، اما چون اونا از ذوق زياد من خيلي متعجب ميشدن و به نظرشون عادي نبود، منم ميخورد تو ذوقم! نميخريدم. فقط براي اينكه خيلي دست خالي برنگردم، يه دسته كوكب سفيد درشت خريدم. از دفعه ديگه منم با تو و بابات ميام!
اصلا ياد اون گلهاي بيمارستان نبودم. چه خوب يادت بود. يادش به خير، راست ميگي. چقدر تابلو ميشديمها! با عجله بغل ميلههاي بيمارستان ميايستاديم و قربون صدقه اون گلها ميرفتيم. چقدر جيغ ويغ ميكرديم. من قشنگ يادمه كه يه بار يه دسته رز ديديم كه خيلي درشت بودن و همهشون صورتي شبرنگ. نفسمون بند اومدهبود از رنگشون. هيييييييييييممممممم!! حالا مدتهاست كه وقتي از بغل گلها رد ميشم، يادم ميره نگاهشون كنم.
دوباره داره بارون مياد. بارون. بارون. بارون. خيلي بد است كه مجبور باشي بين نفس كشيدن و زير بارون قدم زدن، يكيش را انتخاب كني. آخه به نظر من هردوتاش حياتي است. نميشه از خير هيچ كدوم گذشت. اما فعلا كه من بايد يكيش را انتخاب كنم.
منم نوشتنم نمياد! آخه ميدوني چيه؟ تا ميخوام بنويسم، ميبينم همش ميشه ناله!! ديگه خودم هم خسته شدم از نالههاي خودم! خيلي آدم بي ظرفيتي شدم. قبلا انگار اينجوري نبودم، نه؟!!
راستي كلاس اولي خونه ما جدي جدي داره با سواد ميشه. نميدوني چقدر هيجان انگيزه! يه روز رفتم بالا سرش، ديدم داره مينويسه آب- بابا. از ذوقم اونقدر محكم بغلش كردم كه اشكش دراومد!!! تازه نديدي كه چقدر شيك شدن. ديگه كتاب فارسي ندارن كه، دوتا كتاب دارن، يكيش بخوانيم يكيش بنويسيم !! اونقدر هم خوشگله كتاباشون كه آدم درس خوندنش مياد!
بعضي وقتها دلم ميخواد بيسواد بشم، بعد يه كتاب بردارم و ندونم كه بايد حتي كدوم طرفي بگيرم دستم!! بعد هي ورق بزنم و ببينم از ديدن اين چيزهايي كه شبيه هيچي نيستن و نميشه بهشون نقاشي هم گفت( منظورم حروف كتاب است!! ) چه احساسي بهم دست ميده!! خيلي بايد جالب باشه، نه؟!!!!
مريم
نوشته شده در ساعت
08:35
توسط طره
٭
خيلي عصبانيام خيلي! از دست همه دنيا عصبانيام. از دست تو، مامان، بابا، رييس، همكار، دوست، آشنا، همه، همه، همه!!! ميدوني دلم چي ميخواد؟ از اينا هست تو تلويزيون نشون ميدن، كه ميري توي يه اتاق بعد هر چي كه دستت ميرسه، ميزني ميشكوني، خورد خاكشير ميكني، له ميكني، خلاصه هر كاري دوست داري ميكني، بعد هم مياي بيرون و حساب ميكني. من كه حاضرم يه وقتهايي مثل الان، براي يه چيزهايي مثل اين پول بدم، از جون و دل!!! فكر ميكني رواني شدهباشم؟؟ خب اصلا بعيد نيست.اصلا شايد خودم به عنوان اولين نفر اين باشگاهها رو در ايران تاسيس كردم.
ميدوني چيه؟ من مثل يه بشكه باروت بودم، فقط كافي بود كه يه جرقه بزنه و بتركم، حالا هم تركيدم. تو ميدونستي كه دري عقد كرده؟ اينجورا كه من فهميدم، همه دنيا خبر داشتن، به جز من ( در نقش خواجه حافظ شيرازي!!!). مهم نيست كه مسخرهام كني، اما من جدي جدي ناراحت ميشم. اصلا شايد هم بيجنبه باشم!! خب هستم! به هر حال ناراحت ميشم ديگه. اصلا به كل از همه دوستهام نااميد شدم.
اون از هدي، كه اونهمه غصهاش رو ميخوردم. چقدر من به خاطرش گريه كردم و دل سوزوندم. اونوقت خبر نامزدي و اينا بايد از زبون مامانم، كه اونم از يه همسايه قديمي شنيده، به گوش من برسه. تو بودي بهت برنميخورد؟ بعد از اون نوبت ندا بود. كه خانوم رفت 10-12 روز غيب شد، وقتي برگشت به اون طرز فجيع به من خبر داد كه به سلامتي عروس شده. من كه اصلا اون شب قلبم جابهجا شد. از ندا هم اصلا انتظار نداشتم. بعد از ندا، نوبت عاطفه بود كه فرداي نيمه شعبان اومد و فهميديم كه ديشب عقدش بوده!!! اينم از زينب خانوم عزيز!!!!!! خب آدم از دوستهاش يه جور ديگه انتظار داره ديگه!! مگه نه؟ يه احتمال ديگه هم هست. اونم اينه كه من الكي خودم را با مردم صميمي ميگيرم و فكر ميكنم كه باهاشون دوستم!! نه؟ خب در اين صورت من خيلي پرروام كه از اون آدمها همچين انتظاراتي دارم. در نتيجه من تا اطلاع ثانوي با هيچكس دوست نيستم( البته به جز تو، چون تو كه كس نيستي!). نه اينكه قهر باشمها! اما ديگه حساب دوستي هم روشون نميكنم. شايد هم الان بچه شدم و دارم زر بيخود ميزنم. اما فعلا اينجوريم. اگر تو هم در عرض 2 هفته، 4 تا دوستت اينجوري ميشدن، غير از اين نميشدي. خب ديگه زيادي ناله كردم. آهان يه چيز ديگه هم بگم. اصلا من اگر عروسي كنم هم نميذارم اينا بفهمن! ميذارم سر بچه اولم بهشون خبر ميدم!! خوب فكري نيست؟قيافههاشون ديدني ميشه خداييش!
ميشه باز هم ناله كنم؟ ممنون كه اجازه دادي!!! ميدوني چيه؟ به نظر من يه چيزهايي هستن كه به ظاهر خيلي خيلي كوچيك و بياهميت ممكنه به نظر بياد، اما ميتونه به كل يه رابطه رو به هم بريزه. اصلا به نظرم اين چيزهاي كوچيك خيلي نقش كليديتري دارن در حفظ یا تخريب يه دوستي. خلاصه از من به تو نصيحت كه هميشه مواظب اين چيزها توي رابطههات باشي.
دوستهاي من اونقدر چيزهاي كوچيك را هي نديده گرفتن و هي نديده گرفتن و هي نديده گرفتن كه حالا مدتهاست خيلي بينشون احساس غريبگي و تنهايي ميكنم. باورت ميشه حتي گاهي احساس ميكنم كه حضور فيزيكي من هم اونجا بينشون اضافيه؟ باورت ميشه؟ ميدونم كه ممكنه دچار يكي از بدبينيها و بيانصافيهاي مخصوص خودم شدهباشم، اما تقصير اونا هم هست.مدتي است كه حتي وقتي پيششون هستم احساس امنيت و آرامشي كه آدم پيش دوستهاش داره، ندارم. به خدا من هيچ انتظاري ندارم ازشون. ميدونم كه اونا همهشون الان درگيريها و مشكلات ذهني خودشون را دارن و من دلم نميخواد كه باري بهشون اضافه كنم. فقط ميگم اگر ماها واقعا همونقدر كه ادعامون ميشه، با هم دوست هستيم، كاري نكنيم كه حس با هم غريبه بودن، بينمون به وجود بیاد. همين!!!
مريم
نوشته شده در ساعت
14:23
توسط طره
٭
لحظه هاي آخر انتظار
بوي ظهور در شامه جهان پيچيده است . صداي گامهاي كسي كه آمدني است در گوش گيتي طنين افكنده است . آينه ها تمام قد ، به صيقل زنگارهاي خويش ايستاده اند . نرگسها طلايه دار لشگر انتظارند و ظهور فرزند عشق و مهرباني را لحظه مي شمرند .
سروها بي قرار سرك مي كشند و خط افق را پيوسته دوره مي كنند .
بيدها كمرهاي خميده از انتظار خويش را راست مي كنند تا بلكه اولين طليعه هاي فرج را بتوانند ديد . آنان كه الفباي ظهور نخوانده اند ، گمان مي برند كه فرو ريختن بناي الحاد شرق ، كاخ شرك غرب را محكم مي كند ، غافل كه اين زلزله با تمام استكبار در آويخته است و شرق و غرب را نمي شناسد . اين زلزله بناست با تمامت استكبار درآويخته است و شرق و غرب را نمي شناسد . اين زلزله بناست كه سدهاي ستم را بشكند ، دره هاي فاصله را پر كند و برج و باوري علو و استكبار را از ميان بردارد .
آري ، تا درخت انتظار كهنه نشود ، ميوه فرج نمي رويد و اكنون عطش ظهور ، لبهاي همه مظلومين را كويري كرده است .
اما ..
اما اين لحظه هاي آخر انتظار ، هميشه سخت مي گذرد .
اين ثانيه ها مشرف به ظهور چه كندتر عبور مي كند .
و ... سخت و شيرين يعني همين . يعني در آستانه ايستادن معوشق .
خداوند ، اين چشمان خسته مان را به ظهور عزيزش و عزيزمان روشن كند ، ان شاءالله .
سيدمهدی شجاعی
مريم
نوشته شده در ساعت
18:32
توسط طره
٭
ديروز روز جشن گروه ما بود! اما امسال براي يه سري از بجههاي بهزيستي جشن گرفتيم. ديروز از صبح زود رفتيم محل جشن و صحنه را درست كرديم و چندتا از برنامهها رو تمرين كرديم و ميوهها رو شستيم و ....! خلاصه يه عالم فعاليت كرديم. ظهر با بروبچهها نشستهبوديم و داشتيم غذا رو كه تازه از بيرون اومدهبود، ميكشيديم تو ظرفها و روش رو تزئين ميكرديم و اينا(!!!!) كه ديديم يكي از مامانها بقيه رو صدا كرد و رفتن يه گوشه و يه ذره پچپچ كردن و افتادن به تكاپو!! هرچي سعي كرديم كه بفهميم چي شده، نتونستيم. خلاصه بعد از يه مدت تلاش و تكاپو، آروم آروم بهمون حالي كردن كه بعله!! يكي از بزرگترها زنگ زده به اون مركزي كه قرار بوده بچههاشون رو بيارن براي جشن، كه ببينه حتما سر وقت ميان، مسوول اونجا هم گفته كه اِاِاِاِاِاِاِاِاِاِ!!!! ما فردا بچهها رو مياريم!!!! يعني خودشون گفتن كه فكر ميكردن كه فردا بايد بيان و امروز هم آمادگي اومدن ندارن.
خلاصه كاسه و كوزهمون به هم ريخت اساسي. حالا امشب من هم يه جشن دعوت داشتم، هم يه عروسي، اما انگار هيچكدوم را نشه برم. آخه نميشه كه براي جشن خودمون نباشم.
راستي خوب شد يادم افتاد. ضحي پنجشنبه زنگ زده بود خونه ما و من رو دعوت كردهبود جشن خونه مامانس اينا. من نبودم وقتي زنگ زدهبود. ديشب(يعني جمعه) باهاش حرف زدم، گفت كه هرچي زنگ زده خونتون نبودين. من گفتم كه احتمالا تهران نيستين و قرار شد كه زنگ بزنم بهت و بگم كه دعوت شدي. اما خب هم اينكه خسته بودم و خوابم مياومد، هم اينكه ديدم چون من نميرم تو هم نميآيي، خلاصه اصلا به كل يادم رفت كه بهت خبر بدم. الان يادم افتاد. جشنشون امشب(شنبه) هست!!! اگر خواستي بري، زنگ بزن از بچهها بپرس آدرس را!!!!!! ديگه ببخشيد از وضع خبردهي من!
مريم
نوشته شده در ساعت
12:29
توسط طره
٭
اَين معز الاوليآء و مذل الاعداء؟
اَين معز الاوليآء و مذل الاعداء؟
اَين معز الاوليآء و مذل الاعداء؟
آنقدر در مي زنم تا در به رويم واكني
رخصت ديدار رويت را به من اعطا كني
آنقدر در مي زنم تا در به رويم واكني
رخصت ديدار رويت را به من اعطا كني
بيش از اين ما را گرفتار غم هجران مكن
اي لقا الله من رخسار خود پنهان مكن
در تحير مانده ام بايد كجا جويم تو را
چون نسيم كوي خود ما را تو سر گردان مكن
مرغ عشقم بسته در دامم هوائي نيستم
در قفس افتاده و فكر رهائي نيستم
اي بهشت آرزو گر خار ناچيزم ولي
دل به عشقت داده ام ، فكر جدائي نيستم
مريم
نوشته شده در ساعت
10:45
توسط طره
٭
بابا من كي گفتم كه به درد هيچي نميخورم و ثقط به كمك احتياج دارم؟!! اگر اينجور بود كه خودم بي هيچ آه و نالهاي به قول تو ميرفتم و ميمردم! اين چيزهايي كه من گفتم فقط وضعيت من در مورد مشكلي بود كه ازش حرف زدم، نه همه زندگيم! فقط ميخواستم نوع سردرگميم رو توضيح داده باشم.
اصلا ولش كن. من ديگه بهتر است هيچي در اين باره نگم. اصلا نميدونم كه چي شد كه اينجا حرفش را زدم. من كه اين چند ماهه هر چي بود ريختهبودم تو دلم، از الان به بعد هم همين كار را ميكنم.
خيالت هم راحت باشه، نارحت نيستم.
مريم
نوشته شده در ساعت
10:40
توسط طره
٭
خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا كن
              ز غمهاي دگر غير از غم عشقت جدا كن
نميدونم چرا همين جوري دلم خواست اينو بنويسم. يهويي اومد تو مغزم. اين چند وقته، هزارتا اتفاق جور و واجور و مهم افتاده، كه هيچ كدوم را وقت نكردم تعريف كنم.
تو چرا نيستي؟ دلم تنگه.
ميدوني؟! من اونجورا هم كه تو فكر كردي نااميد نيستم. نميدونم اون موقع كه اون نوشتههاي قبلي رو مينوشتم، نااميد بودم يا نه؟!! اما تا جايي كه يادمه، نبودم! فقط شايد منظورم را خوب نگفتم.
ببين، فرض كن يه آدم از يه صخره كه زيرش يه دره است، آويزونه. ميدونه كه اگر بيفته، مردنش حتمي است. اما اينم ميدونه كه حداقل يه نفر اون نزديكيها هست، كه اگر صداش بزنه، با احتمال خوبي، صداش رو ميشنوه و مياد كمكش ميكنه. بعد اون آدم شروع ميكنه به صدا زدن. اولش آروم صدا ميزنه، آخه ميترسه. بعد شروع ميكنه به داد زدن و هي صداش رو ميبره بالاتر. خيلي هم اميدوار است كه صداش شنيده بشه. اما هي زمان ميگذره و هيچكس پيداش نميشه. اون آدم خسته ميشه، خيلي. طبيعي است كه تو اون وضعيت خسته بشه. خسته ميشه اما نااميد نه! آخه اگر اميد نباشه كه از اون بالا پرت ميشه ته دره. اون علاوه بر اينكه خسته ميشه، كمي هم ميترسه. ميترسه كه نكنه كسي نياد؟ نكنه هنوز بايد حالا حالاها اون بالا آويزون باشه؟ نكنه بيفته؟ خب فكر كنم ترسش هم طبيعي باشه. اما اينا نااميدي نبود.
خب؟!! حالا كه چي؟ هيچي!!! فقط اينكه من مثل اون آدم هستم. نااميد نيستم. خسته و سردرگم هستم و كمي ترسيده. همين!!!
راستي، مثلا عيد است. يه عيد بزرگ. من كه تمام اين يك سال منتظر بودم تا دوباره اين عيد برسه. اما حالا چرا بايد حال و روز من اين باشه؟ آخه حيف است.L ببينم؟! يعني نميخوان به من عيدي بدن؟ مگه ميشه؟ ميشه؟ميشه؟ من هيچي حاليم نيست. من عيدي ميخوام. عيدي. عيدييييييييييييييي!!!!!!!!
مريم
نوشته شده در ساعت
22:34
توسط طره
٭
حوصلهام خيلي سر رفته. خوابم مياد. اما بايد يه تيكه از كار رو تحويل بدم، تا آخر هفته هم ديگه نميخوام برم شركت، به خاطر كارهاي جشن و اينا، مجبورم الان به هر بدبحتي هست، اينجا رو تحمل كنم. اين روزها خيلي بيحوصله و افسرده هستم. دوباره زده به سرم. ميدوني مشكل چيه؟ الان ميگم.
ببين من چند وقته كه گرهي تو كارم افتاده و برام خيلي هم مهم است كه حل بشه. اين كه ميگم چند وقته، نه اينكه فكر كني 1-2 هفته باشهها، نه!!!! تقريبا 9-10 ماهي بايد شدهباشه. لطقا هم ازم نپرس چي هست، دوست ندارم بگم. تا الان هم كه هيچكس نفهميدهبود كه شايد مغز من درگير چيزي هست، حتي دوستهاي دانشگاه كه هر روز باهاشون هستم! حالا اينا بماند. حرف تو حرف نشه. ميگفتم كه گرهي هست كه به دست هيچ بني بشري باز نميشه و فقط و فقط بايد از خدا بخوام حل شدنش رو. خب من هم همين كار رو كردم و هي به خدا گفتم، هي گفتم، هي گفتم، ...! اما هيچ اتفاقي نيفتاد. حتي نشونهاي كه بتونه اميدوارم كنه نديدم. حالا هنوز هم مشكل من حل نشده و من هم هنوز دارم از خدا ميخوام. اما خب، خسته شدم. خسته شدم از اينكه صبر كنم تا ببينم چي ميشه. نميدونم كه صلاح من در اينه كه اين مشكل حل نشه، يا اينكه حل ميشه اما هنوز وقتش نشده و بايد باز هم صبر كنم، يا اينكه اصلا، زبونم لال، زبونم لال (!!!!) خدا نميخواد كه صداي من رو بشنوه. شايد بايد يه جور ديگه ازش ميخواستم، شايد ....! نميدونم ديگه! هزار و يك سوال اينجوري تو مغزم هست كه هيچ جوابي براش ندارم و از كنارش هم نميتونم رد بشم، چون برام مهم است.
حالا خيلي كلافه هستم.
ديروز كه به جاني و زينب ميگفتم اين مشكلات فلسفي رو، زينب ميگفت حتما بايد بيشتر صبر كني، اما خب از كجا معلوم؟ شايد هم صبر كردم و صبر كردم، اما هيچ اتفاقي كه نيفتاد، هيج، تازه گره مذكور، كورتر هم شد. اونوقت تكليف من بيچاره چيه؟
اي خدا! قربون اون حكمتت كه ما ازش سر در نمياريم. حكما اين كارت دليلي داره ديگه. پس ...! نه صبر ديگه نه! ميترسم بهت بگم كه صبرم رو زياد كن تا بتونم تحمل كنم، اونوقت تو جدي جدي به جاي حل اين مشكل، كشش بدي كه من صبر كنم!!!!!! نه مهربون! من ديگه بسم است، ديگه بسه. خودت حلش كن. خب؟
مريم
نوشته شده در ساعت
14:24
توسط طره
٭
خدا روشكر بالاخره بارون باريد! عجب رعد و برقي! آسمون ميتركه و هزار تيكه ميشه و ميريزه رو سر ما.
كاش ميشد منم هزار تيكه بشم. كاش ميشد منم ببارم! كاش اينقدر سخت نبود بودن. كاش اينقدر طولاني نبود انتظار. كاش پاياني بود براي اين صبر بيپايان.
كاش ميشد فردا رو ديد. كاش آخر قصه معلوم بود. نگو كه اونجوري ديگه لذتي نبود توش. مگه الان هست؟ مگه الان كه همه چيز را از توي مه ميبينم، الان كه دو قدم اون طرفتر هم به زور ديده ميشه، چيزي غير از دلهره، چيزي غير از سردرگمي، چيزي غير از خستگي، نصيبم ميشه؟ هان؟ من ميخوام كه لذتي نباشه، اما به جاش اين دلهرهها و تشويشها هم نباشه.
كاش ميشد دنبال زندگي نريم . كاش ميشد بشينيم و بذاريم زندگي براي خودش بره و ما حتي مجبور نباشيم كه نگاه كنيم و ببينيم كجا ميره. خيلي بهتر از اينه كه زندگي براي خودش بره ، بياينكه تو از خودت ارادهاي داشتهباشي و مجبور باشي دنبالش بدوي. و ندوني كه كجا داره ميبره تو رو. و اگر هم قدمهات ديگه همراهيت نكردن، اگر نفست به شماره افتاد و خواستي بايستي تا نفسي تازه كني و بعد دوباره دويدن بيهدف و بي انتها رو شروع كني، خيلي بايد احمق باشي كه فكر كني زندگي برات صبر ميكنه. نه عزيز!! زندگي تو رو دنبال خودش ميكشه و ميبره. مهم نيست كه پاهات ديگه توان نداره، تو كشيده ميشي، شايد حتي با صورت!!!
هي!! چيه؟ چرا اينجوري نگاه ميكني؟ خيلي دارم پرت و پلا ميگم؟ خب! چه اهميتي داره؟ اين حرفها كه جاي دوري نميره. پس بگذار گفته بشه، حتي اگر اين همه پرت و پلا و بيمعني به نظر برسه! حتي اگر نشه دو تا جملهاش رو هم به هم ربط داد. واقعا چه اهميتي داره؟
مريم
نوشته شده در ساعت
22:38
توسط طره
٭
چهارشنبه اولين جلسه كارگاه عمومي من بود. از كلاس 60 نفري، نصف بيشترش بچههاي كامپيوتر بودن. بچهها رو به 6 تا دسته 10 نفري تقسيم كردهبودن و هر دسته يك كاري انجام ميداد. 2 دسته دخترها بودن و 4 دسته پسرها. اين جلسه دسته ما كارش سوهانكاري بود. فكر نكنم ديگه كاري سختتر از اين وجود داشت. بايد يه تيكه آهن رو اره ميكرديم و بعد اونقدر سوهان ميزديم كه زنگ زدگيهاش كه تمام سطح آهن را پوشاندهبود پاك بشه و برق بيفته و در ضمن تمام سطوحش هم صاف باشه و مقاطعش زاويه 90 درجه داشتهباشه. چشمت روز بد نبينه، من كه از همون اول كلاس حالم خوب نبود، وقتي كه شروع كردم به اره كردن، هم به خاطر بسته بودن محيط و هم برادههاي آهن و هم فعاليت شديد، دوباره نفسم به شماره افتاد. داشتم ميمردم جدي!!!! كلا قيافه همه بچههاي دسته ما ديدني بود. همه داشتن از حال ميرفتن. از فزق سر تا نوك پامون هم زنگ آهن پوشوندهبود. ما آخرين دستهاي بوديم كه كارشون تموم شد. تازه تموم هم نشد، به زور تمومش كردن. يعني گفتن كه ديگه وقتتون تمومه و هر كاري تا حالا كردين بسه!! اما من اون روز فهميدم كه وقتي ميگن هر كسي را بهر كاري ساختد، يعني چي! اين سوهانكاري اصلا كاري نيست كه يه خانم بخواد انجام بده. يعني اصلا در شان خانمها نيست كه همچين كارهايي رو انجام بدن. مردها اگر به درد هيچي نخورن، به درد سوهانكاري كه ميخورن!!
مريم
نوشته شده در ساعت
10:25
توسط طره