٭
اینم فارسیش که خواسته بودی.
سلام
مریم جون اینا رو فارسی تایپ می کنی؟
من نمی تونم. آخه می دونی من خیلی اعصابم خورده این چند روز. آخه یه دوستهای خوبم تازگیها رفته سر کار، نمی دونی چقدر عوض شده. :( این آخرین بار که باهاش حرف می زدم خیلی معذب بودم، اصلا یه طوری حرف می زد انگار نه انگار دوستیم!!
به سمیه هم گفتم، اونم تایید کرد که از چند روز پیش که بهش زنگ زده احساس می کنه بهش توهین شده! نمی دونم چرا همه حرفهاش توهین آمیز بود...
خیلی ناراحتم که دارم از دستش می دم، مطمئنم تا چند ماه دیگه نمی تونم تحملش کنم!! این خیلی بد است که آدمها اینقدر سریع تحت جو قرار بگیرن...
مطمئنم الان خودش اصلا اینو حس نمی کنه، ولی ما می فهمیم. سمیه می گه حقم داره هر روز از 7 صبح تا 7 شب باید با یه سری آدم اجق وجق باشی همه چیت می شه عین اونا! ولی به نظر من آدم حق نداره به خاطر پول همه اخلاق و شخصیت و زندگیشو تقدیم کنه! نمی دونم.
نمی دونم به خاطر احتیاجه؟ به خاطر کلاسشه، به خاطر چیه این همه تحقیر شدنها را تحمل کردن!!! این همه دوستیها را از بین بردن!! شاید من نمی فهمم...
زهرا
---------------------------------
salam
maryam joon inaro farsi type mikoni??
man nemitoonam akhe
midooni man kheili asabam khoorde in chand rooz,akhe ye doosaye khoobam tazegia rafte sare kar,nemidooni cheghad avaz shod:( in akharin bar ke bahash harf mizadam kheili moazab boodam aslan yetori harf mizad engar na engar doostim!!
be somayeh ham goftam,oonam taeed kard ke az chand rooz pish ke behesh zang zade ehsas mikone behesh tohin shode!nemidoonam chera hame harfash tohin amiz bood...
kheili narahatam ke daram az dasesh midam,motmaenam ta chand mah dige nemitoonam tahamolesh konam!!in kehili bade ke adama inghad sari tahte jav gharar begiran...
motmaenam alan khodesh aslan ino hes nemikone,vali ma mifahmim!
somayeh mige hagham dare har rooz az 7 sob ta 7 shab ba ye seri adame ajagh vajagh bashi hame chit mishe eine oona!vali be nazare man adam hagh nadare be khatere pool hame akhlagho shakhsiato zendegisho taghdim kone!nemidoonam
nemidoonam be khatere ehtiaje?be khatere classeshe,be khatere chie inhame tahghir shodana ro tahamol kardan!!!inhame doosiha ro az bein bordan!!shayad man nemifahmam...
Zahra
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:30
توسط طره
٭
تعداد حماقتهام در واحد زمان هر روز بیشتر از روز قبل می شه. سیر صعودیش وحشتناکه.
بدتر اینه که بیشترش هم حماقتهای تکراری و تجربه شده است.
اصلا نمی دونم تو مغز من انگار بخش عبرت آموزی و پند پذیری و تجربه و این چیزها وجود نداره.
خدا از این چاه آخر هم که تقریبا با سر افتادم توش نجاتم بده، قول می دم که دیگه حماقت نکنم!!
اصل ماجرا هم همونه که تو گفتی. حاضرم خودم بشکنم و له بشم، اما کسی را نشکونم!
خوب که فکر می کنم خودم هم نمی فهمم چرا این طوریم؟
عاقلانه نیست دیگه. نیست به خدا. نیست!
دعا کن به خیر بگذره فردا و راحت بتونم از پس درست کردن کاری که خودم گند زدم بهش بر بیام.
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:23
توسط طره
٭
خدا یه دفعه در رحمتش را باز می کنه! اما از نوعی دیگر!
یعنی اگر تو انتظار رحمت از نوع الف را داری، در رحمت که به روت باز می شه، کیلو کیلو رحمت از نوع ب رو سرت هوار می شه که دیگه کم می مونه زیرش خفه بشی، اونقدر زیاد و پشت هم که نمی تونی حتی خودتو جمع کنی چه برسه اون همه رحمت را!
حالا نکته چیه؟ اینکه این رحمت های نوع ب در ضدیت تمام و کمال با رحمت نوع الف هستند!!!
از طرفی می گن هرچه از دوست رسد نیکوست! اما این چیزهایی که از دوست می رسه بعید می دونم همه اش نیکو باشه. چون خود این رحمت های نوع ب هم با خودشون یه عالمه تضاد درونی دارن. نمی شه هم که یه عالمه چیز متضاد که نهایتا تو باید یکیش را انتخاب کنی همه شون نیکو باشن! می گیری چی می گم؟!
پس ممکنه که هیچکدوم نیکو نباشن و فقط ...!!!
گیج تر از اونی هستم که بتونم ادامه بدم.
خیلی فرق داشت! خیلی نزدیک تر بود. با اون چشمهای خیس که هرچی بهش نگاه می کردم نمی فهمیدم تهش چیه!
چقدر باید مواظب باشم تا کسی را نشکونم. چرا هیچکس مواظب من نیست پس؟ چرا هیچکس به شکستن من فکر نمکنه؟
تو چرا نیستی پس؟
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:19
توسط طره
٭
دو سه روز است که دلم آروم نداره. یه چیزی شبیه یه دلشوره مداوم ته دلم هست که قرار را ازم گرفته. نمی فهمم چیه. نمی تونم هیچ کاری بکنم. چون نمی تونم روی هیچ کاری تمرکز داشته باشم. هی بلند می شم راه می رم، دوباره می شینم، باز دو ثانیه نگذشته بلند می شم و دور خودم می چرخم. می شیتم پای درسم، یه ربع بیشتر نمی تونم بشینم، بعدش از شدت دلشوره حس تهوع بهم دست می ده، دوباره پا می شم.
دارم دیوونه می شم. یعنی چه اتفاقی قرار است بیفته؟ خدا به خیر بگذرونه!
به مامانم که اگر بگم دیگه جدی جدی فکر می کنه که من یه بیمار اسکیزوفرنی هستم! آخه دیروز تا طرفهای عصر همش می گفتم نمی دونم چرا منگم؟! مغزم یه جوریه. انگار تو هوا شناوره! بعد هم هر از چند گاهی توی سرم صدای سوت می شنیدم. به مامان که گفتم شوخی شوخی بهم گفت دچار اسکیزوفرنی شدی!!
حالا اگر ماجرای این دلشوره کاذب را هم بفهمه که دیگه هیچی! شوخی خودشو جدی می گیره و ....!
کاش کمی هم دلم شور امتحان ریاضی مهندسی فردا را می زد. اقلا می رفتم پای درسم.
چی بگم دیگه؟ مغزم بیشتر از این نمی کشه! انشاءالله که خیره!
راستی آبان هم داره نفسهای آخرش را می کشه. چرا این روزهای کشدار این قدر زود می گذره؟ می فهمی که چی می گم؟ لحظه لحظه اش کند و کشدار می گذره. اما مجموع لحظه ها خیلی با شتاب می ره.
کمی پیچیده است!
می دونی چیه؟ دو سوم سال 83 گذشته. یادته آخر سال 82 می گفتم اگر امسال از تقویم عمر من حذف بشه، اتفاق خاصی در روند زندگیم نمی افته؟ یادته که می ترسیدم که نکنه سال 83 هم همین طوری بشه؟ انگار داره می شه!!
زندگی فقط 4 ماه وقت داره!!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:41
توسط طره
٭
هیچکس نمی فهمه تو این هفته به من چی گذشت. هیچکس نمی فهمه. چه جدال سختی بود. چه تصمیم سختی بود.
چقدر خسته ام الان. تو زندگیم اینقدر احساس خستگی نمی کردم که امروز. یه چیزی در من شکسته. نمی دونم چی شکسته. غرور، دل، حس،باور، ...! نمی دونم چیزی که شکسته از جنس کدوم اینا بوده. ولی شکستنش را حس می کنم. چون وقتی شکست، دردش را حس کردم. خیلی درد بدی بود. تا حالا همچین دردی تو زندگیم تجربه نکرده بودم.
افسوس نمی خورم بابت چیزی که اتفاق افتاد. چون می دونستم که همه چیز طوری چیده شده که نتیجه ای جز این نخواهد داشت. شطرنج بی نتیجه. بی برد و بی شکست.
افسوس می خوردم که چرا راه این اتفاق را باز گذاشتم. اما بعد که فکر کردم دیدم این اولین بار بود که خودخواهانه عمل نکردم. به چیزی غیر از خودم فکر کردم. گاهی اینکه شکستن را بپذیری به خاطر اینکه یه دوست نشکنه، خیلی هم بد نیست. هر چند که این چیزی هم از خستگی من کم نمی کنه.
گاهی فکر می کنم خدا، بعضی آدمها را وسیله می کنه که بعضی مسائل را به آدمهای دیگه ای بفهمونه. فکر می کنم من هم وسیله ای بودم. فقط یه وسیله.
خدایا! باز هم حکمتت را شکر.شکر.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:43
توسط طره
٭
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
راز؟ راز!
دل و دینم، دل و دینم، دل و دل و دینم، دلم، دینم، دینم، دل و دینم، دل و دین و دین و دینم، دل و دل و دل و دینم، دل و دل و دل و دل و دل و ...!
دینم؟!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:54
توسط طره
٭
بعضی آدمها هستن، لازم نیست که نزدیکت باشن، لازم نیست که کاری به کارت داشته باشن، همین جوری از دور، همین قدر که ببینیشون کافیه! اشتباه نکن. کافیه، نه اینکه موجب رضایت بشه، کافیه که احساس نا امنی وجودت را پر بکنه!! اونقدر که وقتی بعد دو ساعت حضور آزار دهنده، وقتی از محدوده دیدت خارج شد، حس کنی تک تک استخونات درد می کنه، همه عضله هات منقبضه و حالت مثل کسیه که بعد یه عالمه وقت، یه زنجیر سنگین و زمخت از دور گردنش باز کردن، حالا تازه فهمیده سنگینی زنجیر و درد گردن را. این آدمها اونقدر تشعشعات منفی شون شدیده که می تونن به ثانیه ای همه غم و غصه هایت را بیارن تو دلت.
خوب که فکر می کنم یاد دیوانه سازها می افتم.
امروز یکی از اون آدمها به تور من خورده بود.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:53
توسط طره
٭
آروم نمی گیره. هر کاری می کنم آروم نمی گیره. چشمهاش همه اش خیسه. گریه نمی کنه. این اشکها میان تا دم چشمش و می مونن. دیگه جلوتر نمیان. همونجا می مونن. برای همین چشمهاش خیسه همیشه. نگاهش را نمی شه خوند. یعنی نگاهش هیچوقت به اون جایی که آدم فکر می کنه نیست. معلوم نیست کجا. فقط می شه فهمید که یه جای دیگه است. اینا که می گم خیلی هم واضح نیست. خنده اش همیشه هست. از اون خنده ها که تقاب می شن برای نگفتن حرفهای تو دل مونده. ولی گاهی از زیر همین نقاب می شه بی قراریش را دید. خب بالاخره اونم آدمه. گاهی نقاب از دستش میفته. البته خیلی کم. فقط برای چند لحظه. تو همون خیلی کم ها، اگر چشمت به چشمش باشه، می بینی که خنده جای خودش را به بی قراری می ده و دوباره زود خندون می شه. نمی شه براش کاری کرد چون خودش نمی خواد. اما نمی شه هم ندید. می شه؟
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:49
توسط طره
٭
سلام
امروز وقتي داشتم ميرفتم بيرون بابا گفت زهرا مياي خونه خودت افطار درست کن،ما نيستيم!!گفتم کجا ميخواين برين؟؟گفت ميخوايم با مامان افطار رو بريم بيرون "دونفره"!!گفتم خوب بياين دنبال من با هم بريم،سه نفره!!گفت باشه،بعد دوتامون يه کم فکر کرديم ديديم فاطمه هم ساعت 3 ميرسه نميشه تو خونه تنها بمونه!!بنده خدا بابا گفت با 4 نفر همون خونه بمونيم بهتره!!
نميدونم چرا تازگيها سختمه تو خونه مامان باشم،کم ميارم!!حتي يه ساعتم نميتونم...تا مامانم ميره منم مريض ميشم!ضعيف شدم اينو تازگيها خيلي حس ميکنم!
***
اونقدر از کتابهايي که وسط متنش با خواننده خودموني ميشه خوشم مياد،امروز آمار ميخوندم بعد يه جا خواص کوواريانس رو گفته بود ،بعدش نوشته بود :"اين خواص را بايد به خاطر بسپاريد و سعي کنيد مفهوم آنها را در يابيد،گفته باشم!"بعد يه جا ديگه هم نوشته بود محاسبه nچندم داده ها بعد خودش تو پرانتز نوشته بود:"فارسي را پاس بداريم!"اونقد خندم گرفته بود!!
يه کتاب جبر هم داشتيم با اينکه درسش اصلا جذاب نبود خيلي با حال نوشته شده بود،يادمه يه بار اثبات يه قضيه رو ميخوندم به يه جاش رسيدم ديگه با خودم گفتم يا خدا!! بعد دقيقا بعدش نوشته بود :"خواننده نبايد از اين روابط ملال آور هراس پيدا کند،اين آخرين بار است که ما در بيان روابط جبري تا اين حد کسل کننده جدي هستيم!!"بعد من کلي روحيه گرفتم که حسم درست بوده!
***
مهربانم گوش کن ،گويي هيچ کس ياد پرستوها نمي افتد
کوچ ما ديگر نه با فصل است،فصل هم ديگر به باغ مانمي افتد
اي پرستو هاي خسته سرزمين پاکي ام کو؟
اين خيابانها غريبه ان،کوچه هاي خاکي ام کو؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
06:30
توسط طره