٭
ديشب عجب باروني اومد. کلا بارون وسط تابستون خيلي مي چسبه.
تازه من ديشب خواب دوچرخه سواري ديدم. خيلي خوب بود. اما صبح خنده ام گرفت که مثل آرزو خوابش را ديدم!! فايده نداره! بايد خودم پا شم برم. تازه خوابم يه ماجراي با حال داشت. مثل فيلم بود. از آشناها فقط روزبه توش بود، اما فضا و اتفاقاتش جالب انگيزناک بود.
احساس مي کنم مغزم احتياج مفرط به defragment داره!
هوا خيلي شمالي شده. دلم شمال مي خواد شديدا. جنگل هم باشه لطفا!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:23
توسط طره
٭
دل من دير زماني است كه مي پندارد :
“ دوستي ” نيز گلي است
مثل نيلوفر و ناز
ساقه تردِ ظريفي دارد
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جانِ اين ساقه نازك را
دانسته
بيازارد !
در زميني كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار
هر سخن ، هر رفتار
دانه هائي است كه مي افشانيم
برگ و باري است كه مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش “ مهر ” است
گربدانگونه كه بايست به بار آيد
زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف
كه تمناي وجودت همه او باشد و بس
بي نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس
زندگي ، گرمي دل هاي به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضميرت اگر اين گُل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحراي نهادت نو زيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج مي بايد كرد
رنج مي بايد بُرد
دوست مي بايد داشت !
با نگاهي كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامي كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از ياري ، غمخواري
بسپاريم به هم
بسرائيم به آواز بلند
شادي روي تو !
اي ديده به ديدار تو شاد
باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد
فريدون مشيري
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:21
توسط طره
٭
آدم بايد خيلي مستعد باشه که هر روز تو وبلاگش بنويسه، اونوقت يهو usernameاش يادش بره! نمي دونم چند تا امتحان کردم تا بالاخره تونستم بيام اين تو!!
خدا به خير بگذرونه! هفته پيش که از مشهد برگشتيم، فهميديم که پسر همسايه مون با موتور تصادف کرده و سرش خورده به جدول و ...! خدا بيامرزدش. من عکسش را که ديدم فهميدم که تو اين 5 سال يه بار ديدمش، اونم همين چند هفته پيش بود که...! بماند!
حالا هم فهميدم که همون روز که ما برگشتيم، دو تا دختر عمه هام تصادف کردن و يکيشون پاهاش خورد و خاکشير شده که تو اين چند روز 3-4 بار عملش کردن و يه عالمه پلاتين و اينا گذاشتن تو تنش، يکيشون هم تا همين دو روز پيش تو کما بوده!! کلا ازش قطع اميد کرده بودن که به طرز معجزه واري به هوش مياد. اما فعلا حافظه و تکلم و حرکت و کلا هيچي نداره. فقط يه ذره به هوشه!
حالا خوبه از فک و فاميل کسي اينجا رو نمي خونه! چون هيچکس به جز ما نمي دونه. به هواي اينکه عمه اگر بفهمه، سکته رو شاخشه! به هيچکس نگفتن که به گوش مامانشون نرسه. تا حالا هم الکي قضيه رو ماست مالي کردن به هواي اينکه مي خوان بيشتر مشهد بمونن. يکي دو شب پيش ديگه دختر دختر عمه ام(همون که مامانش تو کما بوده) داشته دق مي کرده از غصه، زنگ زده به مامان من گفته. من که هنوز شوکه هستم. باز خدا رو شکر که فعلا زنده هستن.
براش دعا کن.
خدا به خير بگذرونه. خير!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:47
توسط طره
٭
سلام
1)به من چه،میخواست از اول کلاس زل نزنه تو چشم من!!
حالا اینم سوال بود؟جلو اینهمه آدم که چلو کباب و مرغ خوردن بعد از عمری من یه تخم مرغ خوردم باید همه بفهمن؟؟شانس ندارم!!
به من چه!ولی خیلی تابلو ناراحت شد،دلم سوخت!!:(
2)پشه ها وحشی تر شدن؟؟بدنم به طرز وحشتناکی باد میکنه قرمز میشه میخاره،هر روز یه جام!!الان انگشتم باد کرده!یه گله پشه با هم نیش میزنن انگار!
3)زندگی لبخند زده
0 نظر
نوشته شده در ساعت
08:10
توسط طره
٭
آآآآآآآآآآي ي ي ي ي ي ي ي ي !
مامااااااااااااااااااااااااان ن ن ن ن ن !
همه تنم درد مي كنه! استخونام! مثل اين معتادايي كه مواد بهشون نمي رسه، استخون درد مي گيرن!
آآآآآآآآآآآآآآي ي ي ي ي ي ي ي ي!!!
يكي به من مواد برسونه!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:31
توسط طره
٭
اين خدا هم انگار نشسته تا فقط ...! استغفرالله! همين دو روز پيش بود كه گفتم دلم براي راننده هاي خط سيد خندان-آزادي تنگ شده ها!! ديروز يكيشونو دم خونه ديدم! تازه منو شناخت و كلي هم تحويلم گرفت.
من فقط اون موقع تو دلم به خدا گفتم بابا اي ول!! اگه من يه آرزوي خيلي مهم داشتم، بايد دو سال دنبالت مي دويدم و خواهش و التماست مي كردم، تازه آخرش هم هيچكس بهم نمي گفت خرت به چند؟!! نه! جدي اي ول! كرمت را شكر! همينشم غنيمته!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:18
توسط طره
٭
كاش مغز آدم يه دكمه داشت، كه مي شد باهاش سيستم تفكر را روشن و خاموش كرد.
يا اقلا كاش فايروال و فيلتر مي شد روش نصب كرد كه هر فكري نياد تو و نره بيرون و كلا بعضي فكرها همون اول كه دارن ايجاد مي شن، نابود بشن!!
يا مثلا هر فكري يه مدت اعتبار داشت كه وقتي از اون مي گذشت، فكر ديگه قابل استفاده نبود، اصلا ديگه شناخته نمي شد و همه دسترسي هاي بهش، خطا مي داد!!
يا مثلا يه سيستم جستجوي خودكار تو مغز وجود داشت كه خودش مي رفت مي گشت براي فكرها و سوالهاي بي جواب و كلا گره هاي مغزي يه چيز به درد بخور پيدا مي كرد و اونها را از صف خارج مي كرد.
مغزم داره overflow مي ده!! پر شده!
پر از سوال و فكرهاي بيخود. كاملا بي خود. فقط بايد زودتر جوابش پيدا بشه تا مغزم خالي شه. زودتر!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:54
توسط طره
٭
خيلي دختر تنبلي شدم! اصلا حال و حوصله كار كردن ندارم. به زور ميام سر كار. نمي دونم چرا. با اينكه چند وقته خيلي هم بهم بد نگذشته، اما همه اش دلم ولگردي و خوشگذروني درست و حسابي مي خواد!
دلم تحرك مي خواد و فعاليت بدني اساسي. واي كه اگه يه جايي بود كه برم يه دل سير بسكتبال بازي كنم. اونقده بدوم و بپرم بالا پايين كه جونم در بياد!!! احساس مي كنم انرژيم زيادي جمع شده و بي مصرف مونده. داره هدر مي ره.
ديگه اينكه دلم براي راننده هاي خط سيد خندان-آزادي تنگ شده! براي نگهبان هاي دانشگاه هم خيلي دلم تنگ شده.
دلم مي خواست امروز سر تا پا سفيد مي پوشيدم. خيلي حس خوبيه.
دلم براي خانه عكاسان هم تنگ شده. امروز حتما يه سر ميرم اونجا.
ديگه اينكه مغزم پر سواله!جوابهاش اصلا مهم نيستن ها! تنها چيزي كه مهمه اينه كه اين سوالها جواب داده بشن و جوابهاش هم هر چي هست راست باشه، تا مغزم از شر اينهمه علامت سوال تلنبار شده راحت بشه. همين.
آهان! دلم براي الهام و زهرا و كلا به قول فواد، گروه تحت جو هم تنگ شده. براي خودمون خل بوديم و خوش بوديم و يه كارايي مي كرديم كه بد هم نبود. خيرش هم به دنيامون مي رسيد هم به آخرتمون. بر عكس كارهايي كه الان مشغولشم!
دلم هم خيلي مي گيره وقتي يادم مياد كه امسال هيچ برنامه اي براي نيمه شعبان نداريم. براي خودم نشونه خوبي نيست. نشونه يه سال تباه شده است!
هوووووم! مردم از بس خميازه كشيدم امروز.
دلم غير روزمرگي مي خواااااااااااااااااادددددددد!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:35
توسط طره
٭
سفر خوب و لازمي بود.
يه چيزهايي كه يادم رفته بود دوباره يادم اومد.
اولش خيلي كلافه بودم. آشفته و پريشان و بد حال.
بعد يه روز صبح تو حرم يه دفعه خيلي آروم شدم. خيلي. داشتم از آرامشم لذت مي بردم كه يادم اومد. يه چيز مهم يادم اومد.
يادم اومد كه قبلا، آرامشم فقط وابسته به خدا بود. فقط خدا. براي همين هميشه آروم بودم. كمتر پيش مي اومد كه چيزي بتونه براي مدت طولاني آرامشم را به هم بزنه و زندگيم را به هم بريزه.
اما حالا آرامشم وابسته به آدمهاست. آدمهاي ريز و درشت دور و برم. براي همين به يه تكون اون آدمها منم تكون مي خورم. طوفاني مي شم، دوباره آروم مي شم. خراب مي شم. ساخته مي شم، ...!
همين! به همين سادگي!!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:12
توسط طره
٭
سلام
-امروز هوا گرمه ،نه؟؟
نـــــه!!امروز که خیلی خنکه دیشب اینهمه بارون آومد!!
-امروز آره خیلی هوا خوبه ،خنکه!!
مات موندم !بعضی آدمها چه راحت نقض میگن به روی خودشونم نمیارن!! آدم میمونه با این آدمها چه رفتاری بکنه!!حرفهاشون از هیچ ارزشی برخوردار نیست،یه لحظه بعدش حرف خودشونو نقض میکنن
عجبا!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:17
توسط طره
٭
مي دوني چيه؟!؟
يه انرژي در من بود، از خيلي وقت پيش، شايد از چند سال پيش. اين انرژي نه سازنده بود نه مخرب. كلا هيچ كاري ازش بر نميومد. چون شكل نگرفته بود. پراكنده بود. پخش بود. كاري ازش بر نميومد.
توي يه يكي دو ماه گذشته، چيزي خواستم. خواستني خيلي زياد و قوي. اين خواستن به انرژي من شكل داد. بهش جهت داد، قالب داد. حالا ديگه كنترل انرژي داشت از دستم خارج مي شد. يعني تقريبا شده بود. ديگه به زحمت مي تونستم جمعش كنم و جلوي حركتش را بگيرم. زورش از من خيلي بيشتر شده بود. مي دونست چي مي خواد و چرا مي خواد. اين دفعه ديگه هيچكس و هيچ چيز نمي تونست جلوشو بگيره. به خاطر هيچكس نمي خواست از خواسته خودش بگذره. حتي به خاطر همه كسايي كه خيلي برام عزيز بودن. انرژي اين چيزها حاليش نبود. فرق داشت، خيلي فرق داشت.
مي دوني كه طبق قوانين فيزيكي، انرژي نمي تونه نابود بشه، فقط مي تونه به صورت هاي ديگه اي از انرژي تبديل بشه.
ديشب رسيدم به يه ديوار! يه جورايي بن بست. انرژيم دبگه محلي از اِعراب نداشت. يعني ديگه جاي مصرف نداشت. ديگه هم نمي شد نگهش داشت. هر چي بيشتر مي موند بزرگتر مي شد و قوي تر. قوي و بدون مصرف. به چه درد مي خوره.
اين انرژي انفجاري رو يا بايد مي ريختم بيرون تا يه جايي رو خراب كنه يا بايد مي ذاشتم همون جا كه هست منفجر بشه. به دلايلي من راه دوم را انتخاب كردم. نگهش داشتم تو دلم و كبريت را كشيدم و نشستم نگاش كردم تا منفجر شد!!!! از لحظه انفجار چيزي يادم نيست. هيچي.
اما الان، هوووووووم!!يه چيزي شبيه خلاء. آخه اون انرژي خيلي جا مي گرفت. حالا جاش هيچي نيست. پس خلاء هست.
خلاءاش خوبه. بد نيست. چون نه بهم انرژي مي ده،نه انرژي مي گيره. ساكن. به سكونش احتياج دارم.
نمي خوام بذارم حالا حالاها اين خلاء پر بشه. با هيچ چيز و هيچ كس. نه حتي هيچ كدوم از دوستاي نزديك يا خانواده. هيچكس نباشه. هيچ چيز نباشه.
من باشم و من. من من. منِ من يه چيزهاييش رو از دست داده، يه چيزهاييش رو هم گم كرده. بايد با خودش باشه تا دوباره اون چيزها رو به دست بياره و پيدا كنه. تا دوباره خودش بشه.
همون خودي كه بهش مغرور بود و عزيزش مي دونست. همون خود بي همتا. خود خودش.
خيلي راه هست كه بايد برم. خيلي.
(صبح هم رفتم بيابونم. خبري نبود. به طرز مزخرفي همه چي مثل قبل بود.)
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:33
توسط طره
٭
Check out ARNIT Security Centre Weblog for all your security advices: viruses info. vulnerability advices
Current URI:
New Window [
Up One Directory] Include Form Remove Scripts Accept Cookies Show Images Show Referer
0 نظر
نوشته شده در ساعت
08:43
توسط طره
٭
سلام
سرم داره میترکه!!خیلـــــــی خوابم میاد!!
الان دارم زبان فرانسه میخونم!!!!!!فکر کنم اشتهای علمیم زیاد شده،از صبح همزمان 5 6 رشته رو خوندم،English,Network,SQL,CCNS,Primaveraاحساس میکنم دیگه فرانسه تو مغزم جا نمیشه داره از دماغم میزنه بیرون!!
تازه از خودم امتحانم میگیرم!!واه واه چه لوس شدم!!بنابراین فرانسه رو بیخیال میشم!!
زهره زنگ زده وای چقدر خندیدم!!میخواست بره همایش ماکروویو سامسونگ ولی ماکروویوشون سامسونگ نبود،براش از اینترنت یه مدلشو سرچ کردم که بگه از اونا دارن،فقط خدا کنه تو ایران باشه:)) چه همایشهایی پیدا میکنه این زهره!!
خسته ام
خدافظ
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:35
توسط طره
٭
سلام
منم دلم خواست!!آخرین با که رفتم توپاییز بود که اساسی هم خوردم زمین!! به نظرت الانم برم بهم خوش میگذره؟؟
دلم نمیخواد یه سال بشه،بعد میشه دو سال سه سال...بعد میگیم 10 سال پیش...
دیگه همه اون موقع یادشون میره 10 سال پیش ما ب ی ش ت ر ب ود ی م !!
پ ر ی ش ب خ واب د ی دم از ی ه دن ی ای خ ی ل ی دور اوم د م ا رو ب ب ی ن ه،از ب س ک ه گ ف ت م چ را ن م ی ای !!خ ی ل ی ع وض ش ده ب ود، ب زرگ و آروم،ه ر چ ی گ ف ت م ت ع ری ف ک ن گ ف ت ت و ن م ی ف ه م ی،از درک ش م ا خ ارج ه ، ن م ی ت ون م ب گ م، ظ رف ی ت ن داری ن...
اح س اس م ی ک ردم از ی ه س ف ر خ ی ل ی دور ا وم د ه ، م ی ف ه م ی دم ک ه ب ه زح م ت اوم ده، ی ه م اه م ی ش د ک س ی خ واب ش و ن د ی د ه ب و د ای ن ه ف ت ه ه ر ب ار ع ک س ش و د ی دم گ ف ت م چ را ن م ی ای!!؟؟ ب ه م ف ه م ون د ک ه راه ش دور ش ده ن م ی ت ون ه ه ر روز ب ی اد...
ب راش خ وش ح ال م!
واسه خودم نگران!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
07:56
توسط طره
٭
هيچكس منو نمي بره چيتگر :( من دلم دوچرخه مي خواااااااااااااااااااااااادددددددددددددددددددددد!!!!!!!!!!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:43
توسط طره
٭
بر سر آنـم کـه گر ز دسـت برآيد
دسـت بـه کاري زنم که غصه سر آيد
خـلوت دل نيست جاي صحبـت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشـتـه درآيد
بر در ارباب بيمروت دنيا
چـند نشيني که خواجه کي به درآيد
صالـح و طالـح متاع خويش نـمودند
تا کـه قـبول افـتد و که در نـظر آيد
بلـبـل عاشـق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گـل بـه بر آيد
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر کـه بـه ميخانه رفت بيخـبر آيد
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:10
توسط طره
٭
اينهمه ياسين به گوش خر خونده بودن تا حالا آدم شده بود كه من نشدم!
بابا!مونده بيخ گلوم داره خفه ام مي كنه. بايد بگم.
نه!
نمي دونم.
بگم؟ نگم؟ بگم؟نگم؟
نمي دونم.
تا چي پيش بياد!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:07
توسط طره
٭
خدايا!بهم فرصت بده براي گفتنش!
بايد بگم. بايد بگم. بايد بتونم بگم. بايد بهم فرصت بدي كه بگم.
اگه نگم، اگه نگم،...!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:32
توسط طره
٭
دي پير مي فروش که ذکرش بـه خير باد
گـفـتا شراب نوش و غم دل بـبر ز ياد
گفتـم بـه باد ميدهدم باده نام و ننگ
گفـتا قـبول کـن سخن و هر چه باد باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بـهر اين معامله غمگين مـباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهي بـه هيچ
در معرضي که تخت سليمان رود بـه باد
حافـظ گرت ز پند حکيمان ملالت اسـت
کوتـه کـنيم قصـه کـه عمرت دراز باد
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:23
توسط طره
٭
امروز برگشتنه از شرکت، آزاده و امیر هم باهام بودن. امیر سازش همراهش بود و تمام راه، اون عقب برامون تنبور زد. هوووووووووم. بعضی خاطره ها چقدر دور و خاطره وارند!
گفتم خاطره، دیروز برای خودم مراسم حافظ خوانی داشتم. می دونی که من چند وقت یه بار حافظ را می گیرم دستم و مثل یه کتاب پیوسته، از ب بسم الله تا تای تمتش را می خونم.
بعضی از شعراش هستن که تو مغزم با یه خاطره هک شدن. تا دنیا دنیاست و منم هستم، هر وقت اون شعرا رو بخونم، یاد اون خاطره ها و آدمها می افتم. مثلا:
اي فروغ ماه حـسـن از روي رخـشان شـما: منو یاد هدی میندازه.
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است :منو یاد خانم کاوه منش میندازه. خدا رحمتش کنه.
روز وصـل دوسـتداران ياد باد : مال روزهای آخر مدرسه بود.
مـطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد : یاد طاهره، یه نقاشی از این شعر کشیده بود.
در ازل پرتو حسنـت ز تـجـلي دم زد : معلومه که منو یاد تو میندازه! این شعر سر قفلیش مال تو بود اصلا!
صـبا ز مـنزل جانان گذر دريغ مدار : بیت آخر این شعر، سه سال از زندگیم را شامل می شد.
اي سرو ناز حسن که خوش ميروي بـه ناز : این همیشه منو یاد محمد میندازه.
دلـم رميده لوليوشيسـت شورانـگيز : اینم که شاید بدونی، تو مغز من با جانی منگنه شده!
فـکر بلبل همه آن است که گل شد يارش : یاد آرش هانیه اینا می افتم!
الان قد ندمـت و ما ينـفـع الـندم : اون روزی که کفشهای هانیه رو گذاشتیم تو کشوی خانم عنصری و سر کلاس خانم کاوه منش گندش در اومد! هانیه خیلی کولی بودیا!
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود : متاسفانه یاد خانم صفاری می افتم.
فاش ميگويم و از گفته خود دلـشادم : اینم به نام ضحی.
ديدار شد ميسر و بوس و کـنار هـم : عروسی مریم
ما بي غمان مسـت دل از دسـت دادهايم : مدتها رو آینه اتاقم نوشته بودمش. منو یاد وحید میندازه.
فاتـحـهاي چو آمدي بر سر خستـهاي بـخوان : خود حافظ!
بالابـلـند عـشوه گر نقـش باز من : باز هم طاهره! تو کلاس خانم چگینی!
تاب بنفـشـه ميدهد طره مشـک ساي تو : این که شان نزول وبلاگمونه.
از مـن جدا مشو کـه توام نور ديدهاي : مال روزهاییه که من خیلی خوب یودم و خیلی پاک و معصوم.
اي که دايم به خويش مغروري : خودم!
...
اوه! خیلی زیاد شد. تازه من از خاطره های زیادی شخصی و مخصوص و همین طور اونایی که زیادی جزئی بود صرف نظر کردم. وگرنه یه حاشیه برای خود حافظ در میومد از توش!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:08
توسط طره
٭
سروري راست مي گفت كه مي گنده. يادته هانيه؟ مي گفت اگه بمونه مي گنده!
اورنگ كو؟ گلچهر كو؟...صبح كه چشمم را باز كردم، اولين علايم حياتم اين شعر بود كه تو مغزم خودش را مي كوبيد به در و ديوار!
چقدر خوبه ماشين داشتن بعد از 10 روز بي ماشيني. دلم براي ماشينم تنگ شده بود.
زندگي به روال چند ماه قبل برگشته و من آخر هفته احمقانه و د ل چ س ب ي در پيش دارم.
يه سوژه جالب و جذاب هم پيدا كردم!
ديگه اينكه فهميدم با سعدي هم خيلي حال مي ده. توصيه مي كنمش.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:24
توسط طره
٭
خوشـتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن
تا ببينـم که سرانجام چـه خواهد بودن
غـم دل چـند توان خورد که ايام نـماند
گو نه دل باش و نه ايام چـه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحـم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقـلد مـنيوش
اعتـبار سـخـن عام چـه خواهد بودن
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:41
توسط طره
٭
سلام
چقدر راحت به از دست دادن اینهمه سرمایش میخنده!!انگار نه انگار که الان واسه خرید خونه یه همون پول محتاجه!خوش به حالش :)
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:47
توسط طره
٭
با مدعي مـگوييد اسرار عشق و مـسـتي
تا بيخـبر بـميرد در درد خودپرسـتي
...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:23
توسط طره
٭
بگذار بگذرد. اينش مهم نيست. لحظه ها هر چه كش بيايند، جاي روح فراختر مي شود. ثقل مي شكند. شكسته هايش در لحظه ها جاري مي شوند. شكسته هايش شكسته تر مي شوند. خرد مي شوند. نرم مي شوند. جا مي افتند.عادي مي شوند. عادت مي شوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همين قدر كه چشم در چشم نباشد و جان، پناه امني بيابد راهي گشوده مي شود. راهي گشوده مي شود. جان آدمي آسماني بي پايان است. به ظاهر ايستاده است، اما هماندم، دور از نگاه ما مي تپد. مي جوشد. گسسته و بسته مي شود. بر هم مي خورد. آشفته مي شود. توفان. ابرهاي تلنبار. تيرگي آذرخش. باران فرو مي كوبد. سيل ويرانگر. خرابي.اينك آفتاب. ابر ها سبك شده اند. سپيد شده اند. گسيخته اند. آسمان برجاست. آبي. آبي. چه بود آنچه گذشت؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:05
توسط طره
٭
من ترک عشق شاهد و ساغر نميکنم
صد بار توبـه کردم و ديگر نميکـنـم
باغ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور
با خاک کوي دوست برابر نميکـنـم
هرگز نـميشود ز سر خود خـبر مرا
تا در ميان ميکده سر بر نـميکـنـم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محـتاج جنـگ نيست برادر نميکنم
نمي كنم. نمي كنم. نمي كنم. نمي كنم. نمي كنم....
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:30
توسط طره
٭
سلام
امروز تو مترو یه دختره داشت فیزیک میخوند،دلم خواست!!همون فیزیکی که دوست ندارمو!دلم خواست بازم برم دانشگاه!دلم واسه درس خوندن وامتحان دادن،اون اثباتهای n صفحه ای وحشتناک،آنالیز،جبرخطی،نظریه معادلات گل:)گراف:)،دلم واسه همه اینها تنگ شده!!
یادش به خیـــر دانشگاه!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
07:49
توسط طره
٭
افتادن هيچ شكوهي ندارد. بر زمين خوردن و كتك خوردن خواري مي آورد. آنگاه كه جاني از زير ضربه ها به در بردي، تازه هراس آغاز مي شود. جويده شده اي. جاي جاي زخم. بيم در تو بافته مي شود. احساس اينكه نتواني برخيزي! احساس دهشتناك. اگر نتواني برخيزي؟! بيم فردا. اين تو را مي كشد. با اين همه بر مي خيزي. نيمه خيز مي شوي و بر مي خيزي. اما هماندم كه در برخاستني ترس اين داري كه نتواني بايستي. به دشواري مي ايستي، اما به راه افتادن دشواري تازه ايست. يك گام و دو گام. پاها، پاهاي تو نيستند. مي لرزند. ناچار و نوميد قدم برمي دارند. ناچار و نوميد قدم برمي داري. در تو ستوني فروريخته است!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:49
توسط طره