TOREH
About
*Gallery
*
*
*
*
*Links
Email

Sign View

صفحه اصلي

آرشيو

 دنياي يك ايراني

 شاعرانه ها

 سوبان

 عباس حسین نژاد

 

 

 

Welcome

Bar


 

٭


دلم برات تنگ شده. خيلي.
يعني تو دل نداري؟
مريم


0 نظر

Bar

٭


نمي تونم از فکرش بيام بيرون. نمي شه.
گفتنش آسونه، فراموشش کن! اما خودش به اين آسونيها نيست.
دارم ديوونه مي شم!
نه! ديوونه که بودم! اگه نبودم اينجوري نمي شد.
کاش يه اتفاقي بيفته. کاش بتونم يه کاري بکنم. کاش همه چيز اينقدر بي رحمانه نباشه.
مريم


0 نظر

Bar

٭

سميه خيلي خوبه، خيلي!!زهره و راضيه هم همينطور!

0 نظر

٭


اين وسط فقط همين پا درد را کم داشتم. عين پير زنها!
راه رفتن و رانندگي کردن از همه چيز آسون تره!براي رو صندلي نشستن و بلند شدن بايد دستم را بگيرم به ميز که کمتر فشار بياد به پاهام، از پله بالا رفتن به کمک نرده ها هم سخته، پايين رفتن باز هم به کمک نرده ها و ديوار احيانا، وحشتناکه. روي زمين نشستن و بلند شدن که ديگه مرگه!!
صبح تا دو رکعت نماز را بخونم جونم به لبم اومد، اشکم در اومد. حالا عذا گرفتم که 8 رکعت ظهر و عصر را چه جوري بخونم که نميرم! فکر کنم مجبور شم نشسته بخونم.
تازه خير سرم ديشب زير آب گرم يه عالمه ماساژ دادم، اما نمي دونم چرا بدتر شد!!
خدا بگم باعث و بانيشو. . . !!! چي بگم> خب، خيرش بده!
مريم


0 نظر

Bar

٭


تحمل کردن بعضي چيزها، به خودي خود سخت و طاقت فرسا و آزاردهنده ست. حالا وقتي قرار بشه که حتي نتوني درباره شون حرف هم بزني( براي جلوگيري از انتقال انرژي هاي منفي) ديگه مرگ آور مي شه!
ولي من حق نوشتن را از خودم نمي گيرم. نمي تونم که بگيرم. همين جوريش هم راه نفسم همه اش تنگه! چه برسه به اينکه بخوام همه حرفها و بغضها را توي گلوم خفه کنم. راه نفسم بالکل بسته ميشه.
پس تصميم مي گيرم که بنويسم، هر چند اين تصميم همه حرفهامو پس مي زنه و ديگه نوشتنم نمياد، اما همين قدر که اجازه شو به خودم بدم، مثل يه روزنه مي مونه که هر وقت بخوام مي تونم ازش هواي تازه تنفس کنم!
آه!! حيف! حيف اون همه انرژي که هدر رفت و حيف همه اين انرژيهايي که بي مصرف تو دلم مونده و اگه همين جوري بمونه اينم مي گنده و هدر مي ره. حيف!
اين دفعه ديگه حتي منفجر هم نمي شه کردش.
حيف!
مريم


0 نظر

Bar

٭


متاسفانه نمي شه که يه حس رضايت آميز و خوب توي آدم دووم داشته باشه.
آخه من نمي دونم که چي رو باور کنم؟ دم خروس يا قسم حضرت عباس؟!!
آدم اينقدر چند شخصيتي؟
انگار ارث باباش رو از من بيچاره طلب داره. پر رو!! اصلا نمي فهمه!
کاش يه دونه مي زدم تو دهنش که آدم بشه و حرف زدن درست را ياد بگيره!
فکرش را بکن! اومدي به يکي خوبي کني، عوض تشکر يه چيزي هم طلبکار مي شه!
اي خدا!
شايد هم ايراد از خودمه نمي فهمم! چي بگم آخه؟!
مريم


0 نظر

٭


درخت بودن خيلي خوبه. من از درخت بودنم راضيم. خيلي خوب بود اگه هميشه مي تونستم به همين راحتي درخت بشم، اون وقت ديگه هيچي نمي تونست خيلي سخت بشه، يا خيلي اذيتم کنه يا گير کنه تو مغزم و زندگيم را مختل کنه!
البته يه چيز ديگه هم هست. اين اولين باري نيست که من سعي مي کنم درخت باشم، اما اولين باره که دارم از پسش بر ميام و حتي لذت هم مي برم. دليلش هم اينه که مي دونم در دوران درختيم، همه کارها پيش مي ره و خوب هم پيش مي ره.
پس من فعلا درخت مي مونم و از درخت بودنم لذت مي برم. مگه چند بار تو زندگي پيش مياد که آدم درخت بشه؟
مريم


0 نظر

Bar

٭


ديگه پنج شنبه ها رو دوست ندارم. حالا همه پنج شنبه ها، حالم بده. خيلي بد. همه چيزهايي که تمام طول هفته ازش فرار کردم، پنج شنبه که مي شه، مي ريزه سرم! همه چيزهايي که تو طول هفته براي خودم ساختم و درست کردم، پنج شنبه که مي شه، خراب مي شه و داغون.
دلم اون پنج شنبه هاي خوب قديمي را مي خواد.
دلم اون پنج شنبه هاي طلسم شده را مي خواد.
دلم اون پنج شنبه هاي غير منتظره را مي خواد.
دلم اون پنج شنبه هاي هر چه پيش آيد خوش آيد را مي خواد!
دلم اون پنج شنبه هاي بي خيالي را مي خواد.
دلم همه اون پنج شنبه هايي که ديگه نيستن را مي خواد.
از اين پنج شنبه هاي دلتنگي خسته ام. خسته.
مريم


0 نظر

Bar

Bar

 
*