٭
سلام
مریم نمیــــــــــر!!!
بهش میگم وبلاگتو نبند،احمق گوش نکرد!!رسما خداحافظی کرد
حالا آف گذاشته که میخواستم وبلاگو دیلیت کنم گفته وبلاگ مورد نظر پاک شد ولی هنوز هست!!دیگه ام نمیذاره برم توش،تو درستش کن!!...آی دلم خنک شده،چشمات کور افه دل کندن نذاری!!نمیدونی چقدر استعداد شعر گفتن داره!یادم بنداز شعراشو برات بفرستم،حیف یاد نگرفته صبر کنه....دیدی بعضی وقتها خیلی دلت میخواد به یکی کمک کنی، طرف نمیفهمه؟؟نمیدونم شایدم نمیتونه...دلم میسوزه آخه!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:54
توسط طره
٭
- اگر بدونی تازگی ها چقدر رقیق القلب شدم! باور کن! بد فرم! شاید هم غدد اشکم خیلی فعال شده، شاید هم دلم کوچولو شده! اونقدر راحت اشکهام میاد... اصلا لازم نیست اتفاقی بیفته یا فشاری بیارم! به یه تلنگر گوله گوله از چشمهام می ریزه بیرون... خیلی حال می ده! مثلا امروز که دفعه دومم بود به نام پدر می دیدم، کلی اشک ریختم. جالبیش اینه که دفعه اول که با هم دیدیم، اصلا احساساتم بر انگیخته نشد. کلی از این مدل جدیدم خوشم میاد! اصلا هم ناراحت نیستم. اونقده هم دلم آرومه. حال دلم خیلی خوبه. حال خودم هم همین طور. البته خوبیش اینه که کسی هنوز نفهمیده من رقیق القلب شدم. چون فکر نمی کنم اگر برای بقیه توضیح بدم باور کنن که حالم خیلی هم خوبه. همین دیروز، یه دوست، نمی دونم چه جوری، شاید از چشمهام، فهمید که گریه کردم(گریه که نه. فقط از چشمهام اشک اومده بود. این خیلی با گریه فرق داره به خدا!) ... من کلی سعی کردم توضیح بدم که حالم خوبه، مشکلی ندارم، همه چیز روبه راهه، نگران هیچی نیستم، قشنگیهای دنیا و زندگی رو هم هنوز می بینم و بابتش شاکرم... ولی نمی دونم باور کرد حرفهامو یا نه... دوست ندارم کسی رو نگران کنم اونم وقتی که من اصلا نگران کننده نیستم!
- دو روزه که دست چپم به شدت درد می کنه. تقریبا هیچ کاری نمی تونم باهاش بکنم. یه چیزی شده تو مایه های فلج! تکونش می دم از نوک انگشت تا خود کتفم تیر می کشه و ناله ام بلند می شه. از اون طرف هم هر از چند گاهی قفسه سینه ام تیر می کشه، همچین اونم یه هوا چپه! منم نمی دونم این درد دستمه که می زنه به سینه، یا درد فقسه سینه می زنه به دست! شاید هم هر دو یا هیچ کدوم!
- هیچی دیگه! همه روضه ها رو خوندم که اینو بگم: رقیق القلب که شدم، دست چپ و فقسه سینه ام هم که درد می کنه.... خلاصه تا من رو دارین قدرم رو بدونین!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:01
توسط طره
٭
خوش اخلاقي و خوش رويي هميشگي هم معايبي داره! از جمله اينکه اگه يه روز قيافه ات مثل هميشه سر حال نباشه، دور و بريها زودي مي فهمن که يه چيزيت هست. بعد نگران و ناراحت مي شن و در صدد کشف و رفع علت بر ميان.
ديگه اينکه اطرافيان وقتي هميشه مي بينن که تو حالت خوبه، دچار يه سري سوء تفاهم مي شن مثلا فکر مي کنن تو خيلي قوي هستي و هيچي نمي تونه اذيتت کنه يا بدتر اينکه فکر مي کنن سنگي نه آدم!
من هميشه تا جايي که بتونم نميذارم ظاهرم چيزي از درونم نشون بده. تا جايي هم که مي دونم خوب از پسش بر ميام، به جز يه وقتهايي! بذار توضيح بدم.
من مثل يه ظرف مي مونم! مهم نيست حجمش چقدره، مهم اينه که هر چقدر هم زياد باشه، نا متناهي نيست.
چيزايي که ناراحتم مي کنه يا اذيتم مي کنه مثل آبي مي مونه که مي ريزه تو اين ظرف. حتي اگه اين چيزها خيلي خيلي خيلي کوچيک باشن، در طولاني مدت جمع مي شن و به قولي قطره قطره جمع گردد تا اين ظرف من پر پر پر مي شه! حالا تو ظرفي رو تصور کن که پر پر پر شده... لازم نيست يه سنگ بزرگ بيفته توش تا لبريز بشه و آبش بريزه بيرون... يه قطره خيلي خيلي کوچيک يا حتي يه نسيم آروم آروم، کافيه تا آب لب پر بزنه و بريزه بيرون... به همين سادگي.
اين جور وقتها ديگه خيلي سعي نمي کنم که ظاهرم خوب و خوش باشه! چون احتياج به يک زمان بازيابي و بهبود دارم و اگه بخوام قبل از طي شدن اين زمان ملاحظه قيافه ام رو بکنم فقط مدتش رو طولاني تر کردم.
سر حال نبودن اين روزهاي من، نه فقط به خاطر اتفاقات نزديکه، بل به خاطر يه عالمه چيز ريز و درشته که شايد بشه گفت بعضياش به يه سال پيش بر مي گرده!
بعد از يه سال دختر خوب و خوش اخلاق بودن، يه چند روزي هم با بد خلقيها و ناز کردن هام راه بياين ديگه!!
پ.ن: الان که خوندمش حس کردم اوه! چه پيچيده! فکر کنم اين بيشتر به خاطر بد نوشتن من باشه وگرنه خودم اونقدرها هم پيچيده نيستم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:06
توسط طره
٭
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم
چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم...
فاضل نظری
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:09
توسط طره
٭
سلام
دیشب یه خواب عجیب دیدم!!رفته بودم یه امامزاده قدیمی که تا حالا نرفتم،خیلی شلوغ بود و بزرگ!کنار ضریحش نشسته بودم زمین رو نگاه میکردم ،دیدم چندتا قبر اونجاست،کنار فرش رو بالا زدم که ببینم قبر ها رو،به خودم میگفتم خوش به حال اینا حتما یه کار خوبی کردن که قبرشون کنار ضریحه..بعد طبق عادت همیشگی سالهای تولدو وفات رو کم می کردم که سن هر کدوم رو حساب کنم،تاریخ ها همه سال هزارو دویست بود!! یه دونه رو که حساب کردم شد 25 سال!1246 تا 1271!!نگاه کردم دیدم یه دختره که نوشته به خاطر درد معده فوت کرد!!!!!گفتم آخی!از بس این معده درد وحشتناکه خدا گفته بذار قبرش اینجا باشه...یه عالمه طولانی بود خوابش...
حسش هنوز تومه...
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:13
توسط طره
٭
سلام
روحم مکیده شده!!چند وقته اینو هی به خودم میگم،الان تو هم نوشتی!!
بعد از 10 ماه؟الان اینجوری خوبی؟؟بی روح؟؟پس خدا به داد من برسه...
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:05
توسط طره
٭
شراب تلخ مي خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا يکدم بياسايم ز دنياو شر و شورش
دلم يه جزيره مي خواد، يه غار، يه بيابون، يه جا که فقط فقط خودم باشم. تنهاي تنها.
يه جا که بشه به هيچي فکر نکنم. هيچ کس رو نبينم. نه آدمي، نه صدايي، نه حرفي،... هيچي هيچي.
اصلا يه سياه چاله باشه بهتره! يه جا که حتي زمان هم معني نداشته باشه.
کي ميگه آدمها ميل به جاودانگي دارن؟ دروغ گفته! من دلم عدم مي خواد. عدم محض!
يه سکون خالي و سرد و ساکت.
يه تنهايي مطلق رو ترجيح مي دم به همراهي با کسي يا کساني که نمي خوام.
فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم
که حرام است مي آنجا که نه يار است نديم
چاک خواهم زدن اين دلق ريايي چه کنم؟
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسيم
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکيم
فکر کنم روحم مکيده شده...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:52
توسط طره
٭
از اول تابستون چشمم همه جا دنبال قاصدک مي گشت، اما دريغ از حتي يه دونه قاصدک نصفه نيمه! بر عکس پارسال که خيابون ها پر قاصدک بود. کلي غصه خوردم که فصلش تموم مي شه و تا تابستون سال ديگه هم نمي بينم.
اما هفته پيش که رفتم کلاردشت، اونقدر قاصدک ديدم، اونقدر ديدم که ...! باورت نمي شه از زمين و آسمون مي ريخت! منم براي هر کي که مي شناختم و نمي شناختم کلي پيغام و پسغوم(ديکته اش درسته؟!) فرستادم!
ديگه تا حالا همه شون بايد رسيده باشن دست صاحباشون.
تو اين چند روزه يه قاصدک نديدي که بياد دور سرت بچرخه يا بشينه پشت پنجره ات؟ يه وقت همين جوري فوتش نکني بره ها! ببرش نزديک گوشت... خوب گوش کن...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:07
توسط طره
٭
خوشحال کردن من کار خيلي راحتيه! باور کن!
دلم يه خوشحالي بزرگ مي خواد...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:12
توسط طره
٭
چشمهاي من
اين جزيره ها که در تصرف غم است
اين جزيره ها که از چهار سو محاصره است
در هواي گريه هاي نم نم است...
اونقدر حرف تو دلم انبار شده، که دارم خفه مي شم...
من حالم خوب بودها! خيلي هم خوب! اما اين حرفهاي انبار شده کم کم داره راه گلوم رو مي بنده...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:24
توسط طره
٭
به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها ...
دلم تنگ است
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه،
درین ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب من دیریست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها ...
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب،
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی،
نمی خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی ...
مهدی اخوان ثالث
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:53
توسط طره
٭
همين امروز...
همين الان...
حتي فردا نه...
دلم...
دل...
چشمم...
دلم...
؟!؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:55
توسط طره
٭
درست لحظه اي که فکر مي کردم دارم رو زمين سفت راه مي رم، وقتي داشتم با اطمينان، محکم قدم بر مي داشتم، همون موقعي که از دلم گذشت که همه چيز خيلي خوبه،.... همون موقع، يهويي زير پام خالي شد! با سر افتادم زمين! اونقدر غير منتظره بود که چند ساعت طول کشيد تا از بهت و حيرت بيام بيرون و بفهمم که خوردم زمين، بفهمم که همه جام درد مي کنه،...
دلم مي خواست تا ابد بشينم. نمي دوني چقدر برام سخت بود دوباره بلند شدن. اون همه انرژي، اون همه اطمينان، اون همه آرامش، انگار تو يه لحظه از درونم مکيده شد، دود شد، رفت!
مي دوني چيه؟ به نظر من، "دوست داشتن"، يه هديه غافلگير کننده است، يه تجربه نابه که تو تمام زندگي شايد دوبار هم راهش باهات يکي نشه!
نه يه فرصت که هر روز و هر لحظه تکرار بشه و بتوني بريزيش دور و به خودت بگي" زياده، خيلي زود يه جديدشو پيدا مي کنم!!!!!"
درست يا غلط، نمي دونم، براي من که اينجوريه!
من ترک عشق شاهد و ساغر نمي کنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمي کنم
باغ بهشت و سايه طوبي و قصر حور
با خاک کوي دوست برابر نمي کنم
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
محتاج جنگ نيست برادر! نمي کنم!
نمي کنم ديگه! همين!
پ.ن: اين دختر خوب، ته دلش خالي شده. ترسيده! اين دختر خوب لحظه لحظه اين روزها براش 1000 سال مي گذره. اين دختر خوب فقط يه چيز مي خواد، يه چيز...!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:18
توسط طره
٭
سلام
خیلی بی شخصیته این فرزاد حسنی!!اونقده دلم میخواد این نخبه ها رو ببینم و حرفاشونو بشنوم، حیف یه دقیقه هم نمیتونم این مجری عقده ای رو تحمل کنم !!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
19:12
توسط طره
٭
چند روزه میخوام بیام بنویسم که روزهای خیلی خوبیه، میخواستم بگم صبحها هر وقت دلم میخواد بیدار میشم،بعد میشینم کتاب میخونم، نقاشی میکشم، زبان میخونم، خیاطی میکنم،میرم بیرون خرید،خونه خاله عمه مامان بزرگها...خلاصه زندگی آروم وشیرین!بعد امروز دیدم تو در حسرت این پلژری!با نهایت تاسف باید اعتراف کنم خیلی حسامون از لحاظ مکان زمان همخونی داره!!
آره روزهای خیلی شیرینیه، کوچکترین فشاری رو جسمم نیست و روحم...
ولی خدا میدونه که من هیچ وقت این نوع آسایشو نخواستم،خدا خانوم خودش میدونه که من از این زندگی بی دغدغه شا کیم،ساعتها روزها و شبها خیره به درو دیوار میذارم فرصتهام بگذره تا بفهمم چرامن؟چی کار نکردم که سهمم این آرامش و شیرینی زننده شده!
تا حالا شده به زور بهت دغدغه تزریق کنن؟؟با یه مشت مقاله و کتاب بخوان بیقرار شی؟من بعضی ها رو دیدم خودشونو اینجوری گول میزنن...
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
19:34
توسط طره
٭
با تسبيح، بي تسبيح،...!!
من دلم تنگ شده به خدا! خيلي!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:41
توسط طره
٭
من اصلا حوصله کار کردن ندارم. دلم مي خواد چند وقت کار نکنم اصلا!
مي خوام بشينم تو خونه، کتاب بخونم، بنويسم، برم عکاسي، برم مهموني، آشپزي کنم، تکليف زبان انجام بدم، يه کار هنري هيجان انگيز بکنم! دوستهام رو دعوت کنم، برم خونه مامان بزرگم، باز هم کتاب بخونم، برم استخر، برم بسکتبال، برم مدرسه سر بزنم، برم کلاس آقاي هاشمي، تحقيق هاي نصفه مونده ام رو کامل کنم، چيزهاي جديد ياد بگيرم، برم مسافرت،....
خيلي مي شه اگه همه اشو بگم!
خلاصه اينکه يه عالمه کار هست که مي شه انجام داد... غير از کار کردن!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:32
توسط طره
٭
باورم نمي شه!
ديروز يکي از ناظم هاي مدرسه را ديدم. مامانم ازش حال خانوم بوستان رو پرسيد، خانومه گفت حالش خوب نيست. گفت بينايي يک چشمش را کامل از دست داده!!! اون يکي چشمش هم داره از دست مي ده!! از ديروز که اينو شنيدم همه اش حالم بده. همه اش فکر مي کنم اون خانوم بوستان که مجسمه قدرت و ابهت و جذبه بود، بدون چشم؟!!! نمي شه... نمي شه به خدا.... اشکهام مياد!
من هيچوقت، هيچوقت، حتي وقت هايي که خيلي خيلي از دست خانوم بوستان عصباني مي شدم، يا ناراحتم مي کرد، هيچوقت نمي خواستم اين طوري بشه! هيچکس نمي خواست، نه؟
اون خانومه مي گفت از نظر روحي خيلي خرابه. فکرش را بکن. خانوم بوستان.....آآآآآي ي ي!! دردم مياد! اصلا نمي تونم اينا رو هضم کنم.
از همه اينا هم بدتر تنهاييشه. هيچکسي رو نداره...
جاني اينا!!!! شماها مي دونستين؟! چرا هيچکس زودتر اينا رو به من نگفته بود؟
تا مدتها بعد از فوت خانوم کاوه منش، خودم رو سرزنش مي کردم که چرا نرفتم ديدنش. وقتي فوت کرد، چند ماه بود که من همه اش به خودم مي گفتم اين هفته، اين هفته حتما مي رم. اما هيچوقت نرفتم تا داغ ديدنش به دلم موند. ولي بعدها خودم رو آروم مي کردم که اينطوري تصويري که از خانوم کاوه منش برام موند تصوير روزهاي سلامتي و خوبيش بود، نه يه خانوم کاوه منش داغون خورد....
خيلي خودخواهم نه؟! اين تنها راهي بود که خودم رو دلداري برم...
حالا مي دونم که اگه بريم ديدن خانوم بوستان، چقدر چقدر چقدر خوشحال مي شه.
يادته آخرين مشهدي که باهاش رفتيم، اون تابلو رو که بهش داديم، چه اشکي تو چشمهاش جمع شد؟
مي دونم که خيلي خوشحال مي شه... اينم مي دونم که من اگه خانوم بوستان رو پير و شکسته و داغون ببينم...
نمي تونم الان بهش فکر کنم...تعطيلم...
خدا عاقبت همه مون رو به خير کنه...!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:21
توسط طره
٭
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم ببردهست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
بعد از يه روز خيلي خيلي خسته کننده و ملال آور، بعد از يه روز پر فشار و طاقت فرساي کاري، بعد از يه روز پر از دلتنگي، حافظ بهترين رفيق هميشه در دسترسه! يه شعر برات مي خونه، سبک سبک مي شي
حافظ جان! روحت شاد!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:04
توسط طره
٭
تو همه چاره من، من همه بیچاره تو
تو همــه پاره تن، تــن هـــه آواره تو
تو خودت شوق منی،شوق منم دیدن تو
شاهد اشک منی، من مست خندیدن تو
همه دربدر دنبال یه گلدون میگردن منو توش بکارن!!هر چی میگم من دیگه گل نیسم گلبرگ هام پژمرد، ریخت!فقط خار مونده برام، دیگه گل نمیدم...خار کاشتن نداره!باور نمیکنن ،
خودمم باور نمیکردم...
چه میشه کرد؟
Thats it,and thats all!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:11
توسط طره