٭
اينجوريه؟!...يادمه قبلاها به اندازه يه سلام و خداحافظي خشک و خالي محترم بودم!...قبلاهااااا!!!...انگار همه چيز فقط يه سوءتفاهم بزرگه!...من بچه نيستم!...هستم؟!!؟
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:25
توسط طره
٭
ما رند و خراباتي و ديوانه و مستيم
پوشيده چه گوييم؟ همينيم که هستيم!
پ.ن: به شدت با شاعر احساس همذات پنداري دارم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:51
توسط طره
٭
اي مريم تر از همه مريم هاي دنيا
هواي بوسيدن چشمهايت را کرده ام...
پ.ن: امروز فقط مي خوام خودمو دوست داشته باشم. اينو هم ضمير نا خودآگاهم برام خوند!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:33
توسط طره
٭
دهن طرفدار مذکور رو صاف کردم!
اما حالا که فکر مي کنم مي بينم اصلا بعيد نيست که اون شاهکار نفهميده باشه!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:15
توسط طره
٭
salam
bebin man ye mah pish DAGHIGHAN hamin moshkelo ba ye famila dashtam,hamoona ke goftam sherasho bedam bekhooni;)alan dashtam mikhoondam chi neveshti har khatesho dark mikardam kheili bahal bood:))alan az bas hol boodam benevisam manam hamintor, english shod!!bebin hey goftam bachast delesho nashkoonam,mane yakh!!koli nazar dadam dar bare sherasho weblogesho ina...hala baghyasho didamet tarif mikonam!bad haminjoori shomaramam peida karde bood koli poole mobilam sms zadan be ishoon mishod!!!ehsase adam maroofi:))vaaay ye hafte gir dade bood mikham neveshtehato bekhoonam webloget chie....kachalam kard!!nakone familim??esmesh chie??;)az man naomid shode oomade soraghe to?:P
"Zahra"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:09
توسط طره
٭
هر که ترسد ز ملال، انده عشقش نه حلال...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:52
توسط طره
٭
يه طرفدار پر و پا قرص جديد به خيل طرفدارانم اضافه شده، بيا و ببين. دهنم رو صاف کرده رسما. الان حس اين آدم معروفها رو که هميشه يه سري طرفدار سريش دنبالشونن درک مي کنم!
اين بچه، نوه دختر عمه بابامه(نسبت نزديک!!). فکر کنم يکي دو سال از ما کوچيکتره. من سالي يه بار بيشتر نمي بينمش. حالا ايناش مهم نيست.
صفحه ادبي يه نشريه دستشه. اول هفته با من تماس گرفته که مي شه در مورد داستانهاي من نظر بدين؟! منم بهش گفتم که بي خيال و من اين کاره نيستم. واقعيتش اينه که اصلا يه بار هم کارهاش رو نخونده بودم. اما اون ول نکرد. اونقدر گير داد و خواهش کرد و گفت نظر شما برام مهمه که قبول کردم. نشستم کارهاشو خوندم و هر ايرادي به ذهنم رسيد گرفتم تا ديگه هوس نکنه نظر منو بخواد.
با خوشحالي نظرياتم رو ارائه کردم که ديگه بره دنبال کار و زندگيش، ولي زهي خيال محال!! اين دفعه کليد کرد که من مي خوام نوشته هاي شما رو بخونم! هر چي بهش مي گم بچه! نوشته هاي منو چي کار داري و اصلا کي گفته من مي نويسم و نوشته هاي من شخصيه به کسي نمي دم بخونه... ول نمي کرد که! يه روز تمام مغز منو جويده تا اعلام کرد که فعلا، فقط فعلا بي خيال مي شم.
منم گفتم خب يه چند روزي وقت دارم که يه نفس بکشم. اما باز هم زهي خيال محال!!
من فقط اگه بدونم شماره موبايل منو کي داده به اين، اگه بدونم...خودم ادبش مي کنم.
ببين اين اصلا هيچي حاليش نيست. صبح و شب و وقت و بي وقت پيغام مي فرسته و پرت و پلا مي گه. روز اول از پيغامهاي ادبي شروع کرد اما به يه نصف روز نرسيد که همه چيز شخصي شد.
فکرش رو بکن دو روز پيش دم سحر ديدم هي موبايلم جيغ مي زنه، داره خودشو مي کشه. به هزار زور و زحمت بلند شدم، گفتم حتما يه بدبختي داره مي ميره که نصف شبي اين قدر پيغام مياد پشت هم برام. رفتم مي بينم ايشون هستن. لطف کردن پيغام پشت پيغام که بلند شو داره اذان مي شه سحر خواب نموني!!!!!!!!!! بعد در تمام طول روز 10 دقيقه يه بار يه سلام و احوال پرسي مي کنه، مي پرسه کجايي، کارت چيه، برنامه ات چيه،...
حالا منم اصلا جواب نمي دم ها. اما ول نمي کنه!
ديشب مجبور شدم موبايلم رو خاموش کنم تا بتونم بخوابم. چون تا چشمم گرم مي شد، يه چيزي مي فرستاد و صداي موبايل در مي اومد. حالا ساعت چند بود؟ تقريبا 1 نصفه شب!
ديگه مي خوام موهامو بکنم از دستش!! ديوونه ام کرده. اصلا از صداي پيغام موبايل حالت تهوع بهم دست مي ده ديگه!!
هي مي گم بچه است، دلشو نشکونم، اما نمي شه انگار.
من فقط اگه بفهمم شماره منو کي به اين داده.......!!!!!!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:45
توسط طره
٭
تصمیم گرفتم روز شمار رو تعطیل کنم.
چون این روزها و فرصت های من نیست که می گذره.
زندگی برای من جریان داره. چه 30 روز بشمرم، چه 300 روز. زندگی همیشه در جریانه. مستقل از شمارش های معکوس و مستقیم ما!! ما هم باید باهاش جریان داشته باشیم.
این روز شمار حتما جای دیگه برای کس دیگه ای داره در جهت عکس می ره. اونه که باید قدر زمان در حال گذرش رو بدونه.
روز شمار من از بی نهایت شروع می شه. نه از 30!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:25
توسط طره
٭
دوست من! من و امثال من کي باشيم که بخواهيم دري رو ببنديم يا باز کنيم؟ کليد همه درها تو دست يه نفره. برو دعا کن که اون يه نفر هيچ دري رو به روت نبنده... آدم خوبه قوي باشه! مگه نه؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:09
توسط طره
٭
فرکانس موج سينوسيم تشديد شده! الان تو ماکزيمم هستم، دو ثانيه بعد تو مينيمم، دوباره به يه چشم به هم زدن مي بينم که برگشتم تو ماکزيمم!! سر گيجه گرفتم ديگه!
مثلا ديروز پر از ترس و ترديد بودم. اما الان محکم محکم هستم. به خودم مي گم من ارزش خودم رو مي فهمم و اينکه آدم ديگه اي هم اينو بفهمه يا نه، به درک خودش بر مي گرده، من نبايد خودمو براي آدمهايي که نتونن اينو بفهمن ناراحت کنم!
اما خب، هيچ بعيد نيست که يه ثانيه ديگه دوباره اين ترسها برگرده!
اينجوريه ديگه فعلا!!
اصلا الان از اون تريپهام که با يه غوره سرديم مي کنه، با يه مويز گرمي!!
بي خيال!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:03
توسط طره
٭
روز بيست و نهم:
ترس...ترس...ترس...
مي ترسم که قصه اين مهلت فقط يه روش زيرکانه باشه براي...
مي ترسم از گم شدن آرزوهام.
مي ترسم از فرو ريختن.
مي ترسم از تعبير نشدن همه اون روياها.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ...
پ.ن: هر چقدر چيزي براي آدم مهم تر باشه، ترس گم کردنش، از دست دادنش، از بين رفتنش، نبودنش،... بيشتر مي شه. مگه نه؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:52
توسط طره
٭
روز سي ام:
وقتي يه عالمه حرف تو دلم انبار مي شه که روز شماري مي کنم براي گفتنش...
حتي يه کلمه هم نتونستم حرف بزنم. چون حجم حرفهاي گفتني اونقدر زياد بود، اونقدر زياد بود که تا دهنم رو باز مي کردم براي گفتنش، همه اش با هم هجوم مي آورد و راه گلويم رو مي بست...
اين جور وقتها بي ربط ترين و به درد نخورترين حرفها از دهنم در مياد و حجم اونهمه حرف تو دل جمع شده، همين طور نگفته مي مونه.
نمي تونم فکرش رو پس بزنم...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:00
توسط طره
٭
کاش نوشداروي بعد از مرگ سهراب نباشي...البته اگر فرض به بودن باشه...
پ.ن: گاهي فکر مي کنم نکنه همه چيز فقط يه توهم باشه؟! نکنه...؟!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:19
توسط طره
٭
کلي ورزشکار شدم!
بالاخره بعد از سالها تلاش و کوشش و جستجو و تفحص، يه پيست دوچرخه سواري که داخل شهر باشه و امنيت و جذابيت کافي هم داشته باشه پيدا کردم.
رفته بودم براي ثبت نام، يه پسره هم اومده بود اسم بنويسه. خانومه که مسئول اونجا بود بهش گفت تنهايي؟ گفت آره. خانومه هم گفت نمي شه. بعد از ظهرها خانوادگيه. مجرد راه نمي ديم. برو با خانواده ات بيا!!! پسره مي گفت خب اگه خانواده من نخوان دوچرخه سوار بشن چي؟ خانومه هم مي گفت نمي شه. بايد با خانواده بيا. پسره مي گفت خب خانواده ام بيان بشينن تماشا کنن؟ خانومه مي گفت نه! بايد حتما اونا هم دوچرخه بگيرن. اين بيچاره جز مي زد مي گفت خب خانواده من دوچرخه سواري نمي کنن. اونم کوتاه نمي اومد. کلي خنديدم از دستشون.
من چون بچه خوبي بودم بهم گير ندادن. کلي هم تحويلم گرفتن تازه!!
تازه حيف که پنج شنبه هام دوباره پر شد. وگرنه مي خواستم بسکتبال هم برم. اونجوري ديگه خيلي خوش مي گذشت بهم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:20
توسط طره
٭
دلتنگي اي که نتوني ابراز کني، نتوني نشون بدي، نتوني کاري براي برطرف شدنش بکني، نتوني نديده بگيريش،...
دلت اونقدر تنگ مي شه، اونقدر تو خودش جمع مي شه، گره مي خوره، مي پيچه،...
بدتر اينکه بخواي انکارش کني، خفه کني صداي دلت رو، تظاهر کني که اصلا هم دلت تنگ نيست، هيچي هم نمي خواد...
سرت رو بالا مي گيري، محکم راه مي ري، مي خندي، بي تفاوت...
اما دلت هنوز داره جمع مي شه، گره مي خوره، مي پيچه...
کاش مي شد اين همه دلتنگي رو برد يه جا چال کرد...
کاش مي شد اين دل رو برد يه جا چال کرد...
کاش مي شد...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:55
توسط طره
٭
دنيا پر از آيه است.
زندگي پر از معجزه.
من يكي از اون معجزه ها هستم.
يه معجزه دلپذير.
يه معجزه منحصر بفرد.
پر از شگفتي و زيبايي.
تو هم مي توني معجزه باشي.
معجزه بودن، بهترين دليل بودنه.
نمي دوني چه لذتي داره حس معجزگي...!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:59
توسط طره
٭
خوف و رجا . . . بيم و اميد . . . شك و يقين . . . يه دست و پا زدن هميشگي . . . يه تعليق دائمي . . . مثل چاه ويل مي مونه . . . يه بي نهايت بي انتها . . .
همه اش ياد اون قصه قديمي تكراري مي افتم . . . دختركي كه قراره با افتادن آخرين برگ درخت، بميره . . . نقاش من يه عالمه درخت بي برگ برام كشيده . . .
بازي نكردن از ترس باختن مثل زندگي نكردن از ترس مردن مي مونه . . . دور باطل . . .
گاهي فكر مي كنم توي اين دنياي پيچيده و پر دروغ، صاف و ساده بودن يه گناهه، يه حماقت بزرگ . . . و من گاهي چه ساده از خودم يه احمق مي سازم . . . نه؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
02:04
توسط طره
٭
اگر چه باز هم غروب شد، نيامدي
ولي بدان!
كه تا غروب عمر خود،
سراسر وجود من ،
به رنگ انتظار توست
تويي كه مهربان ترين دليل بودن مني . . .
پ.ن: شاعرش رو يادم نيست.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
02:01
توسط طره
٭
سلام بر تو كه راه خانه دوست را مىدانى. سلام بر سلامهاى تو، سلام بر گريههاى تو در دشتهاى زرد غيبت، سلام بر تو كه وعده خدايى، موعود زمانى، شكوه زمينى.
ستارگان تمام شدهاند، ديگر ستارهاى براى شمردن نمانده است. شب را سرِ بيدارى نيست و روز بهانه آمدن ندارد. جمعهها، چه دلگير روزهايى است! هفتهها چه انباشته ايامِ خالى از لطفى است!
سال شمار عمر ما، به دست باد ورق مىخورد، برگ از گل مىهراسد و باد از ابر، اما من سخن گفتن با تو را از عندليبان باغ آموختم، همان مرغانى كه هميشه گل را ميان جنگل شاخهها گم مىكنند.
اى صبحترين خواب يوسفان! با چشم اين همه يعقوب چه خواهى كرد؟ تبار ابراهيم در گذر از آتش انتظارند! هرلحظه فرجنامه ظهور مىخوانند و دمساز با عاشقانند.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:02
توسط طره
٭
فكر كنم اينا تا آخر مسافرت با من سر سنگين باشن! البته ظاهرشون خوبه ها. به روي خودشون نميارن، اما من مي دونم دلشون هنوز صاف نشده... اصلا من ديگه نمي رم زيارت...
حال دلم خوب نيست، از خودم ناراحتم...
خيلي هم منتظرم... اين دو روز مردم از بس... حتي...آخه ...چي بگم؟ به نظر خودم انتظار زيادي نبود... لابد براي اون زياده... حتما بد عادتم كرده...يكي طلبم...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:55
توسط طره
٭
- من قرار بود نيمه شعبان مكه باشم، سر از مشهد در آوردم. گفتم لابد امام رضا دلش برام بيشتر تنگ شده تا خدا. اما انگار امام رضا سرش شلوغه، وقت نداره تحويل بگيره... اشكال نداره، همينشم شكر...
- روز اول كه رسيديم، 5 تا آدم عاقل و بالغ، مغزهامونو ريختيم رو هم و قبله پيدا كرديم. همه مون هم كاملا توافق داشتيم كه قبله همينه. حالا فهميديم كه اشتباه بوده اونم چه اشتباهي! هر چي نماز تو حرم نخونديم، رسما پشت به قبله بوده، بدون خطا!! چقدر هم من معنويت خرج كردم تو اين نمازها!
- صبح پا شدم رفتم حرم، ظهر هم بعد از نماز جمعه برگشتم. اومدم مي بينم مامانم سر خيابون وايستاده، بابابزرگم دم در نشسته، بابام هم مي گه n بار اومده حرم و مسير حرم رو گشته! همه اش 5 ساعت نبودم، اينا مراسم ختم هم گرفته بودن رسما برام! حالا چرا؟ چون من اين دو روز مريض و مسموم بودم، صبح هم بدون صبحونه رفتم حرم، از اون طرف شارژ موبايلم هم تموم شده بود هر چي زنگ مي زدن بهم مي ديدن خاموشه، فكر كردن من الان يه جا از حال رفتم، بي نام و نشون... خلاصه تا تهش رو برو ديگه... مامان منم كه قدرت تخيلش در اين زمينه هاي جنايي به شدت قويه!!...حالا من شاكي كه اين اداها چيه، يه حرم رفتم بعد دو روز كه يه زيارت هم نكرده بودم، اينا هم شاكي كه تو چرا درك نمي كني وقتي اين دو روز اينقدر حالت بد بوده ما حق داريم نگرانت بشيم... هر چي زيارت كرده بودم كوفتم شد!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:19
توسط طره
٭
كجاست آن كه - جهان - چشم به راه او دوخته تا كژى و ناراستى را راستگرداند؟
كجاست آن كه براى گسستن ريشه ستم گران آماده شده است؟
كجاست آن كه اميدها به سوى او رود تا بنياد ستم و بيداد بر كند؟
كجاست آن كه اندوخته شده تا فريضهها و سنتهاى دين را نو گرداند؟
كجاست آن كه گزيده شده تا دين و آيين را - به اصل خود - بازگرداند؟
كجاست آن كه آرزويش داريم كه قرآن و احكام آن را زنده كند؟
كجاست بُرنده شاخساران ستم و تفرقه؟
كجاست محو كننده نشانههاى كژروى و هواپرستى؟
كجاست عزيز دارنده دوستان و خواركننده دشمنان؟
كجاست آن آينه خدا كه دوستان به سويش روى آرند؟
كجاست آن رشته پيوند خورده ميان زمين و آسمان؟
كجاست آن فرمانرواى روز پيروزى و افرازنده درفش راهنمايى؟
كجاست گردآوردنده سزاوارى و خشنودى حق؟
كجاست خون خواه كشته كربلا؟
كجاست آن پيشوايى كه از جانب خدا يارى شده بر هر كه بر او دست ستم گشود و به او دروغ بست؟
كجاست آن سر گُل آفريدگان، آن نكوكار پرهيزگار؟
كجاست فرزند پيامبر مصطفى و فرزند على مرتضى و فرزند خديجه روشن رخسار و فرزند فاطمه كبرى؟
پدر و مادرم فدايت باد و خودم سپر و حامى تو باشم، اى فرزند سروران مقرّب، اى فرزند گزيدگان بزرگوار، اى فرزند رهنمايان راه يافته، اى فرزند نيكان پاكيزه، اى فرزند بزرگان زبده، اى فرزند پاكان پاكيزه، اى فرزند بزرگواران برگزيده، اى فرزند درياهاى بخشش.
اى كاش مىدانستم در كدامين خاك و سرزمينى! آيا در كوه «رَضْوى» هستى يا در جاى ديگر؟ يا در «ذى طُوى»؟
گران است بر من اين كه مردم را ببينم و تو را ديدار نكنم و از تو آواز و نجوايى نشنوم؛ بر من ناگوار است كه بلا تو را گيرد و مرا نگيرد و ناله و گلايهام از من به تو نرسد.
به جانم سوگند كه تو همان غايبى هستى كه از ما جدا نيستى؛ به جانم سوگند كه تو همان امامى هستى كه از نگاه ما - ظاهراً - دورى و در واقع دورنيستى.
كى شود كه پرچم پيروزى برافرازى و ما تو را ببينيم و تو ما را؟
كى شود كه ما گرداگرد تو فراهم شويم و توپيشواى مردم شوى و زمين را از عدل پركنى؟
كى شود كه ريشه بيدادگران را از بيخ و بن براندازى و ما از سر شادمانى و سپاس بگوييم: ستايش از آن خداوندى است كه پروردگار جهانيان است.
خداوند! درود فرست بر او برترين و كاملترين و تمامترين و با دوامترين و بيشترين و فراوانترين درودها را كه بر احدى از برگزيدگان و ستودگان خلقت نفرستادهاى؛ و درود فرست بر او، درودى بىشمار و بىپايان و بىانتها.
خداوندا! حق را به واسطه امام زمان«عج» بر پاى دار و باطل را به وسيله او برانداز و دوستان خود را به پيشوايى او به دولت رسان و دشمنان خود را به وسيله او خوار و زار ساز.
خداوندا! ميان ما و او پيوندى برقرار كن كه سرانجام، ما را به مصاحبت با پدرانش رساند و ما را از كسانى قرار ده كه به دامن آنان چنگ زده و در سايه ولايت آنان آرميدهاند. اى مهربانترينِ مهربانان!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:21
توسط طره
٭
بايد بمانى كه او بيايد و دردهاى كهنه تو و تمام عالم را درمان كند و تو چشم به راهش مىمانى با انتظارى توأم با اميد؛ مىگويند سوارى است از آفتاب، از روشنى، با ردايى سبز و شمشيرى از عدل؛ مىگويند قامت سبزى دارد و خالى برگونه؛ مىگويند از راه سپيده مىآيد با بارانى از نور؛ مىگويند كعبه ميزبان قدوم پاك او و تكيهگاه او خواهد شد، نمىدانم شايد روزى بيايد كه جز مشتى پر از اين پرنده در قفس نباشد. اما در انتظارش مىمانم تا روزى كه درِ باغ خدا را باز كند و عطر دلانگيز حضورش در سراسر عالم بپيچد و دنيا از نور جمالش روشن گردد. با جانى آماده قربانى شدن، چشم به راهش مىمانم تا بيايد و بىقرارى هايم با يك تبسم او آرام گيرند و نيم نگاهش آبى بر آتش درد فراق باشد. آن وقت با او بودن چه خوش است و يك قطره از جام وصال او نوشيدن چه خوش گوارتر از تمامى آبهاى عالم.
اى عزيز! ببخش بر من اگر با جانى نه پاك و دلى نه روشن و اعمالى نه مقبول، مشتاق تواَم، اما باور كن كه در سر سودايى جز محبت تو نيست و خيالم از نقش و نگار تو پر است.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
07:31
توسط طره
٭
- حساسيت پوستي و تنفسي به آب و هواي مشهد كم بود، مسموميت رو هم اضافه كن! الان كه دارم اينا رو مي نويسم دارم مي ميرم! بابابزرگم مي خواد بهم روحيه بده، مي گه اينا علامت قبولي زيارته! اما من مي گم امام رضا(س) خلاقيتش بيشتر از اين حرفهاست! پارسال هم كه اومدم مشهد اونجوري مريض شدم كه تا برگردم تهران، تو اون چند روز 8 كيلو وزنم كم شد. مامانم مطمئن شده بود كه ديگه دارم مي ميرم! اينم از امسال...
- من دلم تخت خودمو مي خواد! يا حداقل بالش خودم! چند وقته تو هيچ مسافرتي خواب راحت نكردم. بالشها همه شون يا بلندتر از مال خودم هستن يا سفت تر. من ديگه هر جا برم بالش خودمو هم مي برم!
- خيلي غر مي زنم؟ ببخشيد! خب مريضم!
- همه اش ياد مشهد پيش دانشگاهي مي افتم. يادته داشت بارون مي اومد رفتيم تو حرم، وقتي اومديم بيرون ديديم دنيا سفيد سفيده؟ يكي از قشنگ ترين غافلگيري هاي زندگيم بود. تا مچ پامون برف نشسته بود. تو اين صحنهاي به اين بزرگي، فقط خودمون بوديم. هيچ بني بشري نبود. يه دل سير گشتيم و همه جا رو ديديم. انگار دفعه اولم بود حرم رو مي ديدم. خيلي قشنگ بود با اون همه برف...
- با كلي ذوق و شوق اومده مي گه تا حالا سوره الرحمن رو خوندي؟ يه ذره نگاهش كردم، فكر كردم داره شوخي مي كنه، به مسخره مي گم نه نخوندم. مي گه وااااي! نمي دوني چقدر جالبه! خيلي قشنگه! حتما بخون! فكم افتاد!!! مي گم مگه تو تا حالا نخونده بودي؟ يه جوري مي گه نه، كه حس مي كنم انتظار زياديه! 19 سالشه به خدا! خونه ما هم از اين خونه ها نيست كه سال تا سال اسم قرآن هم توش نياد. مدرسه مذهبي هم مي رفته خير سرش! اونوقت با خوشحالي تازه سوره الرحمن رو كشف كرده به من هم مي گه بخون خيلي قشنگه! رضاي شما فكر نكنم اينقدر شاهكار باشه!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
07:13
توسط طره
٭
سلام
-من زنده ام!
-من اينجا به شدت بي كارم براي همين فكر كنم زياد بيام پرت و پلا بنويسم.
-يه وقت هم ديدي زياد ننويسم! چون مي خوام برم خودم رو ببندم به پنجره فولاد!! اين دست چپ امونم رو بريده(جرات نمي كنم بگم قلبم!)... كاش تا تهران بودم يه دكتر مي رفتم...
-اينجا روزي 12 ساعت آب قطع مي شه. يه پيرمرد مشهدي مي گفت تو 70 سالي كه اينجا زندگي كرده هيچ سالي به بي باروني امسال نبوده.
-آب و هواي اينجا هيچوقت به من نمي سازه. به محض اولين تماس فيزيكي با آب و هوا اول پوستم آنچنان خشك مي شه كه فكر مي كني دارم پوست اندازي مي كنم، بعدشم به سرما خوردگي و گلو دردي مي افتم كه بيا و ببين... كله پا مي شم اساسي...مثل الان!
-فعلا همين! ديگه عرضي نيست!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:45
توسط طره
٭
بيا كه بىتو نه سحر را لطافتى است و نه صبح را صداقتى؛ كه سحر به شبنم لطف تو بيدار مىشود و صبح به سلام تو از جا بر مىخيزد.
بيا كه بىتو آينهها، زنگار غربت گرفتهاند و قطار آشنايىها، فرياد غريبى مىكشد، هيچ كس حريم اطلسىها را پاس نمىدارد و بر داغ لالهها مرهم نمىگذارد. بيا كه بىتو قنوت شاخهها، اجابتى جز غروب تلخ خزان ندارد.
بيا كه بىتو كدام دست مهر، سرشك غم از ديدگان يتيمان بر مىگيرد؟ و كجاست آغوش مهربانى كه دلهاى زخمى را به ضيافت ابريشمى بخواند.
بيا كه بىتو آسمان دلم اسير تيرگى هاست و هرگز ستاره اميد در برج اقبال، رحل خوش بختى نمىافكند.
اى آبِ آب، رودخانهها عطش ديدار تو را دارند و در بستر انتظار به سوى درياى ظهور تو شتاباناند.
قامتى به استوارى كوه، دلى به بىكرانگى دريا، طراوتى به لطافت سبزينهها، سينهاى به فراخى آسمانها و صميميتى به گرمى خورشيد بايد تا تو را خواند و كاروان دلها را به منزلگاه اميد كشاند. اين همه را كه اندكى بيش نيست، از دل شكستهترين منتظران تاريخ دريغ مدار، كه ظهور تو اجابت دعاى ماست.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:18
توسط طره
٭
من چقدر ماه شعبان رو دوست دارم.
من چقدر همه سال منتظر ماه شعبانم.
من چقدر براي رسيدن نيمه شعبان لحظه شماري مي کنم.
من چقدر بي تابم. خودم نه، دلم. دلم بي تابه.
من چقدر دلم داره پاشو مي کوبه زمين.
من چقدر دلم چيزي مي خواد که نمي تونم بهش بدم.
من چقدر دلم يه دنده است.
من چقدر دلم هر چي بهش مي گم که عزيزم، دلکم، من الان نمي تونم چيزي که مي خواي بهت بدم، در توانم نيست، از اختيارم بيرونه، صبر کن، صبر، دلم گوش نمي ده.
من چقدر ديگه نمي دونم با اين دل چي کار کنم.
من چقدر دلم تب داره انگار. داغه. دااااااااااغ.
من چقدر دلم ديوونه است...
دل کوچولوي طفلکم، اقلا بذار بغلت کنم...
پ.ن: من چقدر پارسال شعبان هم همين جوري بودم... خودم نه، دلم...من چقدر براي نيمه شعبان امسال نقشه داشتم... يعني همه کاسه کوزه هام به هم ريخته؟... من چقدر مي ترسم از ...امسال حتما با پارسال فرق داره، نه؟ بگو که فرق داره. بگو.........
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:04
توسط طره
٭
يکي منو ببره ليلي و مجنون پري صابري!
پ.ن: نمي ميرم! فقط به خاطر تو! نمي شه که روي تو رو زمين بندازم، مي شه؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:49
توسط طره