٭
سلام
امروز کتاب "جین ایر"رو خوندم!!ـ
تصمیم گرفتم یا با یه مرد 40 ساله با یه چشم و یک دست ازدواج کنم جهت عشق وزندگی ،و یا با یه آخوند جوان خوش تیپ برم هند جهت دین!ـ
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:50
توسط طره
٭
سلام
هر چی بهش میگم من هیــــــــــــــــــــــــــــــچ حسی نسبت به تو ندارم باور نمیکنه!!چی کار کنم؟؟به نظرت من تو نشون دادن بی تفاوتی،تابلو نیستم؟؟خودم که فکر میکنم رفتارو قیافم آخر خنثی است!چقدر حوصله این لوس بازیها رو ندارم
!الان یه حسی پیدا کردم!حالم داره بهم میخوره
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:08
توسط طره
٭
سلام
دیروز با سمیه راضیه زهره رفتیم بیرون؛خیلی خوش گذشت:) راضیه رو یه سال بود ندیده بودم، تصعید شده بود!!به نظرم هممون کلی بزرگ شده بودیم، یه عالمه تجربه ردو بدل کردیم!خوشبختانه خیلی هم از هم فاصله نگرفته بودیم...
فاطمه یه شیشه رفته تو دستش نشسته اینجا میگه:"ها شیشه! ویا بیرون:))"یه چیز دیگه،خانوم 25 تیر جشن تکلیفشونه!!فقط دو روز با من بحث میکرده که لباسش باید فنر داشته باشه ،آستینم نمیخواد!بعد منم باید یه سری بازی و مسابقه آماده کنم که دوستاش که میان من بشم مجری و...خدا رحم کنه،خانوم فکرکرده داره عروس میشه!!
من یه عزیز برادر رو هدایت کردم بره کتابخونه درس بخونه،حالا میگه چرا باید درس بخونه!اونم مثلا چرا درس کنترل پرژه؟؟یاد یه موجود ظریف و زیبا افتادم ...یادش به خیر
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:59
توسط طره
٭
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
...
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
...
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:00
توسط طره
٭
ديروز آزاده حافظيه بود. من از اينجا نيت کردم، اون اونجا برام فال گرفت:
عاشق روی جوانی خوش نوخاستهام
و از خدا دولت این غم به دعا خواستهام
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
...
چي بگم والا!؟!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:36
توسط طره
٭
خيلي خوشحالم!
گاهي يک نامه کوتاه غير منتظره، از يه دوست، مي تونه بهترين اتفاق روزهاي . . . باشه!
مخصوصا وقتي صبح که چشمتو باز کرده بودي، دلت تنگ بوده براش و تمام راه خونه تا شرکت، داشتي به خودت مي گفتي که نبايد از اون دوست توقعي داشته باشي و به خودت تلقين مي کردي که دلت را ببري يه جاي ديگه.
امروز روز فوق العاده اي بود.
بابتش شاکرم.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:20
توسط طره
٭
من نمي تونم نوشته هاي خودمو ببينم، براي همين نمي دونم اين ريز نوشتن که تو خوشت اومده، چه شکليه!!
آخه اين پارس آنلاين بيشعور(!!!) بلاگ اسپات رو بسته!! ما هم اينترنتمون از اونجا مي گيريم و من نمي تونم وبلاگ رو ببينم.
راستي اين پرت و پلاها رو کي به جاني تحويل داده بود که من مي رم کلاس احکام و براي همين نميام زبان؟!!!!!!!!!!!!!!
کلاس احکام ديگه چه صيغه ايه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دعا کن برنامه پنجشنبه هام عوض بشه، بتونم بيام. خيلي دوست دارم. دلم هم خيلي تنگ شده.
اين هفته که رفتي به خانم زندي و مخصوصا به خانم عسگري، خيلي خيلي سلام برسون.
به خودت هم سلام برسون يواشکي ;)
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:25
توسط طره
٭
سلام
چه خوشم اومد اینجوری ریزنوشتی!
من تو دانشگاه با یه سری آدم جدید آشنا شدم،آذرنوش یکی از جالبترین اونهاست ، حرفهاش و کارهاش برام جدیده!خیلی دوست داشتنی و ساده و البته باهوش!اگه باهوش نبود وقت نمیذاشتم باهاش حرف بزنم،به نظرم آدمهایی که از استعدادو هنرشون استفاده نمیکنن و زندگی رو به ساده ترین حالت ممکن فقط طی میکنن ارزش وقت گذاشتن رو ندارن! آدمهایی که به خودشون زحمت فکر کردن هم نمیدن،
گفتم آدم؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
22:20
توسط طره
٭
منم دلم يه عالمه غصه توشه.
دلم براي چيزي که نمي دونم چيه تنگه. مخصوصا امروز. مخصوصا الان.
گاهي از همه مسئوليت هاي زندگي خسته مي شم. حالم بد مي شه.
دلم بي مسئوليتي مي خواد.
اما معمولا وقتي اينجوري مي شم، يه عالمه چيزهاي جديد هم مياد روش انگار.
زندگي موجود سخت هوشمند و عجيبيه. کافيه يه نقطه ضعف دستش بدي. هميشه از روبرو مياد. به بازي مي گيردت، اونم چه بازي کردني.
گاهي اونقدر از زندگي مي ترسم که . . .!
"زندگي را دوست مي دارم
مرگ را دشمن
واي ، اما با كه بايد گفت اين ؟ من دوستي دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن "
کاش فردا صبح نشه! يعني وقتي بيدار شدم ببينم ظهره! ساعت هاي فردا صبح، از تو زندگيم محو بشه.
مي ترسم. نه! نگرانم! شايد هم دلزده و خسته.
هيچ چيز اون وقتي که بايد نمياد. هميشه، همه چيز يا ديرتر مياد، يا زودتر.
شايد هم من زمانبنديم غلطه.
حتما همه چيز سر جاش مياد. اما من گاهي جلو مي افتم و گاهي عقب.
زندگي را دوست مي دارم
دوست مي دارم
دوست
زندگي
زندگي را
...!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:58
توسط طره
٭
سلام
دلم یه عالمه غصه توشه انگار،امروز رفتم موسسه زبان یهو دلم خیلی تنگ شد !یاد اون موقعها افتادم که ازسرویس جا میموندیم از دبیرستان میدوییدیم تا راهنمایی ،سرویسها که از حیاط راهنمایی میومدن بیرون یه عالمه خاطره برام زنده میشد!داشتم خفه میشدم از پر خاطرگی،روزای افطاری اصلا اینجوری نبود!آخه تا رسیدم زنگ خورده بود ،خیلی دلم خواست منم جای اونا بودم
تو موسسه خانوم زندی و خانوم عسگری هم بودن ،خیلی بهت سلام رسوندن،خانوم زندی گفت سعی کن بیای،منم گفتم بهش میگم
بیا کلاس
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
22:56
توسط طره