٭
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ******** زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:15
توسط طره
٭
سلام
فاطمه که مهد میرفت یه چند تا خاله فی فی و خاله فو فو داشت ،بعد فاطمه با 4 سال سن می اومد خونه تعریف میکرد که خاله فی فی امروز ابروهاشو برداشته بود ولی حلقه نداشت،بعد خاله فوفو امروز خفن آرایش داشت وبعد یکی اومد دنبال این و اون و این حرفها...
یه ماه دو ماهم بیشتر دووم نیاورد چون نمیتونست بعد از ناهار بخوابه و همین شد سبب اختلاف!
حالا چند وقته خاله ی من میخواد فاطمه خودشونو بذاره مهد،فاطمه خاله به مراتب نتراشیده ترو پررو تر از فاطمه ماست!(آخه مامانم و خواهراش هر کدوم یه فاطمه دارن!)میگه یه چند تا مهد که رفتم یه سری خاله بودن با تیپ و ظاهری وصف ناشدنی!بعد از یه ساعت قرو فرو نازو ادا تازه بچه ها رو بردن تو یه حیاطی گفتن بیاین با عمو ها بازی کنین!!!خلاصه اینکه تو مهدها علاوه بر خاله ها عموها هم خدمت میکنن!خاله میگفت عموها رو که انگار پسر هایی که سر کوچه پاتوق دارن و جمع کرده باشن!!حالا فکرشو بکن فاطمه ی خاله چه صحنه هایی رو میتونه تعریف کنه!!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:28
توسط طره
٭
ديروز متوهم بودم به شدت!
اول تو خيابون آقاي پاليزدار رو ديدم! بعد رضا شرافت، بعد مريم فربودي، بعد حامد، بعد مانيا(البته بدون کاوه!)، بعد هم چند تا از بچه هاي 78اي!
متاسفانه هيچ کدوم اينايي که فکر مي کردم مي بينم، الان ايران نيستن!!
حالم خراب بوده رسما!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
09:55
توسط طره
٭
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
دورها آوايي است، كه مرا مي خواند . . .
حالم خوبه. خيلي سبكم. سبك سبك. مي تونم پرواز كنم. حتي بدون نسيم . . .
انگار يه حس گرم و روشن درونم جاريه.
خوبم! خيلي خوب.
عيد تو هم مبارك.
دلم براي اين ماه رمضان تنگ مي شه، شايد . . .
مريم
پ.ن: آهان يادم رفت بگم! تولدم دوباره مبارك! اول مرداد و اول شوال! خداييش خيلي با كلاسه ها!! مخصوصا كه عيد به اين خوبيه. امسال هيچكس يادش نبود كه امروز هم تولدمه! ديگه پس خيلي مبارك!
مي گم چقدر من حالم خوبه. نگو تازه به دنيا اومدم!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:52
توسط طره
٭
آهای خوشگل عاشق
آهای گل دقائق
آهای ای گل شب بو
...
دلم لاله عاشق
آهای بنفشه تر
نکن غنچه نشکفته قلبم رو تو پرپر
من که دل به تو دادم
چرا بردی ز یادم
بگو با من عاشق
چرا برات زیادم
آهای صدای گیتار
آهای قلب رو دیوار
اگه دست توی دستام نذاری
خدانگهدار!
دستهای من چی؟؟بخشنده نبود؟؟زندگی از چشمهام میزد بیرون...حس میکردم شور و انرژی ازحرفهام جاری میشه!!یادته بهت میگفتم؟؟یادت باشه تروخدا!!به هیچ کس دیگه نگفتم،تنها شاهدم تویی...
عشق ناب!!
درباره خواستن وتوانستنم کاملا باهات موافقم!!!
"زهرا"
***عیدت هم مبارک***
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:17
توسط طره
٭
وه که با اين عمرهاي کوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:02
توسط طره
٭
به دست هاي خود نگاه مي کنم . . .
اين شعر چند وقته افتاده تو دهنم همه اش با خودم مي خونمش. امروز واقعا داشتم دست هامو نگاه مي کردم . . .
هوم! مي دوني، دست هاي من پر از انرژيه، پر از بخشندگي. دست هاي من مي تونه زندگي ببخشه. مي تونه زندگي بسازه.
دست هاي من پر از چيزهاي خوبه براي دادن بي چشمداشت.
دست هاي من . . .
دست هاي من مظهر و زاينده زندگيه.
دستم رو بگير . . . آهان . . . حس کردي؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:33
توسط طره
٭
Stop trying to control events, and just let them happen!
Maryam
0 نظر
نوشته شده در ساعت
09:57
توسط طره
٭
ميدوني، راست مي گن که خواستن، توانستن است. من به اين حرف ايمان دارم.
اگه شنيدي کسي گفت: "خواستم ولي نتونستم!" بفهم که دروغ مي گه! شک نکن که دروغه! يعني حداقل بايد به خواستنش شک کني. چون اگر کسي واقعا چيزي رو بخواد، نتونستن براش معني نداره.
در برابر يه خواستن واقعي، هيچ عامل دروني اي نميتونه ايجاد مانع کنه و موجب نتوانستن بشه.
در مورد عوامل بيروني هم، همه همه همه تلاش و نيرو و اراده و علل و اسبابي که مي تونه به کار مي گيره. اونوقت اگر نشد، يه عامل بيروني مانع شده.
خلاصه اينکه يه عامل دروني هيچوقت نمي تونه مانع رسيدن به چيزي که مي خواي بشه، مگر اينکه ادعات مبني بر خواستن يه دروغ باشه!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:40
توسط طره
٭
سلام
امشب میخام یه کم چرت و پرت بگم تا وقتی چشمام بسته شه وقتی میرم تو رختخواب نبینمش!تخت رو میگم!!یه جورایی رختخواب گریز شدم!!کم جون و کم خون و رنگ پریده و اینا هم هستم چون گوشه سمت چپ سرم تیر میکشه، صدام خروسیه،سرفه،فین... !!و به نظرم عصبی!! اصلا اشتها ندارم ولی مثل گاو میخورم بعدش معدم درد میگیره میخوام بالا بیارم...
فردا صبح موندم کجا برم!با شیوا برم بیرون،خرید،گشت و گذار؟؟برم...؟یا دانشگاه،کتابخونه یه خراب شده علمی!!؟؟یه سرم باید یبام شرکت شما انگار؟عصرم با استاد گرامی باید قرار بذارم!جا که زیاده واسه رفتن ولی یه ماشین فرد میخواد و یه آدم با شعور که هی بهت نگه افسرده...بعد برم همه کارهای تلنبارم رو انجام بدم...بعد تازه تو خونه هم کلی درس و کتاب منتظرن من بخونمشون،بمونم خونه؟؟
همه میگن الان تو عصبی و قاطی ای، برو سر کار!!ولی دکتر سقایی هفته پیش بزرگ رو تخته نوشت لذت از کار!من عمرا سر کار بی لذت نمیرم الانم کار لذیذ دارم مشکل از خودمه...تازه هفته پیش با آذر به این نتیجه رسیدیم دکتر خیلی آدم خوشبختیه چون واقعا از کارش لذت میبره،چون میاد سر کلاس بیست تا کتاب زده زیر بغلش وبا تمام وجود درس میده حس میده به آدم...وای نمیدونی..
الان بهت اس ام اس زدم که فردا....جواب ندادی،لابد خوابی!چطوره امشب بیدار باشم به فردا فکر کنم؟که کجا برم؟ای وای تابلو شد خلم...
برم یه کم کتاب بخونم،اینجوری چشمام سنگین نمیشه!
میدونی!اصلا دلم نمیخواد بپرسم از چی میترسی؟چته؟ابراهیم، نور،مومنون یعنی چی؟؟از موعد چی گذشته؟...
مثل تو که نمیخوای هیچی بپرسی...شاید توام مثل من حس میکنی که حس میکنی....می فهمی؟حس آشنا؟مشترک؟رسم دوستی هست یا نیست،خواستم صادق باشم،اصلا کنجکاوهم نیستم...شاید در مورد همه همینطور باشم!
آره به گمونم...
بگذریم....
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:26
توسط طره
٭
مي ترسم. هنوز هم مي ترسم! نمي تونم. دست خودم نيست. اين ترس هم مزمن شده. اين روزها همه جا باهام هست. حتي تو خواب. نمي تونم به خودم دروغ بگم. نمي تونم بگم مهم نيست، بي خيال! نمي تونم بگم هر چه بادا باد. ن م ي ت و ن م!!
اگر مي تونستم که نمي ترسيدم!
مي ترسم. مي ترسم. مي ترسم. مي ترسم . . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:44
توسط طره
٭
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:36
توسط طره
٭
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را . . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:01
توسط طره
٭
هر کسي از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
دور و برم پر شده از آدمهاي پر مدعايي که هيچي نمي فهمن! حتي ساده ترين حرفهاي روزمره من رو هم نمي فهمن. چه برسه به درون و اين حرفها!
دچار انباشتگي دروني مزمن شدم. تا نگيري نمي فهمي چيه.
يه لحظه هايي هست تو زندگي، دور و برت رو نگاه مي کني مي بيني پر از آدمه. اونقدر که نمي شه شمرد. اما از هميشه هم تنهاتري. هيچکدومشون تو اون لحظه به دردت نمي خورن. حتي نبودنشون بهتر از بودنشونه. آدمهاي پر مدعاي تو خالي. . .
اصلا حتي نمي شه گفت!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:21
توسط طره
٭
دلم می 40 ساله می خواد و مستی بی خمار...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:18
توسط طره
٭
ابراهيم، مؤمنون، نور.
تو چي مي فهمي از اين توالي سه تايي؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:18
توسط طره
٭
بود آيا که در ميکده ها بگشايند؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:49
توسط طره
٭
از موعدش گذشته. ديگه همين روزها بايد به دنيا بياد. بچه ام رو مي گم! وگرنه يکيمون ممکنه بميره. شايد هم جفتمون. من و بچه طفلکم! گمونم زايمان سختي در پيش دارم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:37
توسط طره
٭
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم
دلتنگم،دلتنگم،دلتنگم،دلتنگم،...
مداوم شده اين دلتنگي در اين روزهاي مثل هميشه بي تو، تو را خواستن هاي بي انتها...
نفس که بالا نمي آيد از بس که هي فرو داده اين همه گفتن را و بغض کاشته به جايش که سد کرده باشد بي محابا کلمات را جاري شدن را و دل که هي خواسته انکار کند آتش را که افروختي و دميدي و مي سوزاند حالا و آبش نيست و تابم نيست و از پس هر انکار گره اي زده بر گره اي و گره ها که حالا آنقدر کور شده که باز دل گره به گره بيفزايد و طلب کند دست هاي تو را براي گشودن اين ريسمان هاي تنيده شده از گره هاي چون تو را خواستن، که اگر دريغ کني دستهايت را ...
مداوم شده اين دلتنگي در اين روزهاي مثل هيشه . . .
بي تو . . .
مداوم شده . . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:22
توسط طره
٭
به جز خيالِ دهانِ تو نيست در دلِ تنگ...
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:08
توسط طره
٭
دلم رميده لولي وشيست شور انگيز...
مريم
پ.ن: ...دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز.
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:01
توسط طره
٭
بعضي از آدم ها هستن، مي تونن در عرض 3 ثانيه کاري کنن که به شدت احساس حماقت کني!
خيلي ناخوشاينده.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:23
توسط طره
٭
سلام
قرار شده کانال 5 برنامه مذخرف رنگین کمان از این به بعد کارتون ایرانی پخش کنه!!الان من سعادت پیدا کردم دارم یکیشو می بینم!!در تحیرم از این همه هنر وتکنولوژی...زبانم قاصره از تعریف و مدح!
دیشب خواب دیدم زلزله اومده،خیلــــــی وحشتناک بود!!!!از آسمونم سنگ میبارید!!تمومم نمیشد،چندتا پشت هم بود،فرصت نمیشد بریم بقیه رو نجات بدیم!صبح که بیدار شدم از بس دویده بودمو سنگ تو سرو کلم خورده بود تنم کوفته بود!!تو خواب میگفتم وای این مثل بلای آسمونیه!از بس گناه کردیم تو این شهر خدا قهرش گرفت...
هان یه چیز باحال،دیشب دختر عمه ام مریم میگفت مریض طبقه سوم بیمارستانشون گیر داده بهش که بیا تونل بزنیم از اینجا فرار کنیم!!:))یه ماهه که میره بیمارستان روانی ها!!بعد افطار عمم داشت حرف میزد یواشکی به من میگفت استاد ما گفته کسایی که اینجوری حرف میزنن باید بستری شن!:))
خداییش این دکترها بیشتر از اونی که مردم رو معالجه کنن،مریضشون میکنن!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:11
توسط طره
٭
صبح که از خواب بيدار شدم ديدم روي دست راستم پر از يه چيز قرمز تو مايه هاي سس گوجه فرنگيه!! تو همون خواب و بيداري گفتم لابد براي سحر که رفتم تو آشپزخونه يه چيزي ماليده شده به دستم و نفهميدم. رفتم دستم رو گرفتم زير آب و دست کشيدم که اين چيز قرمز پاک بشه، جيغم بلند شد!! در کمال ناباوري فهميدم که اينا خون بوده!! با کلي آه و ناله دستمو شستم، نمي دوني چه چيز فاجعه اي بود! انگار که دستمو کشيده باشم روي رنده! آآآآآي!
حالا هرچي فکر مي کنم مي بينم من تو خواب چيزي رنده نکردم!!! نه لباسم، نه تخت و بالش و ... هم هيچکدوم هيچ چيزي که قابليت بريدن داشته باشه ندارن. تا بعد از سحر هم که دوباره بخوابم، سالم بودم.
فکر کنم کار جنهاي خونه مون بوده ديگه!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:08
توسط طره
٭
سلام
دلم تنگ شد،کاش هر ماه یه بار، مدرسه مهمونی میداد!
همیشه آهنگ وبلاگو آف میکنم،امشب بدجوری بهم میچسبه،بذار فکر کنم من تو زندگی قبلیم چی بودم!آهان !من یه کرم بودم که ماهها و سالها دور خودم پیله تنیدم بعد پروانه شدم و پریدم ، دو سه روز بعدشم مردم!
به گمونم همین بودم که الانم که تو این عالم آدم شدم همین بلا رو سر خودم آوردم،حالا تو این پیله ی چند ساله گیر کردم،نمیدونم چه رفتاری از هودم نشون بدم،کرمم؟پروانه ام؟آدمم؟نمیدونم!فقط میدونم
هر کار کردم با خودم،آرزوی پریدن داشتم
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:04
توسط طره
٭
من مطمئنم که در يکي از زندگي هاي قبليم يه بيد بودم. يه بيد مجنون.
موهاي بلندمو تا روي زمين مي ريختم دورم و مي گذاشتم باد بپيچه لا به لاشون و باهاشون بازي کنه.
هوووووووم! خوب يادمه حسش رو. چه لذتي داشت بازي باد با موهام.
منم با آرامش از اون بالا دنيامو نگاه مي کردم...
اوهوم! من مطمئنم که يه بيد مجنون بوده ام...
مريم
پ.ن: تو نمي ري جهنم. من تضمين مي کنم!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:21
توسط طره
٭
سلام
میخواستی بگی بد شدم؟کفر میگم؟خودم میدونم!
یه چند سالی به حرف دل بودم، به نشونه ها ایمان داشتم،ایمان!!حالا که با مغز سقوط کردم باید سر یکی داد بزنم،نباید؟؟تو مگه مهربون ترین نیستی؟مگه بخشنده ترین نیستی؟پس یه مدت از من داغون له، نق یا به قول یه سری، کفر بشنو و منو ننداز جهنم!قرار نیست حالا که منو آرزوهامو نادیده گرفتی نق نق هامو بشنوی و منو به خاطرش چی میگن عقاب؟عتاب؟ کنی!
من یه چند وقتی میخوام فریاد بزنم،به ظاهر سر تو ولی شاید، شاید روزی پشیمون بشم...بعید میدونم بپذیرم که بهم لطف کردی...شاید روزی پذیرفتم که اینها مجازات بوده، اشتباهامو بفهمم ( آخه کدوم گناه اینقدر مجازاتش سنگینه؟؟خودت بگو!)
خلاصه به خاطر روزگار قدیم،روزای که من عاشقت بودم به خیال اینکه دوستم داری،روزایی که با نشونه ها و آیه ها یا هم حرف میزدیم (میدونم میگی اوهام بوده!)
ازم بگذر،ببخش منو!خوب؟نندازم جهنم!نه اینکه بخوام برم بهشتت،نه همون وسط بهشت و جهنم میشینم ،مثل الان!
من از جهنم میترسم خدا
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:28
توسط طره
٭
همه چيزهاي خوب ماه رمضان يه طرف، اين نون و پنير و چايي افطارش يه طرف!
امروز فکر کنم روزه ام خيلي قبوله. چون از صبح دلم افطار مي خواد!
راستي پنج شنبه مياي مدرسه؟
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:04
توسط طره
٭
دوست داشته شدن از طرف کسي که ازش متنفري، باعث مي شه از خودت هم بدت بياد!
خيلي وقت بود دلم نخواسته بود بزنم تو دهن کسي.
الان دوباره پر از حس تهوعم!!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:35
توسط طره
٭
You find a way to reinvent the wheel just when everyone -- including you -- thinks that you're stuck working in the same old way. Just remember that not everyone may be ready for this revolutionary method.
Maryam
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:37
توسط طره
٭
مي دوني؟ ما آدمها به چند دليل و انگيزه به هم احترام مي گذاريم.
ا) به خاطر خودمون: يعني اگر به طرف مقابل احترام مي گذاريم، به اين دليل نيست که اون آدم احترام برانگيزه. اون آدم اصلا در احترام ما هيچ نقش بالذاتي نداره. بهش احترام مي گذاريم براي حفظ شان و منزلت و وجهه اجتماعي خودمون. براي اينکه خودمون محترم ديده بشيم و احترام بر انگيز.
2)به خاطر طرف مقابلمون: يعني اگر به کسي احترام مي گذاريم به خاطر اينه که قلبا به نظرمون احترام بر انگيزه و دوستش داريم.
3)به انواع ديگه اش الان کاري ندارم!!
اين دو نوعي که گفتم، هر دوتاش براي همه مون پر کاربرد هست. اولي بيشتر در روابطي ديده مي شه که صرفا و صرفا جنبه اجتماعي دارن و نه بيشتر.
دومي هم در روابط شخصي تر ديده مي شه. بين مثلا دو دوست يا هر رابطه اي از اين جنس.
هيچ کدومش هم بد نيست. هر کدوم سر جاي خودش مي تونه مناسب باشه.
اما مي دوني کي به آدم سنگين مياد؟
وقتي توي يه رابطه شخصي دوستانه، حس کني احترامي که دريافت مي کني از جنس احترام اول هست.
يعني تو به کسي احترام مي گذاري چون دوستش داري، اما اون به تو احترام مي گذاره چون مي خواد وجهه اجتماعيش حفظ بشه.
اين مي تونه يه رابطه دوستي رو کاملا به چالش بکشه!!
همين! اينا رو همين جوري نوشتم. داشتم به مقوله احترام فکر مي کردم که اين دسته بندي رو کشف کردم! اميدوارم هيچوقت اون حالت بد رو تجربه نکنم.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:07
توسط طره