٭
من فقط دارم سعي مي کنم غرورم رو کنترل کنم. هر چند که آزار دهنده نبوده و نيست اما يه روزي ممکن بود اونقدر بزرگ بشه که نتونم جلوشو بگيرم، نه؟!
اما حالا هم انگار دارم در کنترلش زياده روي مي کنم. فکر کنم يه جاهايي بايد مغرور باشم تا شخصيتم زير سوال نره!!
اصلا يه وقتهايي مريم مغرورم خيلي قشنگ تر و دلپذيرتر از مريمي هست که الان ساختم.
افراط و تفريط. افراط و تفريط!!
دامنه هاي اين تعليق روز به روز تو زندگيم گسترده تر مي شه. تا اينجا که حتي مرزهاي بين غرور و تواضع رو گم مي کنم.
نکنه از خودم يه دلقک بسازم؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:27
توسط طره
٭
هوا سنگینه!!بوی مرگ میاد!
این هفته این سومین خبر بود...
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:42
توسط طره
٭
آدم خوبه که اگه اشتباه هم مي کنه، جرأت داشته باشه، سرش رو بگيره بالا، بگه اشتباه کردم.
بهتر اينه که اگه ضعفي داره، يا چيزي که خودش فکر مي کنه ضعفه، اعتماد به نفس داشته باشه و بگه من اين ضعف رو دارم.
نه اينکه فرار کنه از اعتراف به اشتباه يا ضعفش.
فرار کردن هيچ گره اي رو باز نمي کنه. فقط گره ها رو کورتر مي کنه.
با تو ام! از همه دنيا هم که فرار کني، از خودت نمي توني فرار کني.
به آدمي که فرار مي کنه، مي گن "ترسو"!!
آدم ترسو هم ارزش هيچي رو نداره. هيچي! اينو يادت باشه. مواظب باش ترسو به نظر نياي!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:57
توسط طره
٭
سلام
بابا هم مثل من باهوشه!!فرت گفت پس یه دوست دیگه هم از دست دادی!!با یه مکالمه 30 ثانیه ای !زود میگیره ولی خوب نباید اینقد رک بگه که!من تحمل اینهمه تنهایی رو ندارم،مگه من چند سالمه؟؟
****
صبحها که بیدار میشم دهنم مزه خون میده!!!به نظرم خون آشام شدم!
****
شده روزهات هم دیر بگذره هم زود؟؟شایدم نرمال؟میفهمی؟
****
مگه نگفتی شرکت نمیری؟نرو دیگه!!پاشو بیا اینجا دیکشنری منو بیار،پایان نامم رو بنویس،چایی هم میدم بهت...
****
اینجا مثل واگن اول و آخر متروست!نه؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
08:28
توسط طره
٭
دیروز بعد از مدت ها یه پیاده روی اساسی کردم. دقیقا از زمرد تا شرکت. همه اش شد یه ساعت! اولش قرار نبود پیاده برم اما به شدت احتیاج داشتم که با خودم تنها باشم و فکر کنم. برای همین سرم رو انداختم پایین و پیاده راه افتادم. اونقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم چه جوری این راه رو پیاده رفتم.
خود پیاده روی مشکل نبود. مشکل بار سنگینم بود. کیفم، ساک ورزشم، یه کیسه گنده پر از کتاب و دفتر. پوست دستم تقریبا تاول زده بود از یه ساعت پیاده کشیدن این همه بار. بماند که امروز صبح هم که از خواب بیدار شدم، پاهام به شدت سنگین بودن.
اما در کل دلچسب بود. یه عالمه فکر کردم. به یه عالمه نتیجه بد رسیدم!!! یه عالمه ناراحت شدم و عصبانی و شوکه! و یه عالمه از هوا لذت بردم!!! دلچسب دلچسب!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:43
توسط طره
٭
فکر کردم شايد نوشته آخرت با من بودي، روحيه ام خراب شد،کردمش draft!! حالا اگه با من نبودي بگو برش گردونم!
اين هم حميد مصدق
اما کتاب ندارم ازش.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:01
توسط طره
٭
گر چه از آتش دل چون خُم مِي در جوشم
مُهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم . . .
خون مي خورم، خون مي خورم، خون مي خورم، . . .
خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، خاموشم، . . . . . . . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:01
توسط طره
٭
سلام
فال چند روز پیشم بود........بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:32
توسط طره
٭
سلام
این چند روزه اینقدر اعصابم از حرفهای سطح پایین آدمهای احمق غیر منطقی خرده!!واقعا خدا چه جوری ما رو تحمل میکنه؟؟اینهمه آدم خنگ بیشعور که فقط دهن گشادشون رو باز میکنن و نظر میدن،درباره هر چیزی که میدونن و نمیدونن!!
بعضی وقتها ناراحت میشم که جوابی براشون ندارم،بعضی وقتها هم پشیمون از جواب دادن!برام جالبه بدونم خدا چه جوری میخواد به همه ما این همه مسئله رو بفهمونه؟از حماقت ما هم فرار نکنه به برو بیابون!
واقعا که عجب صبری خدا دارد......
کتاب حمید مصدق میخوام،داری؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:19
توسط طره
٭
. . . مضطرب حال مگردان من سرگردان را
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:22
توسط طره
٭
اين زينب کيه که اون خواب وحشتناک رو توي نظرخواهي تعريف کرده؟!
نه! من حالم خوب نيست. اصلا خوب نيست. اما اون خواب هم ديگه خيلي بد بود.
تو کدوم زينب هستي؟ من زينب زياد مي شناسم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:01
توسط طره
٭
سلام
اینقده دوست دارم تو جاده پنچری ماشین میگیریم!!پق میترکه میزنیم کنار از این مثلث قرمزها میذاریم،من همش نیشم بازه از ذوق!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
21:21
توسط طره
٭
اي که از دفتر "عقل" آيت "عشق" آموزي!
ترسم اين نکته به تحقيق نداني دانست.
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:06
توسط طره
٭
يه دوست داشتم، هميشه به من به چشم يه پديده نگاه مي کرد! چون عقيده داشت حسي به اسم حسادت در من وجود نداره و هيچ چيز هم نمي تونه اين حس رو در من ايجاد کنه و اين رو بر خلاف طبيعت شناخته شده زنانه مي دونست.
تازگي ها اينو چند نفر ديگه هم بهم گفتن.
آخه من به چي بقيه بايد حسوديم بشه؟
به چيزهاي خدادادي؟ خدا به من بهترين ها رو داده. من از ظاهر و باطني که خدا برام ساخته راضيم.
به چيزهاي اکتسابي؟ من هر چي خواستم تونستم به دست بيارم. هر چي هم که نتونستم با يه ذره تلاش بيشتر مي تونم داشته باشم.
پس من به چي حسودي کنم؟!
حسادت از خود کم بيني ناشي مي شه. من خيلي زيادم!!! ;)
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:55
توسط طره
٭
دلم مهمونی دوست مدرسه ای می خواد! فقط دوست مدرسه ایها! آرامشی که من با شماها دارم، تو هیچ جمع دیگه ای ندارم.
یکی تون دعوت کنه دیگه! وگرنه مجبور می شم تحت فشارهای والده مکرمه خودم دعوتتون کنم ها! اونوقت چون خودم می خوام براتون آشپزی کنم، خیلی می افتم تو زحمت. خدا رو خوش نمیاد.
آهان! یه پیشنهاد. پایه اید یه روز از صبح کله سحر خراب شین اینجا و تو آشپزی هم مشارکت کنین؟ می تونیم با شراکت هم آشپزخونه مامان بیچاره ام رو کن فیکون کنیم! زودی خبر بدین تا نظرم عوض نشده ها!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:07
توسط طره
٭
غلام همت آنم که، زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
مگر تعلق خاطر به ماهرخساري
که خاطر از همه عالم به مهر او شاد است
ديشب داشتم حافظ شاملو رو ورق مي زدم، رسيدم به اين بيت که تو چند روز پيش نوشته بودي. ديدم اينجا حافظ يه جور تعلق خاطر رو استثنا کرده. استثنايي که به نظرم خيلي ظريف و قشنگ اومد. گفتم شايد تو هم خوشت بياد از خوندنش :)
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
09:35
توسط طره
٭
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فـــراق یار نه آن می کـند که بتوان گفت
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
22:14
توسط طره
٭
آآآآي!
يکي منو ببره عکاسي!
هفته پيش از خانه عکاسان زنگ زدند بهم، گفتن لطفا کارهاي روز قدس تون رو برامون بياريد.
منم با کلي شرمندگي بهشون گفتم روز قدس اصلا عکاسي نکردم! :( گفتن اقلا جلسه رو بيا. که اونو هم نرفتم از بس اينجا کار داشتم.
حالا امروز صبح که داشتم از خونه مي اومدم بيرون ديدم يه نامه دارم. يه دعوت نامه رسمي براي شرکت در بخش عکاسي مسابقه پيامبر اعظم بود. امضاي خود آقاي عبدالحسيني پاش بود. کلي ذوق کردم!
اما من هيچ عکسي که به موضوعاتش بخوره تو آرشيوم ندارم.
اگر اين يکي رو هم دو در کنم، سروري دارم مي زنه!!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:23
توسط طره
٭
سلام
خیلی باحال بود:))))
واقعا هیچ تعریف دیگه ای نمیشد کرد!!
ببین چرا بارسلونا بازیکن جدید نمیخره؟؟به نظر من الان مشکلش همینه،آخه رئال مثلا دقیقه 80 بکهام رو میاره تو ،هیچ کاری هم نکنه بکهامه!ولی بارسلونای بیچاره الان دیگه همه شگردهاش رو شده همه نقشه هاشو میخونن،بعد دیگه ابتکارم نداره!من به کی بگم خوب؟؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:04
توسط طره
٭
این دفعه که داشتم با جانی از مدرسه بر می گشتم یه تعریفی ازمون کرد! تو هم بشنوی حتما خوشحال می شی!!
بهم می گه: " وای مریم! شماها خیلی خوبین! من هر وقت وبلاگتون رو می خونم حالم خوب می شه"!
من تو دلم گفتم ما اون قدر پرت و پلا می نویسیم که خودمون هم حالمون بد می شه از خوندنش!
ازش پرسیدم چطور؟
می گه: "چون می فهمم من تنها نیستم. دیوونه هایی مثل من هنوز هم تو دنیا پیدا می شن"!!
از اونجایی که حرف حساب جواب نداره، من هم خوشحال شدم، هم متشکر!!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:46
توسط طره