٭
. . . It's overwhelming, but opportunities like this allow you to grow. If you weren't ready, you wouldn't be faced with this challenge . . .
Maryam
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:38
توسط طره
٭
اون جمعه بود که بهت گفتيم بيا بريم خونه زينب اينا، نيومدي، يادته؟
اون روز چون خيلي خوش گذشت، تصميم گرفتيم که تو اين دو ماهي که شوهر زينب نيست، هر هفته جمعه ها يه جا جمع بشيم و زينب رو دريابيم. بعد مي خواستيم براي جمعه هفته بعدش قرار بذاريم که زينب گفت: "اِاِاِاِ! من قراره آخر هفته برم سنندج. نيستم."
حالا تا اينجا رو داشته باش!
جاني ديروز با هول و ولا زنگ زده به من مي گه برادر زينب گفته که زينب رفته انگليس!!! بيچاره جاني به خودش شک کرده بود، زنگ زده بود ببينه من هم سنندج شنيده بودم يا نه؟! تازه کلي هم جلوي اون دوستهاش که اين خبر رو بهش داده بودن، حالش گرفته شده بود. خلاصه کارد مي زدي خونش در نمي اومد!
بعد ما در راستاي بررسيها به جند تا نتيجه رسيديم:
1) انگليس، بخشي از همون سنندج خودمونه! که در اين صورت من و جاني هم تعطيلات آخر اين هفته ممکنه يه سر بريم سنندج!
2) زينب رفته سنندج و از اونجا به طور غير قانوني از مرز خارج شده! ممکنه چند روز ديگه تو اخبار وسط مهاجران غير قانوني دستگير شده ببينيش.
3) زينب واقعا اون روز ما رو گذاشته سر کار و رنگمون کرده. در اين صورت بهتره که همون جا پناهنده بشه و بمونه. چون وقتي برگرده از طرف "جاني" امنيت جاني نداره( اين جمله من هم جناس داشت هم ايهام!) البته جاني مي گفت که اگه با سوغاتي جبران کنه، مي شه يه جوري ازش گذشت!
ديگه همين! اين بود آخرين اخبار که من تو رو در جريان گذاشتم!
مريم
پ.ن: حالا زينب! واقعا تو کجايي؟!!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:30
توسط طره
٭
نمی ترسی ز آه آتشینم؟!
مریم
پ.ن: یه آهی تو گلویم گیر کرده که اگر بگذارم بلند شه، چند تا دودمان به باد می ره. اگر هم نگذارم، راه نفسم رو می بنده.
خدا خودش رحم کنه! هم به من، هم به اون چند تا دودمان!!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:50
توسط طره
٭
ای پرستوهای خسته
سرزمین پاکی ام کو؟
این خیابانها غریبه اند
کوچه های خاکی ام کو؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:41
توسط طره
٭
در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در توگریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت
در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در توگریزی می گشاید هر زمان پر. . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:11
توسط طره
٭
ماشين من مثل اين اسبها مي مونه که راه خونه و مزرعه و طويله و اينا رو بلدند و اگر افسارشون رو ول کني مي برنت همونجا که بايد بري!!
اگر هم بهش بگي همون جاهاي هميشگي نرو، مي بره يه جايي به ميل خودش. ولي به هر حال ميره و مي شه بهش اعتماد کرد!
امروز صبح دلم خيلي خيلي گرفته بود. اصلا نفس هم نمي تونستم بکشم از دلتنگي و دل گرفتگي.
سوار ماشين که شدم، بهش گفتم منو ببره يه جا که حال دلم خوب بشه.
نمي دونم چقدر تو راه بودم چون من که حواسم به هيچي نبود. فقط وقتي ماشين ايستاد . . .
انگار همه دنيا رو دلم خراب شد. چرا منو آوردي اينجا؟
پاهام ياري نمي کرد که حتي از ماشين پياده شم. چه برسه که بخوام تا ته اون کوچه باريک و طولاني برم. اون ديوارها، اون درها، اون سربالايي تند، ديوار نوشته ها و شعرها، حسينيه ساکت، خونه کوچيک و آروم و من! من! چرا؟ چراااااااا؟!؟
از آخرين باري که جماران بودم، گمونم 6 ماه مي گذره، اما تو فکر کن که 6 سال بوده يا حتي 6 قرن. . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:29
توسط طره
٭
این کتاب مقدس را ببند،گاهی با احترام نوشته هایش را مرور کن ولی فراموشش کن!
کتابهای دیگر زندگی ات را برای خودت تقدس ببخش...انسانهای زیادی هستند که طاقچه زندگیشان پر است از داستانهاو کتابهای مقدس و آسمانی که به سرانجام نرسیده بسته شده اند،برای اینکه صاحبانشان انسانهای بزرگی بوده اند
انسانهایی که زندگیشان،روحشان و فکرشان ظرفیتی بیش از یک داستان داشته است.
تو بزرگی
قدر خودت را بدان
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
22:51
توسط طره
٭
بزرگترين اشتباه من صداقتم بود، و روراستي ام.
هميشهء زندگيم.
کاش بخش عبرت گير وجودم اين رو مي فهميد.
اون وقت شايد الان همه چيز بهتر و راحت تر بود. . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:44
توسط طره
٭
جمعه يعنى يك غزل دلواپسى
جمعه يعنى گريه هاى بى كسى
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست
جمعه خود ندبه گر ديدار اوست
جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند
از غم او بيدها مجنون شوند
جمعه يعنى يك كوير بى قرار
از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتظار قطره اى باران عشق
تا فرو شويد غم هجران عشق
جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل
هق هق بارانى چنگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل
تا فرو شويد غم هجران دل
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:17
توسط طره
٭
حس دزد!!
میذاشتی یه روز در انحصارم بمونه
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:32
توسط طره
٭
چند روز پيش داشتم از ماشين پياده مي شدم، سرم آنچنان محکم خورد به بالاي در که خون دماغ شدم، چه خون دماغي!!! دو ساعت داشت ازم خون مي رفت، ديگه شک داشتم چيزي تهش مونده باشه!! خوشبختانه کسي هم خونه نبود وگرنه حتما مي بردنم بيمارستاني جايي. منم خودم، خودم رو تست کردم ديدم علائم ضربه مغزي ندارم، ديگه بعدا هم تو خونه به روي خودم نياوردم.
حالا اين چند روزه همه اش سر درد و حالت تهوع دارم. نمي دونم بذارمش به پاي مثلا آلودگي هوا، يا اين ضربه.
يهو ديدي نا غافل افتادم مردم، گفتن بر اثر ضربه مغزي مرده!!
اما فکرشو که کردم ديدم اشکال نداره اگه بميرم.
حسابهام با خدا رو جديدا پاک کردم، با خلق خدا هم حساب کتابي ندارم. حداقل من حقي به گردنم نيست. حالا اونايي که بايد يه چيزهايي رو با من صاف کنن مشکل خودشونه که بعد مردنم دستشون بهم نمي رسه.
بعد هم کار نصفه نيمه اي ندارم که نگران باشم بعد من زمين مي مونه.
هر چي هم ممکن بوده، تجربه کردم...
ديگه پس مانعي نداره مردنم!!!
راستش اين اولين بار بود که به مردن فکر مي کردم و ترس و اضطراب دلم رو پر نمي کرد. تازه انگار داره حاليم مي شه "مرگ پايان کبوتر نيست" يعني چي. خيلي حس خوبيه! يه چيزي تو مايه هاي "مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان"!
آرامشي حيرت انگيز!!
مريم
پ.ن: 1- مي گم پر چونگي هم از علائم ضربه مغزيه؟
2- اين سر درد و حالت تهوع خيلي ناجوره. هيچ کاري نمي تونم بکنم!
3- به جان خودم من اول اينو پابليش کردم بعد پست قبلي تو رو ديدم. اين نوشته من هيچ ربطي به نوشته قبلي تو نداره!!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:15
توسط طره
٭
سلام
بعضی وقتها حس میکنم من وخانوام مثل خانواده نیکل کیدمن تو فیلم دیگران داریم تو یه دنیای دیگه زندگی میکنیم و خودمون نمیدونیم،بعضی روزها به مامان میگم،ببین مامان امروز تلفنم زنگ نزد،به نظرت ما زنده ایم؟؟
خیلی حس خوبیه....شیریــــن!
p.s.دلم نمیخواد کسی تو این حسم شریک بشه،پس نگو منم همینطور!این حس در انحصار من و خانوادمه
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:02
توسط طره
٭
سلام
وای که الان این آهنگ وبلاگ چقدر به حال من میخوره،آهم گرفت...من اگه پایان ناممو به خوبی و خوشی تا شهریور دفاع کنم کلی نقشه دارم واسه شغل آیندم،اتفاقا هیچ ربطی هم به درسهایی که خوندم نداره!!ولی به اندازه کافی پول ندارم ،وانگیزه م مثل هفت عادت موثرم نوسان داره ،تقصیر من نیست،روزگاره دیگه،سیستمو به کل پکونده...
ببین این دختره که رفته نماینده بدمینتون شده تو بازیهای آسیایی دو ست باخته تو اولین بازیش،21-4 و 21-8!!به نظرت من و تو میرفتیم نتیجمون از این بدتر میشد؟؟یه کم فکر کن!
بعد دیگه اینکه من هیــــچی درس نخوندم این ترم،هیـــچِی!!نه نه خوب دقت کن!!هیچی!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:32
توسط طره
٭
Not every choice is a matter of life or death. . .
Stop being so rigid!!!
Maryam
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:03
توسط طره
٭
هي به اين جوانان مي گن همه راهها به دانشگاه ختم نمي شه و بدون درس خوندن هم مي شه كار كرد و زندگي كرد...
تا حالا فكر كردي كه اگه مي خواستي حتما يه شغل داشته باشي و دانشگاه هم نري چي كار مي كردي؟
من الان يه ذره فكر كردم.
يكي از شغلهايي كه من در اين حالت انتخاب مي كردم رانندگي جرثقيل بود!! نه از اين جرثقيل كوچولوها! از اون خيلي بزرگ ها و بلندها كه مثلا بالاي برج ميلاد كار مي كنه. واي فكرش رو بكن. خيلي هيجان انگيزه!!
شغل مورد نظر بعدي تاسيس يه قنادي هست! به شرطي كه همه همه همه شيريني ها رو خودم درست كنم. اينم هيجانش بالاست.
ديگه فعلا همين دوتا به فكرم رسيد. حالا بايد يه ذره بيشتر فكر كنم شايد يه چيزهاي ديگه هم كشف كنم.
يه وقت هم ديدي رفتم تغيير شغل دادم!! بد هم نيست ها!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:08
توسط طره
٭
سلام
ببین!اگه چیز جالب و جدیدی هست،واقعیت پنهان،روی دیگر سکه،یا هر چیز دیگه ای که به نظرت چشم من لیاقت دیدنشو نداشته،حجاب و این حرفها...بهتره زودتر رو کنی!!میدونی که من هر چند که کلم کوچیکه ولی خیلی با هوشم!!با این جنگولک بازیها،با این Maze ها واین عروسکهای به ظاهر پیچیده،نه سرم گرم میشه،نه دلم!!
زود باش،هر کار میخوای بکنی زود!صدا فنرهای وجودم رو میشنوم که یکی یکی میپرن!!مثل فنرهای مبلهای کهنه خونمون،درست عین همونا...
فنرهای تو مغزم که میپرن خیلی درد دارن،خودت که میدونی مهربون،زودتر یه راهی برام باز کن!
دوست دارم
هنوز
"زهرا"
p.s.با آفرینندم بودم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
17:55
توسط طره
٭
قاطیم!!استاد بیشعور!!
یک ماهه نرگس میگه یه چهارشنبه کلاس نرو بیا خونه ما،میگم نـــــــــه!نمیشــــه!
بعد دقیقا یه ماهه میرم کلاس استاد نمیاد!!!
این هفته نرگس زنگ زد که بابا 5شنبه بیا ،شوهرمو واسه شما دانشجوهای سرشلوغ میندازم بیرون!!خلاصه از اول هفته ذوق دارم که 5شنبه مهمونی ام،هی همه اس ام اس میزنن میای؟ میای؟؟…امروز هم رفتم کلاس، میبینم هیچ کس نیست!! بعد از کلی تحقیق فهمیدم کلاس افتاده 5 شنبه عصر!!حق ندارم گریه کنم؟؟هفته دیگه 5شنبه فقط میتونم برم کلاس!هفته بعدشم که...!یعنی از اول ترم 5 جلسه،کافیه نه؟؟
"زهرا
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:44
توسط طره
٭
داشتم فكر مي كردم چقدر خوبه كه تو هستي. جاني هست. هانيه هست...
چقدر خوبه كه شماها رو دارم.
خيلي دوستتون دارم.
و خيلي خوشبختم كه مي تونم اينو الان بهتون بگم. الان كه هنوز هستين و هنوز دير نشده براي گفتنش.
   آخه مي دوني، ما آدمها عادت داريم قدر چيزهايي كه داريم نفهميم مگر وقتي كه از دست داديمشون.
كاش هميشه باشيد.
اما اگر يه روزي هم رسيد كه ديگه پيشتون نبودم، حسرت يه همچين روزي رو نمي خورم كه بهتون بگم چقدر هميشه بودنتون براي من خوب بوده.
من خيلي خيلي دوستتون دارم، بهترين دوستهاي "روزهاي بي رنگ با ما بودن"..........
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:26
توسط طره
٭
سلام
!! به چندتا پایه ساده و فوری نیاز دارم
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
13:16
توسط طره
٭
بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:49
توسط طره
٭
سلام
می بخشی!فکر میکنی نمیتونی ببخشی!یه روز میبینی بخشیدی،همه چیزو همه کس رو!!نه اصلا، خوب فکر کن؟شاید قبلا بخشیده باشی!!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:24
توسط طره
٭
من نمي بخشم. نمي بخشم.
هيچ كدوم از كساني كه چيزي به اين خوبي و قشنگي رو خراب كردن، نمي بخشم.
يه جايي بايد جواب پس بدن. همه شون.
مهم نيست توي اين دنيا يا اون دنيا.
برن از الان به فكر جوابش باشن، كه من نمي بخشم.
بعضي چيزها رو نمي شه بخشيد. يعني نبايد بخشيد.
نمي بخشم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:53
توسط طره