٭
سلام
چیز خاصی به ذهنم نمی رسه!
خدافظ.
"بانو زهرا"
1 نظر
نوشته شده در ساعت
21:51
توسط طره
٭
می دانی که،خاطرات به یاد همه می ماند ولی احساس لحظه های خاص،نه!!...قابل درک هم نیست اگر بخواهی تعریف کنی حست را!!من ولی احساسات بابا را خوب درک می کنم!
پ.ن. خدا
رحمتش کند"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:12
توسط طره
٭
اینهمه هفتۀ پیش پدیدۀ زیبای اختفا را توضیح دادم، با تمام سی درصد علاقه ام!!!امشب بابا می پرسد دیشب چه خبر بوده راستی؟؟لب باز کردم که دوباره سخنرانی کنم،فاطمه سریع گفت هیچی بابا زهره رفته زیر ماه!!
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:44
توسط طره
٭
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
پ.ن. به قول نوشین از بی مخاطب نویسی ها!
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:32
توسط طره
٭
...ترسیده بودی! از حالای خودت! از اینطور بودنت! خواستی خلاصش کنی! چنگ انداخته بود توی تو٬ داشت شیرهی جانت را میمکید که جز ترس و تهوع توی سیاهی خونی که باید دست میشد یا چشم یا هرچه٬ هیچ نبود و اینطور شد لابد که با همهی ترسی که درد شده بود٬ نقطه گذاشتی پایان خطی را که نوشتنش ناخواسته شروع شده بود و چارهای نداشتی!
پشت پنجرهی این فاصلهها٬ راهبهی بدکارهای را میمانم که لابهلای اعترافات مردی که شانه ندارد٬ خودش را مرور میکند و بیپروا آغوش کسی را تصویر میکند که چندان امن هم نیست!
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
22:23
توسط طره