٭
ريسكي بس بزرگ+ تجربه اي غير قابل تكرار( شايد+) ترسي از شناخته شدن...
مهم نيست اما،
خوش بودم!
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:45
توسط طره
٭
تصور مي كنم لحظه اي را كه مي گويي بانو همه ي اين كارها به خاطر توست!!
من مبهوت تماشايت مي كنم، پوزخند مي زنم، بعد رويم را بر مي گردانم و در جاده اي بي انتها قدم مي زنم...
آنقدر دورمي شوم كه تو زمين خوردنم را نبيني...
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:36
توسط طره
٭
در مملکت ما يک نفریه خدمتی رو بی اختیارو ناخود آگاه (از دستش در می رود) انجام می دهد،تا هفت نسل پشت سرش را می پرستند و...آنوقت يانگوم با اين همه خدمات بشردوستانه هفته اي يکبار از قصر اخراج مي شود!!
"بانو زهرا"
1 نظر
نوشته شده در ساعت
20:41
توسط طره
٭
اینقدر دوست دارم روزهایی را که بابا زنگ می زند برای ناهار می آید خانه!
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
14:11
توسط طره