٭
رضا:ماماااااااااااان!!این پرتقالها نارنج بود؟؟؟؟
مامان:نه اون پرتقالها موز بود!!همشو خوردی ؟؟
رضا:آخه گفتم مهمون داریم پرتقال کوچیکها رو بخورم...
عمه جان:همه خونه رو بوی نارنج برداشته!
محمد:نارنج همون پرتقاله!! پیوند پرتقال و چی بود؟؟
رضا :خربزه!!!!
....
من با آدمهای باحالی زندگی می کنم وزندگی فوق العاده مهربان و لطیف است...
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:14
توسط طره
٭
نمی شه این پسراولیتون رو که همسن منه زودتر داماد کنید که من با خیال راحت ،بی حرف مردم با بقیۀ پسرهاتون بدمینتون بازی کنم؟؟؟اینجوری معذبم یه کوچولو!!
دلم بازیه واقعی بدو بدو می خواد،دلم نمی خواد بشینم روبروی مهمونا دهنمو کش و قوس بدم(همون لبخند).می خوام خونۀ مادر از پنجرشون ترقه بندازم تو کوچه،آهنگ موبایل همه رو بشنوم بلوتوث کنم،دلم می خواد!!من اینجوریم!مامان بابا هم می دونن،شما لبتون که هیچی تا پلک چشمتون رو هم گاز بگیرین من همین کارا رو می کنم...
"بانو زهرا"
پ.ن.والا!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:44
توسط طره
٭
...من اما هنوز درگيرم که آن تصميمي که خودم گيرنده اش بودم کدام بود؟ کجا گم شدآن لحظه انتخاب آزادم؟
تابع زيباي اختيار کي عمل کرد که من خروجي اش را نديدم؟ برای همین درگیریهاست که خطم می لرزد...
دلم صدای مرغ دریایی می خواهد...
"بانو زهرا"
پ.ن. دلم خواسته از این به بعد بنویسم بانو زهرا.
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:14
توسط طره
٭
هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
کاش آن بخشـــــــــم رفتۀ ما آشتی کنان
باز آمدی که دیدۀ مشــــتاق بردر است
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:56
توسط طره
٭
حالا هي بشمار . . .
. . .، 82، 83، 84، 85، 86، . . .
اين شمارش عبث و بيهوده و بي هدف تا كي؟ تا كجا؟
اين بازي مكرر، تمام شدني نيست؟
آنقدر كه براي پايان لحظه شماري مي كنم، چشم انتظار آغاز نيستم . . .
مريم
1 نظر
نوشته شده در ساعت
18:01
توسط طره
٭
سلام
آخرین پست سال 85 زهرا :
بر من جفا زبخت من آمد وگرنه یـــــــار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
سال نوتان پر از لبخند.
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:09
توسط طره
٭
یک نفر بدجوری جای من است،یک
نوشین!
* دیشب تی وی فیلم مقصد نهایی و بد بویز را همزمان گذاشته بود که مردم بیرون نروند و آمار مصدومین بیاد پایین،ولی به نظر من آمارسکته ای های فیلم مقصد نهایی خیلی بیشتر از آتش بازی بود!!
* دوشیزه نفیسه فکریان، علی صفائی حائری،زهرا مروج، زهرا گلستانی ،محمد صادق سالمی،فاطمه طاهری و...من بی صبرانه منتظر دیدن همه شما هستم.راستی بابت هفته پیش شرمنده، بالای سرتان فوتبال بازی کردیم خوابتان را بر هم زدیم،هر چند مطمئن نیستم خواب بوده باشید.من همیشه دعاگویتان هستم .
"زهرا"
پ.ن. یک روز باید درفت می ماند!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
22:07
توسط طره
٭
.من هم دوست دارم بعضی وقتها اشتباه کنم
...یک اشتباه خوشایند
اینم بهار کوچه ما:
"زهرا"
1 نظر
نوشته شده در ساعت
18:12
توسط طره
٭
کمی نوازشم کن
روحم می سوزد انگار.
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
21:25
توسط طره
٭
يه دفعه انگار هر چي خون تو تنم بود، جمع شد تو صورتم! سرخ سرخ شدم!
چي کار مي تونستم بکنم، جز اينکه رومو برگردونم تا سرخي صورتم ديده نشه؟!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:01
توسط طره
٭
وقتي از رؤيا ها و آرزوهايمان دست شسته و صرفنظر کرده و به اصطلاح به صلح و آرامش مي رسيم داراي يک دورۀ کوتاه مدتي از آرامش مي شويم،اما آرزوهاي مرده ،در درون ما شروع به پوسيدن کرده و تمام محيطي که ما در آن زندگي مي کنيم رافاسد مي کنند.ما نيز در مقابل نسبت به چيزهايي که ما را احاطه کرده اند،خشن و سنگدل شده و سر انجام اين بي رحمي را بر عليه خودمان به کار مي بريم. در اينجاست که امراض مختلف و حالتهاي رواني پديدار مي شوند.
در پايان يک روز زيبا فرا مي رسدکه رؤياهاي مرده و پوسيده به هوايي که آن را به سختي استنشاق مي کنيم برگشته و باعث مي شوندتا ما آرزوي مرگ بکنيم،مرگي که ما را از يقينها و اشتغالاتمان و آن آرامش وحشتناک روز يکشنبه نجات مي دهد.
کتاب جادوگر پائولو کوئيلو
پ.ن.گيرم همه اين ها درست،چاره چيست؟؟
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
12:47
توسط طره
٭
این روزها با دیدن آقای هاشمی عجیب به یاد زائر بروخ پزشک حاذق می افتم!
پ.ن.1) خدا عاقبت همگی مان را ختم به خیر کند.
پ.ن.2) هیچ توضیحی دیگری ندارم.
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:02
توسط طره
٭
دلتنگم و ديدار تو درمان من است . . .
مريم
پ.ن: مي فهمي؟ مي فهمييييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟
0 نظر
نوشته شده در ساعت
11:38
توسط طره
٭
آخه هدف من یه جوریه که تو ایران نمی تونم بهش برسم!!من که دیگه نمی تونم اینجا بمونم،آدم می خواد پیشرفت کنه باید از ایران بره.....حالا تو شرایط من قرار بگیری می فهمی،الان نمی فهمی شرایط رو...
جمع کن کاسه کوزه رو!!فکر کرده ما اهدافمون تو افغانستانه!!احمق ما هم می فهمیم خیلی مسیرها اونور دنیا کوتاه تره،ما هم تو شرایطی گیر کردیم که دلمون خواسته فرار کنیم به یه سرزمین رویایی،سیستماتیک...ما هم حالیمونه داداش،منتها تا قم بیشتر نمی تونیم بریم...پس به قول فاطمه می سازیـــــــــــــم!
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
21:33
توسط طره
٭
برگه های ترجمه،کتابها و مقاله ها را روی میز پهن می کنم،یک لیوان قهوه داغ هم درست می کنم می گذارم کنار دستم.یک ساعتی می گذرد،یک لیوان چای داغ می ریزم و آرام می خورم.
ساعتی دیگر یک لیوان شیر نسکافه و باز هم داغ.
بلاخره خسته می شوم ، به رختخواب می روم.
تا صبح در مسیر دستشویی در رفت و آمدم،ظرفشویی پر از لیوان است و البته زبانم هم کمی سوخته.
مقاله ها و کتابها اما جز لکه های قهوه و چای،هیچ تکانی نخورده اند.
"زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
20:09
توسط طره