٭
اینبار بار آخر است،
مثل همیشه...
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:31
توسط طره
٭
اگر اون روز تنها بودم، اگر تنها رفته بودم، شايد همه چيز يه جور ديگه مي شد. شايد کنترلش از دستم خارج نمي شد. شايد بقيه فرصت پيدا نمي کردن که پاشون رو از گليمشون درازتر کنن و با چند تا کار احمقانه اين طوري همه چيزو خراب کنن. شايد حالا همه چيز فرق مي کرد، همه چيز.
فقط اگر اون روز تنها بودم . . .
مريم
پ.ن: اين اگرها و اماها و چراها، داره منو به جنون مي کشه! جنون!
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:10
توسط طره
٭
نمي دونم چرا هر وقت ياد ضحي مي افتم، شبش بهم زنگ مي زنه!! باور کن!
حالا چي مي شد اگه به جاي ضحي، . . . بود؟!!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
18:05
توسط طره
٭
کار دلم به جان رسد , کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن . . .
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:52
توسط طره
٭
دلم می خواد سجده کنم،
روی یک اره برقی بزرگ،
با دور تند!!
.
.
می دانی،
دری هست که من از آن گذشتم و به این سو آمدم. من در پشت سر در را به روی هر چیزی که اثری از تو داشت بستم. و خدا می داند که همه چیز به تو آغشته بود. من به سختی سعی کردم زندگی ام را در این سوی در از نو بنا کنم. من فکر کردم که تو پایان من نیستی. نمی توانی باشی. ..
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
08:06
توسط طره
٭
گر تو نگيريم دست، کار من از دست شد . . . !
مريم
1 نظر
نوشته شده در ساعت
17:50
توسط طره
٭
گفت: "مريم! تا حالا آيه 18 سوره مريم رو خوندي؟ مال وقتيه كه جبرئيل به مريم نازل مي شه و مي گه كه فرستاده خداست. ولي مريم از ترس انكارش مي كنه! من موقع سال تحويل كه قرآن رو باز كردم اين آيه اومد. فكر نمي كني شايد اين همون كاريه كه تو داري مي كني؟ شايد اين هم هديه خدا به تو باشه و حالا تو از ترس، داري باز نكرده پس مي فرستيش! "
خنده ام مي گيره!
مي خوام بهش بگم: "طفلك ساده من! من يكبار، فقط يكبار هديه اي كه خدا با هزارتا سلام و صلوات برام فرستاده بود، باز كردم و مي دوني چي شد؟! سوختم! سوختني كه حتي خاكستر شدن هم در پي نداشت. هنوز هم در حال سوختنم! هديه خدا؟!!"
دلم به سادگيش سوخت يا شايد هم به اميدش، كه نگفتم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
10:12
توسط طره
٭
نمی گیرد،
می آید،
نمی برد،
می پرد،
خوابم.
خسته ام .
"اگر هنوز زنده ای، دلیلـش این است که هنوز به جایی که باید باشی نرسیده ای."
مکتوب
"بانو زهرا"
1 نظر
نوشته شده در ساعت
18:16
توسط طره
٭
رضا مسئول رياضي ست،من علوم و ديني!!تکليف علوم انتخاب بيست نوع گياه است که در يک دفترچه بچسبانيم و نوع ريشه اش را بنويسيم،ديني هم بايديک کتابچه درست کنيم از داستان زندگي پيامبر!!هر چه علف توي باغچه بود کنديم يه چند تا گل هم از کتابها نقاشي کرديم،حالا به مامان گفتم يه دسته سبزي خوردن بخرد تا بيست گياه کامل شود!
ديني اما يک کتاب 240 صفحه اي را دارم خلاصه ميکنم که الان رسيدم به 25 سالگي پيامبر،زندگي پيامبر هم پربرکــــــــت...
از 9 و 10 شب به بعد هم سانس رنگ آميزي شروع مي شود.مامان رنگ مي کند من هم کاردستي درست مي کنم!ما سيزده به در را اينطور مي گذرانيم !هر سال! صاحاب تکلیف قولهاي هر ساله را تکرار مي کند: سال ديگه روز 5 ام تموم مي کنم،نه اصلا قبل از سال تحويل!من و رضا فقط پوزخند مي زنيم که زرشک ،تابوده همین بوده!!همين رضا،هيچ بعيد نيست ساعت 11 شب با گردني کج يک مشت ترجمه بذاره جلوي من ...پارسال که اينکارو کرد!
خوب احضار شدم،الان تايم استراحتم بود خبر مرگم!!
"بانو زهرا"
پ.ن.خدايا شکرت که اين يکي پسر نيست،حداقل جلوي تلويزيون دراز نمي کشدتا مشقهايش را بنويسم،قبليها پيکشان را تازه14 فروردين از مدرسه مي آوردند ...
0 نظر
نوشته شده در ساعت
19:39
توسط طره
٭
"از طرز زندگیت خوشم نیومد ولی به مردنت حسودیم میشه..."
باغهای کندلوس
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:05
توسط طره