٭
در حسرت پرواز با مرغابيانم
چون سنگ پشتي پير در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندي مي گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم . . .
حسرت هايش تمام شد. قيصر پرواز كرد . . .
از رفتنت دهان همه باز . . .
انگار گفته بودند:
     پرواز!
     پر   واز!
مريم
پ.ن: دوبيت اول، قسمتي از شعر "حسرت پرواز" و شعر دوم به اسم "حيرت"، هر دو از كتاب آخر دكتر قيصر امين پور، "دستور زبان عشق" بود. روحش قرين نغمه هاي شعرش باد . . .
0 نظر
نوشته شده در ساعت
15:07
توسط طره
٭
- اِ گردو می شکنین؟؟یه بار یه دوستهام از همین گردو درازهای دون دون آورده بود مدرسه!!
: گلم اینا اسمش بادومه!!
"بانوزهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:33
توسط طره
٭
هر چه فکر می کنم معادل انگلیسی زرشک !یادم نمی آید!
"بانو"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:13
توسط طره
٭
سرش تو بغلم بود وقتي كه داشت بال بال مي زد. دستش تو دستم بود وقتي كه نبضش رفت. . .
چند ثانيه بود يا چند سال؟
كابوس اين روزهاي من شده بي برادري. صداي فريادهاي مامان براي پسرش كه جلوي چشمش داشت پرپر مي زد هنوز مي شنوم.
كابوس بود . . . كابوس . . .
چي شد كه برگشت؟ دل خدا به ضجه مادرش سوخت؟ نمي دونم. فقط فرياد خودم رو يادمه وقتي كه يه نفس عميق سينه بي حركتش رو پر كرد: "ماماااااان! نفس مي كشه! نفس مي كشه!"
اين روزها همه اش به تو فكر مي كنم زهرا! رفتن برادرم رو فقط چند دقيقه تجربه كردم و حالا روز و شب من شده كابوس اون صحنه. تو چطور با باور نبود هميشگيش كنار اومدي؟ تو چطور از پا نيفتادي؟
حالا هر بار كه اين كابوس مياد و ميره، تحسينت مي كنم زهرا! تحسينت مي كنم!
مريم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
21:00
توسط طره
٭
شخص دیگه ای در مورد دوستیها و دوست داشتنیهای من نظری نداره؟؟
واقعن که!!
عصبانی ام ...
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
01:23
توسط طره
٭
فقط اين تركيب آهنگ و وبلاگ مرا شايد به شكايت وادارد، وگرنه من خيلي وقت است كه ساكت شدم...به جاي شكايت قصه مي نويسم:
حالا چند وقتي است كه خوبم يا خوب بودن معنادار شده، چند ماهي است كه كلماتم زيباو جسور شده اند، جرأت نوشتن دارم، حالم به طرز باور نكردني اي خوش است، آنقدر خوش كه بتوانم بهترين پستم را بنويسم....اما هنوز زود است، بهترين روزها،بهترين كلمات و بهترين آرزوها را در آينده ام مي بينم كه بالا و پايين مي پرند، تا مرا ببينند... پس بهترين پست باشد براي روزهاي بهتر...
حرف خاصي نيست، وقتي حالت خوب است وبلاگ نوشتن معني ندارد، مگر اينكه دردي در گوشه اي پنهان شده باشد و گاه گاه سرك بكشد، من ننوشتن ها را بيشتر از نوشتن ها درك مي كنم! !از ننوشتنها دو چيز معلوم است، يا خيلي خوبي، يا خيلي بد، يا كلمات از زير زبانت سر مي خورند و باز ي مي كنند، يا چنان در گلويت انباشته شده اند كه راه نفس هم نداري...ولي از نوشتنها هزار و يك حرف در مي آورند...
اينها عين واقعيت است، نشانه ها را فرستادم پي كار خودشان، گفتم من با واقعيت بيشتر مأنوسم! نمي دانم چه طور ولي به هر زحمتي بود به شان فهماندم جايشان اينجا نيست، اينجا يك دختر معمولي با يك شغل معمولي تر زندگي مي كند، هوشش متوسط است ،ثروتش متوسط ترو دل به هيچ كس جز خانوادۀ ساده اش نبسته، منتظر هيچ خبر خوش، الهام يا معجزه اي نيست، صبحها زياد مي خوابد، شبها دير به رختخواب مي رود، ظرف مي شويد، سريال مي بيند، درس مي خواند، گريه مي كند، داد مي زند،فحش مي دهد و بهترين تفريحش ديكشنري خواندن است...
همين!
"بانو زهرا"
0 نظر
نوشته شده در ساعت
23:01
توسط طره