٭
دیدی یه روزهایی دلت می خواد با همه قهر باشی؟ با هیچکس حرف نزنی؟ به هزار و یک دلیل ریز و درشت. امروز از اون روزها بود!
مامانت، چون یه قرار خیلی مهمت را به بهانه یک کار نه چندان مهم پیچونده و بعد هم اصلا دنبال اون کار نه چندان مهم نرفته. این وسط فقط تو پیچونده شدی و پیش یه آدم دیگه، بد شدی.
خواهرت، چون یک هفته تمام با شوهر عزیزش و یا دوستهای عزیزش پلاس نمایشگاه کتاب بوده و حتی یک بار هم به تو تعارف نکرده که باهاشون بری! و تو که مثلا کتابخون ترین آدم خانواده ای، به علت فوبیا نسبت به مکان های overcrowded و به علت همراهی نکردن حتی یک نفر، از بغل نمایشگاه هم رد نشدی، چه برسه که بری توش!
بابات، چون تیکه هایی می اندازه که می دونه نمی تونی جواب بدی و می دونه که الان که اعصاب نداری تیکه نباید بندازه!
داداش کوچیکه که هم که کلا طرده! چون جدیدا گنده تر از دهنش حرف می زنه.
داداش بزرگه فعلا قِصِر در رفته. بالاخره باید محض احتیاط یک نفر تو خونه باشه که بتونی باهاش حرف بزنی.
خلاصه امروز از اون روزهاست.
وسط نوشت: داشتم اینو می نوشتم که تو اس.ام.اس زدی که دوربین ندارم و عینکم گم شده و اینا. گفتم برنامه عکاسی هم داره می ره که پیچونده بشه. شانس آوردی که نظرت رو زود عوض کردی وگرنه با این همه حس مثبت که من داشتم، نمی دونم چی کار می کردم!
مریم
2 نظر
2 Comments:
شوهرت؟
قسر نه قصر!
تمام طول نمایشگاه مسافرت بود :(
Post a Comment
نوشته شده در ساعت
20:34
توسط طره