٭
چرا ما یاد نمی گیریم که به جای قضاوت در مورد همدیگه، اونم از روی تصورات ذهنی و نه دانسته های واقعی، با هم حرف بزنیم؟
چرا وقتی از من چیزی می بینی که آزارت می ده، به جای اینکه با حدس و گمان، تفسیرش کنی، دلیلش رو از من نمی پرسی؟ این ساده تر و منصفانه تر از قضاوت ذهنی نیست؟ حداقل به من فرصت می دی که از خودم دفاع کنم، هر چند که بیهوده باشه و به خودت فرصت می دی که بی دلیل متنفر نشی، هر چند که باز هم بیهوده باشه . . .
دلم می گیره وقتی می بینم که هیچ اشتیاقی به دوستی نداری، دوست قدیمی . . .
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
00:50
توسط طره
٭
همیشه از جمعهای زیادی زنونه (بخون خاله زنکی!!) فراری بودم. حالا چرا باید اینجا گرفتار بشم؟! یکی منو از اینجا نجات بده. روحم در عذابه!
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
19:56
توسط طره
٭
چی باعث شد من اینجوری خودمو بندازم تو هچل؟!! داشتم زندگیمو می کردم ها!!
دوباره آخر ترم شده من نمی دونم چه گلی(به کسر گ بخونید!) باید به سر بگیرم. امروز آخرین فرصت تعیین موضوع پروژه و مقاله همه درسهام بود، من تازه می خوام شروع کنم به search کردن که ببینم دنیا دست کیه.
اصلا تو فاز درس و دانشگاه و پروژه و مقاله و این چیزهای کوفتی نیستم. خدا عاقبت این ترم منو به خیر کنه، قول می دم از ترم دیگه دختر خوبی بشم!!
مریم
پ.ن: یعنی می شه؟ یعنی می شم؟!!!!
1 نظر
نوشته شده در ساعت
21:03
توسط طره