TOREH
About
*Gallery
*
*
*
*
*Links
Email

Sign View

صفحه اصلي

آرشيو

 دنياي يك ايراني

 شاعرانه ها

 سوبان

 عباس حسین نژاد

 

 

 

Welcome

Bar


 

٭


الهام! الان که من دارم اینا رو می نویسم تقریبا 12 ساعت از به کما رفتن تو می گذره. من مثل یه جنازه بی روح، نشستم رو به قبله و زل زدم به دیوار و حتی دیگه اشکی هم برام نمونده.
می دونی امروز چند بار بهم شُک وارد کردی؟ به هوش که بیایی به خاطر این کارت می کشمت دختر!
اولیش صبح بود. من فقط زنگ زده بودم که حالت رو بپرسم. شنیده بودم چند روزه که حال نداری. اول خاله ات گوشی رو برداشت، وقتی با شک و تردید سراغت رو گرفتم با من و مون گوشی رو داد دست زن عموت. اونم یهو گفت الهام اتاق عمله! بممممم! شُک اول!
وقتی دو ساعت بعد زنگ زدم قرار بود بشنوم که دکتر راضیه. می گه به خیر گذشته. می گه خوب می شی. اونوقت منم تندی یه دسته گل بخرم و بیام دیدنت. نه اینکه زن عموت بگه دکتر خیلی راضی نبوده و از اتاق عمل یه سره بردنش آی.سی.یو! حالا بشمر دختر بی انصاف! این تازه دومیش بود!
این دفعه بیشتر صبر کردم برای زنگ زدن. گفتم بذار خوب صبر کنم، خوب بهش وقت بدم، که وقتی زنگ می زنم صدای خودش بیاد پشت خط. نه خاله یا زن عموش. اما باز هم خاله ات بود. یه چیزایی گفت از کبد و کلیه و نبض و فشار و نفس. من انگار اینا رو نمی شنوم، گفتم حالا به هوش که هست؟ اما انگار "نه" گفتن خاله ات رو هم نشنیدم. انگار نخواستم بشنوم. فقط خداحافظی کردم و انگار که هیچی نشده سرگرم شام و کارهای خودم شدم. شُک سوم اونقدر قوی بود که حتی خودم هم نفهمیدم ضربه رو.
یک ساعت یا شاید دو ساعت بعد زنگ زدم به مامانم. به امید اینکه اون خبری داشته باشه که منو مطمئن کنه توهم بوده چیزهایی که از خاله ات شنیدم.
اولش خودش رو زد به اون راه. اما وقتی گفتم خاله اش گفت به هوش نیومده، هیچی نگفت. گفتم مامان! راسته؟ باز هم هیچی نگفت. گفتم مامان! آدم این همه وقت به هوش نیاد یعنی رفته تو کما دیگه، نه؟ ای کاش مامان نمی گفت آره.
مگه تا سه نشه بازی نشه نبود؟ پس چرا کردیش چهار بی انصاف؟
الهام جونم! مفاتیح رو گرفتم دستم و عین دیوونه ها دارم می خونمش. هر چی که فکر می کنم ممکنه دل خدا رو به رحم بیاره دارم می خونم.
نا امیدم نکن دختر! برگرد! به خاطر من نه! به خاطر مامان و بابات برگرد . . .
مریم


0 نظر

Bar

 
*