٭
:(( الهی بگردم!
حس آدمهای خیانتکار رو دارم!
مامان بزرگم زنگ زده احوال پرسی، بهش می گم برای دو تا امتحان هفته دیگه ام دعا کن. می گه یعنی این امتحانها رو بدی دیگه تموم می شه؟ لازم نیست بری؟
می گم حالا شما دعا کن. دوباره می پرسه: نمی ری دیگه؟ می مونی؟ هیچی نگفتم. لابد سکوتم را به معنی آره گفتن گرفت. با یه خوشحالی ای گفت: "ایشالا خوب می دی امتحانتو مادر. خوب می شه نمره ات، دیگه هیچ جا نمی ری." حتی از پشت تلفن معلوم بود که چشمهاش برق می زنه از خوشحالی.
خدا رو شکر که پشت تلفن بود. ندید که از خوشحالی اون برای موندن من، چجوری اشکهای من گوله گوله داره می ریزه رو صورتم. نفهمید که برای اینکه گریه ام رو نفهمه نتونستم جوابشو بدم و بگم نه! این امتحان کلید رفتن منه.
وقتی بفهمه، حتما منو نمی بخشه . . .
مریم
0 نظر
نوشته شده در ساعت
16:59
توسط طره
٭
بعد این همه سال سر و کله اش پیدا شده که چی؟
خواستم بهش بگم عشق سالهای جوانی! خیلی خری!! دیدم حالا باز که چی؟
دیگه هم از من گذشته هم از اون.
به بهای هیچوقت نگفتن یه حرف به اون سادگی . . .
مریم
4 نظر
نوشته شده در ساعت
13:48
توسط طره